وبلاگ

توضیح وبلاگ من

آرشیو برای: "اسفند 1396"

شاعر نامی از قوم لر

پی‌نوشتی باشد بر پست قبل. اولین کاری که برای شهدا کردم، برمی‌گردد به سالها پیش. همان سالهایی که اول راهِ دیوانگی بودم. به خودم به عنوان یک «شاعر نامی» نگاه می‌کردم که یک روزی مثل فروغ فرخزاد کتاب شعرم چاپ می‌شود و همه شعرهایم را می‌خواند.  هفته‌ی دفاع… بیشتر »

یک جای خالی

سال نود و شش که تحویل شد، همه دور قبر دایی جمع بودیم. آسمان هوای گریه داشت. همپای چشم‌هایمان می‌بارید. جای دایی سبز بود. مثل همان سبزه‌ی وسط سنگ قبر. چشم‌های همه قرمز بود. مثل ماهی قرمز وسط سنگ قبر. عید که می‌شود، نبودنش را بیشتر احساس می‌کنیم. به خصوص… بیشتر »

قسم به اسپند و به بوی دود

«بچه‌ها بیدار شید، داره اذون میگه». خانم رئیس صدایمان می‌زند. یکی یکی از تخت‌ها پایین می‌آییم. وضو می‌گیریم برای نماز جماعت. نماز همیشه با تأخیر ربع ساعت شروع می‌شود برای اینکه همه جمع شویم. بعد از نماز دعای توسل می‌خوانیم. وسط دعا گوشی خانم رئیس زنگ… بیشتر »

دیالوگ

نظرات دوستان پیرامون پست شاهزاده من کو؟ موسوی: «باش تا صبح دولتت بدمد…» زهرا: «سلام، همین دو ساعت پیش داشتیم برای داداشم دنبال دختر خوب می‌گشتیم که منم شما رو پیشنهاد دادم… گفتم خیلی دختر خوبیه و کلی هم زرنگه! چه زود آب پاکی رو ریختی رو… بیشتر »

بنیان مرصوص

سال گذشته، پدرش برای پیاده روی کربلا ok داده بود. روزی که رفت پاسپورت بگیرد باز از پدرش پرسید که واقعا برود یا نه! گفت: «نه، می‌خوای بری چیکار؟». با کلی اصرار و دلیل، برای بار دوم ok را گرفت. ولی پدرش گفت: «برو تا شهید بشی!». از این حرف دلش گرفت. دعا… بیشتر »

شاهزاده من کو؟

اگر طلبه نمی‌شدم، سعی می‌کردم راهی را انتخاب کنم که آخر سر بتوانم با پادشاهی، شاهزاده‌ای، چیزی ازدواج کنم. چندین و چند کنیز و غلام بگیرم به اموراتم رسیدگی کنند. یکی تختم را مرتب کند. یکی لباس‌هایم را بشوید و اتو بزند. یکی آشپزی کند. یکی خانه را گردگیری… بیشتر »

خادمِ شهیدِ کربلا

خدایا! خادمی‌ام را به جُون اقتدا کردم. همان غلامی که بد بو بود. اصل و نسب نداشت. سیاه بود. وقتی که خون سرخش تمام سیاهی صورتش را پوشانده بود، در آغوش امامش جان داد. امام بهش وعده داد که با روی سپید و بوی خوش او را در بهشت ملاقات می‌کند. من هم از روز اول… بیشتر »

دیالوگ

_ میگم شما خادم‌ها چقدر نورانی هستید! + نه حاج خانوم. از گشنگی رنگ‌مون پریده، فکر می‌کنید نورانی شدیم. #خادم_الشهدا بیشتر »

مأمور استقبال و بدرقه

شب؛ «سلامَلیکم. سلامَلیکم. سلامَلیکم. خیلی خوش اومدین. خسته نباشید. سلام مادر. خسته نباشید‌. خیلی خوش اومدین. سلامَلیکم. سلامَلیکم. سلام حاج خانوم. خیلی ممنون. سلامت باشید. خیلی خوش اومدین. چایی و آویشن دمه، بفرمایید اونجا خستگی در کنید…» صبح؛… بیشتر »

دیالوگ

این وصیت نامه مال کربلایم بود. در زیر هم ارادت دوستان به من… استاد: «اینا چیه نوشتی؟ تن و بدن آدم رو می‌لرزونی! مطلبت گذاشتم گروه، ببین چی فرستادند!» اولی: «اووف چقدرم خواسته داره همون بهتر که شهید نشه. کلا همه باید درگیر انجام وصیت ایشون باشن.… بیشتر »

دیالوگ

از یک آقایی پرسیدم: «وقتی خانمت جلوی شما از یه آقای دیگه تعریف می‌کنه، چه حسی بهت دست میده؟» گفت: «وقتی ما جلوی شما از یه خانم دیگه تعریف می‌کنیم، چه حسی پیدا می‌کنید؟ ما هم همون حس رو داریم». + ما که حس خیلی بدی پیدا می‌کنیم. بیشتر »

حب المهدی یجمعنا

پیاده روی اربعین کوله پشتی بر دوش‌مان بود. روی پرچم‌مان نوشته بودیم «حب الحسین یجمعنا». روزی می‌آید که کوله پشتی بر دوشمان است و رهسپار کعبه می‌شویم. روی پرچم‌هایمان می‌نویسیم «حب المهدی یجمعنا». بیشتر »

اگر بر دیده یک زن نشینی

 هر ماه ایام خاصی بداخلاق می‌شویم. افسرده می‌شویم. ناامید می‌شویم. دنیا برایمان جز سیاهی چیزی به ارمغان ندارد. انگار خار چشم همه‌ی مخلوقات هستیم. تا آخر عمر باید این درد و رنج را تحمل کنیم. فقط این نیست، در آینده درد بارداری و بچه به دنیا آوردن هم اضافه… بیشتر »

دار و دسته هاشم خان

در کنار همه‌ی ناراحتی‌هایم که در پست قبل نوشتم چند جا خیلی خوشحال شدم. اخیرا تو مسجدمان پسر بچه‌های نوجوان همه کاره هستند. این چند شب کلید آشپزخانه دستشان بود. چایی دم می‌کردند و می‌آوردند. چپ می‌رفتند راست می‌رفتند. کلا برای خودشان برو و بیایی داشتند.… بیشتر »

بوی غربتت همه جا هست

دو هفته پیش خانواده‌ام می‌خواستند به روستا بروند. نمی‌توانستم تنهایی در خانه بمانم. همراهشان رفتم. یک هفته روستا بودم. خیلی خوش گذشت. همه چیز آرام بود. بدون دغدغه. بدون شلوغی‌های شهر. تصمیم گرفتم وقتی آمدم شیراز، همه وسایلم را جمع کنم و برگردم روستا پیش… بیشتر »