وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کلید واژه: "مسجد"

دست در دست هم دهیم به مهر...

اون: «ببین! من نگرانتم، تو خانواده این بچه‌ها رو نمیشناسی. اگه امروز دماغ آیدا طوریش شده بود مثلا خانوادش بخوان برا انتقام دماغ تو رو بشکنن، چون تو مسئول بودی» من: «سلام عزیزم نگران نباش، بندگون خدا اینطور نیستن. ولی احتیاط شرط عقله. از این اتفاق‌ها هر… بیشتر »

ناهار کاری مسجد

خودشان، خودشان را به صرف ساندویج مهمان کرده بودند. مرا شارژ می‌کردند که به کربلایی بگویم بدون ساندویچ به مسجد نیاید. هدهد می‌گفت: «خانم شما زبون ندارید. زنگ بزنید، گوشی رو بدید خودم حرف می‌زنم. من با همین روش کلی چی خوردم». از صبح داشتند تو مسجد کار… بیشتر »

آبگرمکُنیو

گفته بودند نماز مغرب و عشا آنجا باشم. پالتو زرشکی‌ که دیشب خریده بودم را پوشیدم‌. خیلی بهم می‌آمد. وقتی به داداش یازیازِ بی‌ذوق گفتم بهم می‌آید یا نه؟! فقط سری تکان داد. یادم باشد وقتی خودش چیزی خرید فقط برایش سر تکان بدهم؛ نه بیشتر و نه کمتر. جلوی آینه… بیشتر »