وبلاگ

توضیح وبلاگ من

دست در دست هم دهیم به مهر...

 
تاریخ: 09-03-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

اون: «ببین! من نگرانتم، تو خانواده این بچه‌ها رو نمیشناسی. اگه امروز دماغ آیدا طوریش شده بود مثلا خانوادش بخوان برا انتقام دماغ تو رو بشکنن، چون تو مسئول بودی»

من: «سلام عزیزم نگران نباش، بندگون خدا اینطور نیستن. ولی احتیاط شرط عقله. از این اتفاق‌ها هر جایی ممکنه بیفته، حتی تو مدرسه.»

اون: «یا اینکه دو تا از این بچه‌ها خدای نکرده برن یه غلطی بکنن تو مسئولی و اون موقع هست که سر و کله خانواده‌ها پیدا میشه و تو به عنوان مسئول دادگاهی میشی»

من: «آره خب. برای همین برنامه‌های اون مدرسه نبردمشون.»

اون: «ببین من یه آدم منطقی‌ام، میفهمم از این اتفاق‌ها هر جایی ممکنه بیفته، ولی آیا خانواده اونها هم منطقی هستن. ببین تو امروز بچه‌ها رو سپرده بودی به من و من اصلا خبر نداشتم مسجد یه در هم از پشت داره»

من: «دیگه توکل با خدا واقعا. ولی خوبه اینها رو گفتی، حالا منم بیشتر نگران میشم و احتیاط می‌کنم. برای همین چیزا امروز که رفتیم گفتم شما برید بالا تا من یه دور تو مسجد بزنم و ببینم کسی هست یا نه. حالا کم کم که آشنا بشی نگرانیت کمتر هم میشه. تقریبا دیگه خانواده‌ها با من انس پیدا کردن و همه رو میشناسم و بهم اعتماد دارن. سال ۹۴ من پنج نفر از همین‌ها رو بردم مشهد. پنجم بودن و یه نفر دوم ابتدایی. خب این نگرانی‌ها هست، ولی خانواده‌هاشون کاملا بهم اعتماد کردن و اینا رو دادن به دستم. آدم‌های فقیری هستند ولی خیلی خوبن. یعنی قدردان هستند واقعا»

اون: «من الان از اضطراب خوابم نمیبره. این آدم های خوب همون هایی هستن که…»

من: «نه دیگه بابا، این بچه‌ها اون بچه‌ها نیستن. پس لازم شد چند بار تو برنامه مادران شرکت کنی و از نزدیک ببینیشون. فردا ساعت ۱۱:۳۰ تا اذان مادرها میان مسجد. اگر وقتت اجازه داد میتونی بیای. خودتون باید لمس کنید و نگرانیتون بر طرف بشه. من واقعا از این اضطراب‌ها ندارم. چون پنج ساله با اینهام. فک کن! من پنج تا از اینها رو تنهایی و بدون خانواده‌هاشون بردم مشهد!»

اون: «ببین من امروز اینقدر حرص خوردم وقتی برگشتم خونه ۲ تا جوش گنده رو پیشونیم مشاهده کردم. تو خیلی پر دل و جرئتی»

من: «آخی نازززی… چرا تو راه بهم نگفتی؟! نه عزیزم، این نگرانی‌ها طبیعیه‌. چون تو این جو نبودی و الان تصورت به خاطر شنیده‌هات هست. این قشر جامعه اونقدر تو این موارد خوب هستند، که انقلاب ما توسط همین قشر بود. اکثر شهدای ما تو همین قشراند. واقعا اونقدری که پولدارها ممکنه برای آدم دردسر درست کنند، این مردم نمی‌کنند. فقیر هستند، ولی خیلی نجیب‌اند.»

اون: «من از این مردم میترسم و نمیفهمم تو چرا نمیترسی»

من: «چون من بینشونم، شما ازشون فقط شنیدی. من اونجا زندگی کردم و خیلی وقته رفت و آمد دارم. بیشتر بیای نظرت عوض میشه. یکی از پسرها که امروز اومده بود آب می‌ریخت تو کولر، معدلش ۲۰ بود و می‌خواست به اون چند نفر دیگه علوم یاد بده. خب اینها ارزش هست. رشدهای زیادی تو اینها دیدم که خیلی بهم امید و انگیزه میده.»

اون: «ببین من خودم یه آدم ضعیفیم پشتوانه خاصی هم ندارم. توانایی پاسخگویی به خیلی از نیازهای این بچه‌ها رو هم ندارم. توان مسئولیت پذیری رو هم ندارم»

من: «من سال ۹۲ بیست و دو سالم بود. بدون هیچ تجربه‌ای شروع کردم. یک عده اول بهم می‌خندیدن. واقعا به وعده‌های خدا ایمان دارم. یک قدم ما، ده قدم خدا رو بهش فکر کن. بله ضعیف هستیم و منکر نیستم. خب کی قراره رشد کنیم؟ آدم با تو خونه نشستن رشد میکنه؟»

اون: «هر چی فکر میکنم کم خطرترین کار تو اون محله اینه که برای یکی یا دو تا از بچه‌ها کلاس آموزشی بذاری، تازه همونم اگه طرف یه خطایی کنه، من چه غلطی میتونم بکنم»

من: «خب کار سختی هست، مسئولیتش هم سخته، از اونطرف هر جا کار خیری استارت می‌خوره شیاطین جن و انس سنگ اندازی می‌کنن. دقیقا مثل رسالت انبیاست»

اون: «خدا کنه خدا ما رو در سطح ظرفیتمون امتحان کنه»

من: «ان شاءالله فردا بهت زنگ میزنم. واقعا توکل با خدا… یک مدت که اینجا باشی، شهید چمران رو درک می‌کنی… فقط خدا کنه برامون واقعا توشه راه باشه و وای به حالمون که تلاش کنیم و در آخر سر با دست خالی از دنیا بریم…اگر حضور ما اینجا، توفیق محسوب بشه، قطعا از جانب خداست. و من الله توفیق. خدا بهتر میدونه رسالتش رو کجا قرار بده. فقط خدا از همه‌مون بپذیره.»

اون: «اخه شهید چمران یه چیزی هم حالیش بود. من چیزی هم حالیم نیست. من توان معلم مهد شدن رو هم ندارم، چه برسه معلم یه سری بچه‌هایی که باید مسئولیتشون رو هم بپذیرم.»

من: «تا وارد کار نشی و قابلیتت رو به خدا اثبات نکنی چیزی حالیت نمیشه. اینها فقط با تجربه حاصل میشه. من چند ماهه با فلانی همکاری دارم. کار خاصی هنوز نکردم؛ ولی خیلی خیلی بزرگ شدم‌. خیلی خیلی رشد کردم. طلبه بودم و علمش رو هم داشتم. تو این هفت سال حوزه به اندازه این چند ماه رشد نکردم.»

اون: «ولی من دانشجوی سوسول رشته معماریم»

من: «باش. نهایت میشی یکی مثل سوسول‌های دوران جنگ که هنوز دهنشون بو شیر میداد و چیزی حالیشون نبود و یکی دو هفته که تو جبهه می‌موندن، یک فرمانده‌ی متواضع و خالص میشدن. مگه ما با اونها چه فرقی داریم؟ ما همون آدم‌هاییم. عرصه همون عرصه است. سختی همون سختیه و دست یاری خدا که با اونها بود با ما هم هست. ببین! اینها اعتقادات قلبی منه. تنها دل خوشی من اینه که طرف مقابلم که خدا باشه، روی حرفش هست. میدونم اگه وعده‌ای داده بهش عمل میکنه. میدونم اگه گفته برم اونحا، پشتم رو خالی نمیکنه. علم واقعی این علم حوزه و دانشگاه نیست. معلم و استاد حقیقی خداست. اون هست که بهمون یاد میده. بقیه چیزها فقط حجابه.»

کلیدواژه ها: بازی‌های دسته جمعی, جهاد در راه خدا, خصوصیات کار فرهنگی, دیالوگ, مسجد, کار برای خدا, کلاس‌های کمک آموزشی


فرم در حال بارگذاری ...

« رمضان بچگی‌هایمحَتّی كَاَنّي لا ذَنْبَ لي »