وبلاگ

توضیح وبلاگ من

قسم به اسپند و به بوی دود

 
تاریخ: 18-12-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

«بچه‌ها بیدار شید، داره اذون میگه». خانم رئیس صدایمان می‌زند. یکی یکی از تخت‌ها پایین می‌آییم. وضو می‌گیریم برای نماز جماعت. نماز همیشه با تأخیر ربع ساعت شروع می‌شود برای اینکه همه جمع شویم. بعد از نماز دعای توسل می‌خوانیم. وسط دعا گوشی خانم رئیس زنگ می‌خورد. بعد می‌گوید: «بچه‌ها بدویین زائرا اومدن تو پارکینگ». از پارکینگ تا سوله‌های استان فارس ده دقیقه‌ای راه است. همه کتاب دعا را زمین می‌گذاریم، جانمازمان را بغل می‌کنیم و تا خود اتاق می‌دویم. انگار که شب خواستگاری‌مان است. داماد بالقوه زنگ در را می‌زند. هر کدام از اعضای خانواده به سوراخ سنبه‌ای پناه می‌برند تا موهای به هم ریخته در ساعات انتظار را درست کنند و کمربند تنظیم کنند و من هم برای بار آخر خودم را در آینه ببینم. دست و پایمان را مقداری گم می‌کنیم. همه جا را چک می‌کنیم تا ببینیم همه چیز سر جای خودش هست یا نه! همین حول و ولا را هر غروب برای زائران شهدا تجربه می‌کنم. جلوی آینه روسری و تلق‌م را تنظیم کرده و چادرم را می‌پوشم.  بعد از یک قر و فر، چوب پر زرد رنگم که اصالت خادم بودنم به آن گره خورده است، را برمی‌دارم و می‌دوم سمت منقل. پست من منقل‌داری است. زغال را آماده می‌کنم. توی پلاستیک زاغ اسفند چنگ می‌اندازم و یک مشت از آن برمی‌دارم. پشت منقل سبز می‌شوم تا به محض دیدن سیاهی چادرها از دور، مشتم را روی زغال‌ها خالی کنم. دیروز حیاط را تی کشیدیم و شستیم. هنوز پهلوهایم درد می‌کند. انگار که کوه را جابه‌جا کرده باشم. این درد پهلو را دوست دارم. خدا کند همیشه درد پهلو از خدمت و عشق بازی با شهدا باشد. ایام ولادت بانوی دو عالم است. به آن درد پهلو و در و میخ، گریز نمی‌زنم. زائران دارند می‌آیند. مشت را باز می‌کنم. صدای جلیز ولیز دانه‌های اسپند می‌نوازد و دودش می‌رقصد و ذره ذره تار و پود چادرم آن را استشمام می‌کند.  الان دومین غروبی است که چوب‌پر زرد رنگم را زمین گذاشته‌ام و مشتم خالی از اسپند است. یادش بخیر

 #خادم_الشهدا  ۹۶/۱۲/۱۵


فرم در حال بارگذاری ...

« یک جای خالیدیالوگ »
 
مداحی های محرم