وبلاگ

توضیح وبلاگ من

مأمور استقبال و بدرقه

 
تاریخ: 12-12-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

شب؛ «سلامَلیکم. سلامَلیکم. سلامَلیکم. خیلی خوش اومدین. خسته نباشید. سلام مادر. خسته نباشید‌. خیلی خوش اومدین. سلامَلیکم. سلامَلیکم. سلام حاج خانوم. خیلی ممنون. سلامت باشید. خیلی خوش اومدین. چایی و آویشن دمه، بفرمایید اونجا خستگی در کنید…»

صبح؛ «خدانگهدار. در پناه خدا باشید. التماس دعا. حاجت روا بشید ایشالا. خداحافظ. خدانگهدار. خدانگهدارتون. ما رو یادتون نره. ایشالا حاجت روا بشید‌. در پناه خدا باشید. شادی روح شهدا صلوات. حاج خانوم التماس دعا. حاجت روا بشید ایشالا…»

قرعه به نام من و فاطمه افتاد که جلو در بایستیم. هر شب استقبال می‌کنیم و هر صبح بدرقه. مکالمه هر شام و صبح من است. همینطور روی اکو هستم. وقتی نگاه خانم‌ها در نگاهم گره می‌خورد، این واژه‌ها و جمله‌ها را نثار قدم‌هایشان می‌کنم.

بسیج محلات هستند و از همه رده سنی آمده‌اند. دیشب کلی چایی دم کردیم. همه کاروان‌ها آمده‌اند. فاطمه دیگری می‌داند چقدر چای و آویشن اضافه داریم. می‌آید جلوی غرفه چایی می‌ایستد و بازار گرمی می‌کند. می‌گوید: «حاج خانوما بفرمایید چایی. بفرمایید. تعارف نکنین» حاج خانمی می‌گوید: «مادر من اصلا چایی نمی‌خورم.» فاطمه می‌گوید: «نه حاج خانوم، این چایی مال شهداست، فرق می‌کنه.» حاج خانم سر دو راهی شهدا گیر می‌کند. اسم شهید وسط باشد به راحتی رد نمی‌شود. می‌گوید: «پس بگو یه نصفه برام بریزه.». بعد در دل چند نفر دیگر وسوسه به راه می‌اندازد و نفری یک لیوان برمی‌دارند. رئیس هم از آن دور صدا می‌زند: «روشنک خیلی سر پا بوده. یه چایی آویشن براش بریز». به همین ترتیب همت‌ دسته جمعی را به کار می‌گیرند تا چیزی از چایی و آویشن باقی نماند. امروز صبح همه را بدرقه کردیم بروند منطقه. وقتی ببینی یک مادر مسن با لبخند و صورتی بشاش برایت دست تکان می‌دهد و می‌رود، دیدنی است. حس خوبی به آدم می‌دهد. یکی‌شان کلی راه رفت و برگشت بسکوییت تعارفم کرد. بدون اینکه توجه کنم سر پست هستم در حین انجام وظیفه، یکی برداشتم. دیروز فرزندانشان و امروز خودشان به منطقه اعزام شدند. #روشنک_بنت_سینا #خادم_الشهدا ۹۶/۱۲/۸


فرم در حال بارگذاری ...

« دیالوگدیالوگ »