تا حالا یک زن باردار بدویار از نزدیک ندیده بودم. فکر میکردم این همه ادا و اطوار مال تو فیلمهاست. از اطرافیان هر که را میدیدم زودی بچهشان به دنیا میآمد و ما متوجه نمیشدیم که نه ماه میگذشت. فقط وقتی همبازی بچگیهایم باردار شد، دست روی شکمش میگذاشتم و لگد زدن بچه را حس میکردم. خیلی جالب بود. جالبترین چیزی که میشود توی دنیا حس کرد. بچه تو شکم او بود، من تو پست خودم نمیگنجیدم. فکر کن! یک موجود زنده توی شکمت باشد و هی قِل بخورد و زیر و رو بشود! کنجکاو میشدم بدانم چطور روز را به شب میرساند و چکار میکند.
حالا ازش میپرسم «الان چه حسی داری؟» جواب دندان گیری بهم نمیدهد. انتظار دارم ساعتها بنشیند و از احساس عاشقانهی یک مادر به فرزند حرف بزند. زبان حال تک تک سلولها و کرومزومهایش را بهم بگوید. ولی فقط جواب میدهد: «ای وااااای، هیچ حسی ندااارم، فقط از همه چیز بدم میاااد، الانه که بالا بیارم». آدم اینقدر بیذوق و بیاحساس! واقعا که.
اگر من بودم، دست روی شکمم میگذاشتم و برای بچهام قصهی هزار و یک شب تعریف میکردم. میدانم روزی که اتفاق بیفتد، آنقدر این کار را تکرار میکنم که دستم روی شکمم خشک میشود. قبلا تجربه داشتم. زمانی که بچه بودم، کلی بچه به دنیا آوردم و زن دادم و شوهر دادم. به چشم خودم میدیدم که بچهها بزرگ میشدند و سراغی از من نمیگرفتند و من ساعتها چشم به در میدوختم تا یکیشان از در بیاید تو. با این وجود، روزهای بعد باز من و فاطمه بچه به دنیا میآوردیم، شیر میدادیم، زن میدادیم، شوهر میدادیم و باز چشممان به در بود تا بیایند و احوالی از ما بپرسند. هر چقدر بچههایمان بیوفا باشد، اگر نباشند انگار نیمی از وجودمان نیست و اگر برگردیم به عقب، دوست داریم مادر بشویم.
فرم در حال بارگذاری ...