سال گذشته، پدرش برای پیاده روی کربلا ok داده بود. روزی که رفت پاسپورت بگیرد باز از پدرش پرسید که واقعا برود یا نه! گفت: «نه، میخوای بری چیکار؟». با کلی اصرار و دلیل، برای بار دوم ok را گرفت. ولی پدرش گفت: «برو تا شهید بشی!». از این حرف دلش گرفت. دعا کرد شهید نشود و سالم برگردد. چون اگر اتفاقی میافتاد خِر چند نفر دیگر را میگرفتند که چرا روشنک را هوایی کردهاند. شر میشد. از آن روز به بعد هیچ وقت آرزوی شهادت نکرد. میدانست اگر در موقعیتش قرار بگیرد، میخواهد که زنده بماند. آدم نباید بیخودی سودای شهادت داشته باشد و فقط شعار بدهد. امسال هم که رفت کربلا همینطور. روزی که راهی جنوب شد، به پدر و مادرش گفت حلالش کنند. ولی ته دلش از خدا میخواست هیچ اتفاقی برایش نیفتد.
«این روزها همهاش از خدا میخواهم وابستگی من به پدر و مادرم را کم کند. وابستگی آنها به من را هم همینطور. میدانم خیلی سختشان میشود. برای همین هیچ وقت دوست ندارم زودتر از آنها از دنیا بروم و داغ مرا ببینند. در این چند روز کلی با خودم فکر کردم. در واقع هدفم از خادم الشهدا شدن همین بود. اینکه مدتی با خودم خلوت کنم. نمیتوانم مثل یک درخت تا ابد کنار پدر و مادرم سبز باشم. این یک واقعیت است. هر چه قدر هم سخت باشد باید با آن کنار بیایند. باید از این به بعد آمادهشان کنم. حالا یک جوری میگویم «باید آمادهشان کنم» انگار خدا فرش قرمز پهن کرده و دو تا فرشته را مأمور کرده که درِ شهادت را به روی من باز کنند و من میگویم «چند لحظه صبر بدید بروم والدینم را آماده کنم. اذن که بگیرم برمیگردم!» ولی حرف شهادت و این چیزها نیست. حرف سر دلبستگی است. سر این است که ما چه نگاه و بینشی نسبت به آینده، مرگ، شهادت و این چیزها داریم. سر این است که مؤمن باید از ابتدا خط مشی و تفکرش را اصلاح کند. از ته دل آرزوی عاقبت به خیر شدن را دارم. به عقبهاش هم فکر نمیکنم. همان خدایی که مرا آفرید بعد از من را هم مدیریت میکند. اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ»
#خادم_الشهدا
۹۶/۱۱/۱۲
فرم در حال بارگذاری ...