«اولین تصویر ذهنی من از ماه رمضان، دقیقا به کی برمیگردد؟». دستم را روی پیشانیام میگذارم و انگار دارم دکمهای را فشار میدهم و خاطراتم را به عقب برمیگردانم. چند سالگی را یادم نمیآید. ابتدایی بودم. اول یا دوم ابتدایی مثلا؛ شاید هم سوم ابتدایی. اصلا چند سالگیام مهم نیست. همان موقعی که ماه رمضان توی زمستان بود. شب وقتی مامان و بابا بیدار میشدند و مرا صدا نمیزدند و خودم اتفاقی بیدار میشدم، خانه را روی سر میگذاشتم که چرا بیدارم نکردهاند. بعضی وقتها برای اینکه لج نکنم، میگفتند: «صدات زدیم بیدار نشدی» یا «صدات زدیم گفتی نمیخوام روزه بگیرم».
قشنگترین خاطراتم مال روزهایی بود که ماه رمضان خانهی پدربزرگ بودیم. خانهشان شلوغ بود. خانه دو دایی دیگرم در حیاطشان بود. هر سحر، خانهی همدیگر میرفتیم و از غذاهایمان برای هم میبردیم. دعای سحر از تلوزیون پخش میشد. مامان و خاله و زن دایی و غیره دور غذا بودند. ما بچهها هم توی دست و پایشان میلولیدیم. «بشین! بشین بچه! آخه من چه گناهی کردم که فاطو (یا میلو یا ممو یا مارو) پاگیرم شد!» این حرفها هیچ اثری رویمان نداشت و نشستنی نبودیم. قبل از اذان صبح زیاد آب میخوردیم. «پنج دقیقه مانده به اذان صبح»، «سه دقیقه مانده به اذان صبح»، «یک دقیقه مانده به اذان صبح»، «الله اکبر، الله اکبر». تو این شمارش معکوسها، لیوان لیوان آب میخوردیم که اگر کسی میدید بهمان میگفت: «مگه قرار آب اقیانوسها خشک بشه!».
غیر از سحرهای رمضان چیز زیادی یادم نمیآید. افطاریها را که اصلا یادم نمیآید. تنها افطاری که یادم میآید مال وقتی بود که با داداش و پسر عمویم رفتیم نانوایی. برگشتن تنقلات خریدیم که افطار خودمان را مهمان کنیم. نیم ساعت به اذان مانده بود. پسرعمو وسوسه شد و لواشکش را خورد. هر کاری کردیم که نخورد، نشد. تا مدتها «لواشک» و «نیم ساعت مانده به اذان» را توی سرش میکوبیدیم و میزدیم توی چشمش. حالا روزهایی که خودم وسوسه میشدم و روزهام را میخوردم و هیچ کس بویی نمیبرد که به رُخم بکشد، بماند.
سلام و احترام
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
هر وبلاگتون بهتر از وبلاگ دیگری است …
ان شاءالله همیشه موفق و موید باشید …
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...