وبلاگ

توضیح وبلاگ من

ناهار کاری مسجد

 
تاریخ: 11-02-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

خودشان، خودشان را به صرف ساندویج مهمان کرده بودند. مرا شارژ می‌کردند که به کربلایی بگویم بدون ساندویچ به مسجد نیاید. هدهد می‌گفت: «خانم شما زبون ندارید. زنگ بزنید، گوشی رو بدید خودم حرف می‌زنم. من با همین روش کلی چی خوردم». از صبح داشتند تو مسجد کار می‌کردند. رنگ به رو نداشتند. تعدادشان ده دوازده نفری بود. هدهد می‌گفت اگر تعدادمان زیاد باشد کربلایی ساندویچ نمی‌گیرد. حالا تلاش می‌کرد بچه‌های کوچکتر را بفرستند خانه‌شان. آمد زیر گوشم گفت: «خانم این بچه‌ها گناه دارن. بدبختا روشون نمیشه به شما بگن. چند بار منو کشیدن کنار و گفتن که به شما بگم بذارید برن خونشون».  آن چند نفر تو اتاق داشتند بازی می‌کرد و می‌خواستند بمانند. دلم نمی‌آمد بکنم‌شان بیرون. به این فسقلی‌ها به چشم مزاحم نگاه می‌کردند.

ساعت تقریبا دوازده ظهر بود. نظرم را به سمت دل هدهد و دوستانش چرخاندم. فسقلی‌ها را به بهانه‌ی اینکه ظهر است و مادرانشان نگرانند، به زور عزیزم جانم فرستادم‌ رفتند. بی‌چاره‌ها از نقشه‌ی شوم این چند نفر بی‌خبر بودند. با رفتنشان هدهد و دوستانش کلی جیغ و هورا کشیدند. با کربلایی جلسه داشتم. هر چه اینها شکم صابون می‌زدند، کربلایی نمی‌آمد. ناامید و درمانده رفتند نان و ماست گرفتند و خوردند. داشتند می‌خوردند که کربلایی زنگ زد و گفت دارد می‌رسد مسجد. قبل از اینکه کربلایی بیاید، نان و ماست را آن پشت مشت‌ها قایم کردند که یعنی ما هیچی نخوردیم.

وقتی کربلایی آمد، اینها خجالت می‌کشیدند بگویند. بیشتر نگران چشم‌ غره‌های من بودند. با این وجود می‌پسندم پر رو بشوند. به جایشان به کربلایی گفتم دخترها خودشان را مهمان شما کرده‌اند. کربلایی خواست پول بدهد که خودشان بروند بگیرند. گفتم «نه کربلایی، خودتان برید بگیرید». کربلایی نمی‌داند از این حرکت چقدر تنفر دارم ‌و حساس‌ام. این هم به خاطر ظرافت‌ها و لطافت‌های ما خانم‌هاست. دخترها به خواسته‌شان رسیدند و با انرژی بیشتری دست به کار شدند‌. دم غروب یک نفس راحتی می‌شد تو اتاق کشید. تقریبا هر چیزی سر جای خودش بود. در عوض کل روز را حرص خوردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و کمتر آن روی سکه‌ام را ببینند. حالا حالاها باید دندان روی جگر بگذارم تا این‌ها کمی بزرگ بشوند و به بهره برداری برسند.

نکته رایگان اخلاقی: اگر خواستید برای خانم‌ها چیزی حساب کنید یا مهمان‌شان کنید، بهشان نگویید خودشان بروند بگیرند. بروید بگیرید، بعد با احترام و خیلی شیک تقدیم‌شان کنید.

این عکس رو خودم انداختم و خیلی هم دوسش دارم. خیلی قشنگه نه؟!

کلیدواژه ها: بچه های مسجد, فتو بای می, محله ما, مسجد, مسجد ما


فرم در حال بارگذاری ...

« نیمه شعبانیکی مثل من در من »