وبلاگ

توضیح وبلاگ من

دار و دسته هاشم خان

 
تاریخ: 03-12-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

در کنار همه‌ی ناراحتی‌هایم که در پست قبل نوشتم چند جا خیلی خوشحال شدم. اخیرا تو مسجدمان پسر بچه‌های نوجوان همه کاره هستند. این چند شب کلید آشپزخانه دستشان بود. چایی دم می‌کردند و می‌آوردند. چپ می‌رفتند راست می‌رفتند. کلا برای خودشان برو و بیایی داشتند. قبلا تو مسجد بچه‌ها محلی از اعراب نداشتند. حالا که دارم می‌نویسم، یادم به سال گذشته افتاد. یک همایشی قم دعوت شدم. از آنجایی که ناف من را با لنگر بریده‌اند، یک هفته‌ای آنجا خانه اقوام لنگر انداختم. یک مسجدی تو پردیسان بود (که اسم دقیقش یادم نمی‌آید)، شب اول محرم رفتیم آنجا. مجری از اول اعلام کرد که اگر بچه‌هایتان می‌خواهند مداحی کنند بیایند جلو. میکروفن بین بچه‌ها دست به دست می‌شد. هر کسی مداحی را نصفه نیمه می‌خواند و میکروفن را به نفر بعد می‌داد. آخر مجلس هم گفتند شب‌های بعد مجلس نوجوانان از ساعت هفت شروع می‌شود‌. از این مسجد حس خیلی خوبی گرفتم. هیچ کسی به بچه‌ها نمی‌گفت بالای چشمتان ابروست. خیلی دوست داشتم بروم از مسئولین هیأت و مسجد تشکر کنم ولی فرصت نشد.  اخیرا مسجد ما شده شبیه همان مسجدی که در پردیسان قم بود. هاشم و دو تا از بچه‌ها که شده‌اند بادیگارد چپ و راستش آمدند جلو در زنانه. جلیقه‌ی پلنگی طورش را درآورد داد به من. گفت: «خانم بنت سینا این جلیقه رو بپوشید. برید اون قسمت، خانم‌ها را ساکت کنید». یکی نیست بگوید «آخه بچه من چطور جلیقه پلنگیت رو روی چادر بپوشم! زیر چادر هم که پیدا نیست. نیازی نیست که حتما با جلیقه پرستیژ بگیرم». همه‌ی کارهای مراسم دست اینها بود‌. آخرش یک میزی گذاشتند دم در. هاشم خان و دار و دسته‌اش رفتند پشت میز برای شام دادن. توزیعشان بد نبود. من و دو تا از دخترها آخر همه ایستاده بودیم. هی صدا می‌زد که «خانم بنت سینا بیاین جلو. یه غذا بدید به خانم بنت سینا». با اینکه جلو مردها کمی خجالت می‌کشیدم، کلی ذوق‌شان را کردم. یک پیرزنی بهشان پیله کرده بود که غذای بیشتری بگیرند. یکی از بچه‌ها گفت: «حاج خانوووم! غذا کمه. ما رو میبینی؟ از ظهر تا حالا اینجا سرویس شدیم». واقعا شب شهادتی نمی‌شد خودم را کنترل کنم و ذوق مرگ نشم یا بهشون لبخند نزنم. خیلی احساس هویت می‌کردند.  یک گوی جادویی دارم که وقتی تویش نگاه می‌کنم، آینده را در دستان هاشم خان و دار و دسته‌اش می‌بینم. و چه آینده خوب و روشنی دارند اینها. این خط این نشان.


فرم در حال بارگذاری ...

« اگر بر دیده یک زن نشینیبوی غربتت همه جا هست »