وبلاگ

توضیح وبلاگ من

یک جای خالی

 
تاریخ: 21-12-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

سال نود و شش که تحویل شد، همه دور قبر دایی جمع بودیم. آسمان هوای گریه داشت. همپای چشم‌هایمان می‌بارید. جای دایی سبز بود. مثل همان سبزه‌ی وسط سنگ قبر. چشم‌های همه قرمز بود. مثل ماهی قرمز وسط سنگ قبر. عید که می‌شود، نبودنش را بیشتر احساس می‌کنیم. به خصوص سیزده بدرها. مسافرت و برنامه‌ریزی‌ها برمی‌گشت به اینکه دایی چه می‌گوید و کجا می‌خواهد برود. عقب نیسان پاتوق ما بود. بیست سی نفری آن پشت جا می‌شد. جای مامان و باباها نبود. یعنی مناسب سن‌شان نبود. مگر آنهایی که همرنگ ما بودند و چندتایی که همرنگ می‌شدند. روزگاری که بچه‌تر بودیم، عقب نیسان غوغا بود. انگار بمب داد و هوار می‌ترکاندیم. خیلی از سالها سیزده بدر می‌رفتیم بی‌بی حکیمه. تا خود حرم پشت نیسان عروسی بود. همینکه وارد حرم می‌شدیم و چشممان به ضریح می‌افتاد، مؤمن و زاهد فی‌الدنیا بودیم و دست به سینه. موقع برگشت یک تنبک گرفته می‌گرفتیم و دبه را به گوشه‌ای پرت می‌کردیم. «پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت …» یک نفر می‌خواند و دیگران همراهی می‌کردند.  ما از آنهایی بودیم که بارندگی جلویمان را نمی‌گرفت. از جاده می‌پیچیدیم توی جنگل بلوط و چادر می‌زدیم و چند نفری زیر درخت بلوط کباب راه می‌انداختند و باران نم نم می‌بارید. برای باران و آبری که بالای سرمان بود زبان درمی‌آوردیم که «دیدی زدیم بیرون! خیط شدی؟». تک تک خاطره‌هایمان را آسمان ثبت کرده بود و حالا همه را با این قطره‌های باران بر ما و سنگ قبر دایی و سبزه‌ها می‌فرستاد. دایی نیست. نیسان آبی اوراقی شده‌اش هم نیست. تنها بازمانده همان ماشین سنگین وسط جاده بود و راننده‌اش.


فرم در حال بارگذاری ...

« شاعر نامی از قوم لرقسم به اسپند و به بوی دود »