وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "بدون موضوع"

اولین جلسه فیلم‌نامه نویسی

دوستم گفت که حرم شاهچراغ دوره فیلم‌نامه نویسی برگزار می‌کند. بعد از اینکه کارهایمان تمام شد، رفتیم حرم. در حرم یک بوی خوبی می‌آید که هوش را از سر آدم می‌برد. اگر قرار باشد روزی شما را دعوت کنم، به صرف بوییدن عطر حرم دعوت‌تان می‌کنم. سالن کوثر را پیدا کردیم. قبلا در این سالن دوره‌ای را گذرانده بودم. به محض ورود فیلم‌نامه نویسان بالقوه آینده را دیدیم که به صورت پراکنده‌ نشسته بودند. به همان پراکندگی‌ آخرین برگ‌های زرد روی درختان در پاییز. یک سمت برادران و سمت دیگر خواهران. فضا غریبانه و سنگین بود. نمی‌دانستیم کجا بنشینیم که موقر به نظر برسیم. رفتیم ردیف‌های اول نشستیم. چند ردیف جلویمان خالی بود. جلوتر از ما کسی نبود. بیست دقیقه از کلاس گذشت. میکروفن با استاد راه نمی‌آمد. دلم قلقلک می‌شد برگردم آدم‌های پشت سر را برانداز کنم ببینم کدام را می‌شناسم و کدام را نه.

همیشه دوست داشتم کلاسی بروم که استاد به عنوان تمرین عملی سر کلاس بهمان بگوید فضای کلاس را توصیف کنید. من هم بنشینم و استاد را سر تا پا توصیف کنم و گاها به بهانه‌ی تمرین نویسندگی حرف‌های مگویی را که یک عمر دلمان می‌خواست به استاد و معلم‌ها بزنیم ولی جرأتش را نداشتیم، بنویسم. یکی از کارکنان حرم که مربوط به بخش فرهنگی بود آمد و دعوت کرد که غریبگی نکنیم و صندلی‌های جلو را از خودمان بدانیم و آنها را پر کنیم. ما دو نفر خودمان تصمیم داشتیم آن چند ردیف را هم درنوردیم و جلوتر بریم. رفتیم ردیف اول نشستیم. استاد بعد از توضیحات جالبی، گفتند شخصیت‌پردازی اساس کار فیلم‌نامه نویس است. دعوت کرد یک نفر بیاید بالا و ما او را شخصیت‌پردازی کنیم. از روی رفتار، گفتار، پوشش و غیره. به دوستم می‌گفتم برود بالا. منتظر بودم او هم به من اصرار کند و کمی انگیزه و شجاعت به خوردم بدهد تا بالا بروم. خویشتن‌داری کردیم و نرفتیم. یکی از آقایان بلند شدند. یک آدم با قد کوتاه تا کمی متوسط که چند بار جلوی کت‌ش را گرفت و تکان داد که صاف و مرتب باشد. من که رویم نمی‌شود این حرکتش را توصیف کنم ولی اگر آقای دکتر می‌خواست این کار را بکند حتما می‌نوشت: «سعی می‌کرد شیک و پیک و دختر کش باشد». با دیدنش و بالا رفتنش و صحبت کردنش، یاد یکی از شخصیت‌های کتاب «کمی دیرتر» افتادم. همان شخصیتی محافظه‌کار و سیاستمدار قصه. با بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین شروع کرد. بعد  گفت چه مدرک‌هایی دارد و حوزه فعالیت‌هایش چیست. دکترای علوم سیاسی داشت. معلوماتش به شخصیتش می‌خورد.  بعد هم یکی از خانم‌ها رفت. 

ضمن صحبت‌های استاد، تو ذهن ما ایده جرقه می‌زد. به هم نگاه می‌کردیم که وقتی به جمع دیگر دوستان وارد شدیم، ایده‌هایمان را برایشان بگوییم. یا اینکه به عنوان تمرین ازشان بخواهیم چند شخصیت را شخصیت‌پردازی کنند. جلسه‌ی اول خوب بود. شیوه‌ی استاد را خیلی پسندیدم. همان چیزی بود که دوست داشتم. استاد برایم خیلی آشنا بود. اواسط کلاس یادم آمد کجا او را دیده‌ام. اگر ماه رمضان می‌دانستم یک روزی قرار است این مجری برنامه‌ی سحر حرم شاهچراغ استاد فیلم‌نامه نویسی‌ام باشد، در عوض کردن کانال تلوزیون تجدید نظر بیشتری می‌کردم.

سال سخت کوشی و ریکاوری هویت دینی

بعد از تعطیلات عید وقتی اولین جلسه‌ی هفتگی‌مان را تشکیل می‌دادیم، یک شعار سال برای گروه انتخاب می‌کردیم. شعارمان دو تکه‌ای بود. یک تکه ثابت که هر سال تکرار می‌شد و تکه‌ی دوم که طبق یک سری از اهداف (و با توجه به صحبت‌های حضرت آقا) متغیر بود. آن شعار محور خودسازی و برنامه‌های ما بود. شعارها را فاطمه خانم انتخاب می‌کرد. رئیس و استاد‌مان بود. حالا بعد از دو سه سال دوری از گروه، خودم برای خودم شعار سال انتخاب می‌کنم. پارسال انتخاب کردم و در دفترم نوشتم. باید سری بزنم و وقتی بگذارم ببینم خروجی آن شعار چه شد و چه نشد. اصلا چرا چیزی شد یا چرا چیزی نشد. در طول سال حواسم به آن شعار بوده یا نبوده.

داشتن شعار شخصی، گروهی، خانوادگی و غیره چیز جالبی است. انسان احساس هدفمند بودن می‌کند. احساس امیدواری، شور، اشتیاق و نشاط. مخصوصا اگر شعار جمعی باشد و همه در تلاش باشند تا به آن نقطه برسند. مثل یک مسابقه دو که یک خط پایانی را مشخص می‌کنند و همه با هم به سمت آن می‌دوند و تلاش می‌کنند. منتهی با این تفاوت که در اینجا همه دست فرد زمین خورده را می‌گیرند و با خود می‌برند و در نهایت همه با هم پیروز می‌شوند. نه اینکه بخواهند دیگری را حذف کنند.

شعار امسالم را با توجه به سال پر برکت ۹۶ انتخاب کردم. سال گذشته آنقدر حال‌خوب‌کن بود که می‌خواهم امسال هم مثل سال گذشته و بلکه کاملتر و ماندگارتر از آن باشد. از لحظه‌ی سال تحویل دلم نسبت به سال جدید روشن بود. امسال سال سخت‌کوشی و ریکاوری هویت دینی است.

 

زنی در روستا

شوهرم سواد درست و حسابی ندارد. همه‌ی دارایی‌اش یک تراکتور است‌. این روزها که موقع شخم زدن باغ و زمین‌هاست من یک دفتر برمی‌دارم و به ترتیب اسم هر کسی که می‌خواهد شوهرم باغ و زمینشان را شخم بزند یادداشت می‌کنم. به هر کدام تاریخ می‌دهم که در همان تاریخ کارگر بگیرند و همه چیز را آماده کنند برای شخم زدن. تاریخ‌ها به هم می‌ریزد. کمی دیر و زود می‌شود. اهالی هی تلفن پشت تلفن می‌زنند که امروز نوبت آنها بوده. من از پشت تلفن برایشان قسم و قرآن می‌خورم که حتما حتما فردا برایشان شخم می‌زند. خیالشان راحت. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.

روزها با مرغ و جوجه‌ها سر خودم را گرم می‌کنم. هر صبح در قفسه‌شان را باز می‌کنم و بهشان گندم می‌دهم. برای جوجه‌های تازه به دنیا آمده آرد پلول می‌کنم تا از گلویشان پایین برود. این زن همسایه انگار با مرغ و جوجه‌هایم پدر کشتگی دارد. کافی است پا در حیاطشان بگذارند تا با سنگ آنها را روانه‌ی خانه‌ام کند. همین دیروز بود که پای دیگون پاکریکم را شکست. دیگر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. می‌روم بالای دیوار و صدایش می‌کنم تا بیاید بیرون. آمد. بهش می‌گویم: «زن فلان فلان کرده، مگر این مرغ‌ها به آب توأند یا به گندمت که زدی پای این یکی مرغم را هم شکستی. مگر می‌شود مرغ را بست تا جایی نروند. اگر جرأت داری از این به بعد به یکی‌شان سنگ بینداز، ببین چکارت که نمی‌کنم. خانه‌ی آباد برای خودت و هفت جدت نمی‌گذارم.» امان حرف زدن به این زن ورپریده نمی‌دهم. راهم را می‌کشم و می‌آیم سراغ مرغ‌هایم. مرغ پا شکسته را برمی‌دارم و با صدای بلند کلی فحش و بدوبیراه روانه آن کسی که پایش را شکسته، می‌کنم. صدایم را بالا می‌برم که زن همسایه بشنود. دم غروب که شوهر از سر زمین می‌آید کل ماجرا را مو به مو برایش تعریف می‌کنم. یک کارد می‌دهم دستش تا مرغ پا شکسته را بکشد. بهش می‌گویم: «غیرت نداری اگر بخواهی پا توی زمین این زن ورپریده و آن شوهر زن ذلیل بی‌عرضه‌اش بگذاری». شوهر از من طرفداری می‌کند تا آرام بشوم. تا چند روز سرسنگین هستیم. روز پنجمی از باغچه مقداری سبزی برایش می‌چینم. چند تا گوجه‌ی تازه و قرمز روی سبزی‌ها می‌گذارم. می‌روم کنار دیوار صدایش می‌کنم. دخترش می‌آید جلوی در. بهش می‌گویم مادرش را صدا بزند. ورپریده می‌آید بیرون. می‌گویم: «چند روز است پیدایت نیست. نکند از دست من دلگیر شده‌ای! خودت که مرا می‌شناسی از ته دل حرف نمی‌زنم. مرغ را دادم شوهر سر برید» عمدا حرف مرغ را هم وسط می‌کشم که بداند بی خود و بی جهت زبان به روی کسی تیز نمی‌کنم. او هم می‌گوید: «نه، من کی ناراحت شدم که این بار دومم باشد. این چند روز ناخوش بودم». سبزی‌ها را بهش می‌دهم و شروع می‌کنیم به گپ زدن تا موقع غروب. غروب که فک‌هایمان توان چرخیدن ندارند خداحافظی می‌کنیم و هر کسی می‌رود پی کارهایش. 

پ.ن: آب را روی آرد می‌پاشیم، بعد آرد دانه دانه می‌شود که به آن «پلول» می‌گوییم. البته بیشتر به چرکی که دلاک‌ها در می‌آورند شبیه است تا دانه.

پ.ن: مرغی که بیش از دو بار روی تخم بخوابد و صاحب جوجه بشود بهش می‌گوییم «دیگون».

پ.ن: به مرغ‌های جوانتر که تازه می‌خواند مادر بشوند «باری» می‌گویند. به مرغ‌های پا کوتاه و دارای پرهای زیاد «پاکریک» می‌گویند.

آفرینش جدید از تکرارها

بعد از همایش یزد تصمیم گرفتم در روزمرگی‌ها اسیر نشوم و یک قدم رو به جلو بردارم. قرار شد سوژه‌هایم  را ارتقا بدهم. چند موضوع انتخاب کردم که پیرامون آنها بنویسم. دوستی بهم گفت مواظب باش راه رفتن خودت یادت نرود. این روزها احساس می‌کنم راه رفتن خودم یادت رفته است. سوژه‌ای پیدا نمی‌کنم. همه‌اش تکراری‌اند. واژه‌هایم هم همینطور. خوردن و خوابیدن و افکاری که هر روز تکرار می‌شوند. هر روز انگار از دیروز کپی پیست می‌کنم. این چیز خوبی نیست. اینکه هر روزم به هم شبیه شده. 

می‌دانم آدم موفق کسی است که بتواند از بین این تکرارها یک آفرینش جدید داشته باشد. یک نگاه جدید. یک زاویه جدید. یک دریافت جدید. همه‌ی اینها از تفکر کردن پیرامون اطراف زاییده می‌شوند. تفکر هم می‌کنم. ولی راضی نیستم. به راستی شما تا الان از تکرارها آفرینش جدیدی داشته‌اید؟

مروری بر سال ۹۶

سال نود و شش جای خالی دایی عزیزم حس شد. اولین عیدی بود که پیش ما نبود. اولین سیزده بدری بود که دل و دماغ تفریح نداشتیم. شده بودیم یک لشکر شکست خورده. سال نود و شش سخت شروع شد. همراه با بغض و دلتنگی. بگذریم.

عضو مجموعه دوستان اهل رسانه‌ام شدم. هر چند دائم در حال مسافرت بودم و نتوانستم خروجی قابل قبولی برایشان داشته باشم و از این نظر شرمنده‌ام. ولی خالی از لطف نبود. پایم را به عرصه فیلم نامه نویسی و مستندسازی باز کردند. تلوزیون که نگاه می‌کنم، دیگر برایم مهم نیست که آخر فیلم، مجنون به لیلی می‌رسد یا نه. برایم مهم است که ببینم مجنون چطور و چگونه به لیلی می‌رسد. نقطه‌ی اوج و فرودش کجاست. دیالوگ‌ها، شخصیت پردازی‌ها و غیره. امیدوارم روزی برسد که بتوانم به عنوان یک فیلم نامه‌نویس خوبی برایشان ایفای نقش کنم. آنچه که تا الان دستگیرم شده این است که قلمم برای عرصه‌ی مستند سازی همسو نیست. ببینم آخرش چه می‌شود. این به خاطر اول راه بودنم است. و الا قلم اگر قلم باشد باید بتواند با هر سازی برقصد. 

در کل سال پر مسافرتی بود. به خودم نمی‌دیدم در عرض یک سال اینقدر مسافرت‌ بروم. از این نظر خدا را شکر می‌کنم. تجربه‌های جدیدی را به رویم گشوده شد. چیزهای زیادی در این مسافرت‌ها یاد گرفتم. برای خودم آشنایی با شخصیتم از مهمترین چیزها بود.

اولین مسافرت یاسوج بود. طبیعتش زیبا بود. مثل روستای خودمان بود. از نظر آب و هوایی نورآباد و یاسوج شبیه هم است. خوشی‌ام وقتی رفتیم بیرون کنار آبشار. به محض نشستن، رفتم تا به خود آبشار رسیدم. غریبانه گوشه‌ای ایستادم و به ملت نگاه می‌کردم. با چه دل و جرأتی از روی لوله‌ای که وسط بود رد می‌شدند. می‌ترسیدم اگر رد بشوم، پایم سر بخورد و در آبی که کمی عمق داشت بیفتم. عمو و بابا آمدند. صدایم زدند و دستم را گرفتند و توانستم از روی لوله‌ها رد بشوم. سه تایی رفتیم توی آب. خیلی یخ بود. نزدیک به مرز سکته زدن. ولی خیلی خوش گذشت.

از آخر خرداد تا اول شهریور به مدت چهل روز دوره طرح ولایت در مشهد مقدس را شرکت کردم. احساس مشهدی بودن بهم دست داده بود. هفته‌ای دو بار می‌رفتیم حرم. دوره پر از آموخته‌های مفید بود. با اساتید خوبی آشنا شدم. مباحث علمی و منسجمی را یاد گرفتم و گذراندم. آشنایی با اخلاق و رفتار خانواده علامه مصباح (حفظه الله) خودش پر از خیر و برکت بود. هر چند که آخر دوره دلتنگی و دوری از خانواده باعث شد یک روز مریض شوم و نتوانم سر کلاس بروم. بعد از دوران دبیرستانم اولین باری بود به مدت طولانی از خانواده دور بودم. بعد از این دوره فاطمه بهم گفت که از نظر احساسات درون‌گرا هستم. چون هیچ وقت باورشان نمی‌شد من دلتنگ بشوم. زینب که گفت: «اصلا بهت نمیاد احساساتی باشی». آن قدر شیطنت و کودک درونم و این طرف و آن طرف رفتنم زیاد است که کسی باور نمی‌کند سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ام یک تکه گوشت صنوبری جا خوش کرده است.

من و دوستم تو همان دوره‌ی طرح ولایت، داشتیم مزه‌ی دومین همایش فعالان فضای مجازی قم را تصور می‌کردیم. آخر شهریور رفتیم قم برای همایش. بعد از همایش، یک روز بیشتر قم ماندیم. یعنی شد چهار روز. سری به گلزار شهدایش زدیم. یکی از همین جوجه طلبه‌هایی که تازه پشت لبش سبز شده بود را تو گلزار پیدا کردیم. ازش خواستیم قبر شهدای خاص را نشان‌مان بدهد. او می‌رفت و ما دو تا هم مثل جوجه اردک‌های که پشت سر مادرشان کواک کواک‌کنان راه می‌روند، راه می‌رفتیم. گلزار شهدای شیراز از قم خیلی با صفاتر است. از قم بعید است گلزار شهدایش این گونه باشد.

آخر مهر با خانواده وارد مذاکره شدم برای سفر کربلا. خدا قسمت کرد و برای دومین بار کربلایی شدم. مشهد که بودم تصمیم داشتم، به جای کربلا رفتن تبلت بگیرم. دوستی آنجا تلنگری زد آدم شدم. همانجا از خرید تبلت منصرف شدم‌. نه فقط به خاطر کربلا. بیشتر به خاطر اینکه خیلی بهش نیاز نداشتم. هر چند که الان خیلی احساس نیاز می‌کنم. همان مشهد پولم را به دوستان قرض دادم. در عوض روزی که عازم کربلا شدم، هم پول کربلا داشتم و هم پول تبلت.

آذر ماه شد. با اینکه رویم نمی‌شد به دوستان اهل رسانه بگویم دوباره می‌خواهم مسافرت بروم و عازم راهیان نور بشوم، ولی تا چشم باز کردم عازم شده بودم. 

دی ماه شد. هنوز داشتم روی متن‌هایی که قرار بود برای حرم امام رضا بنویسم کار می‌کردم. خیلی طول کشید. احتمال مسافرت به هر جایی را می‌دادم جز اینکه بخواهم دوباره بروم مشهد. یک سفر یک روزه‌ی پروازی رفتم مشهد و برگشتم. اولین مسافرتم به مشهد بود که تک و تنها می‌رفتم. و اولین سفر هوایی. همیشه از طرف سازمانی، کاروانی یا جای دیگری بود. زیارت بدون خستگی راه لذت بخش بود. با اینکه همه‌اش توی حرم بودم، فرصت نشد بروم زیارت و تو همان کنج همیشگی‌ام بنشینم و با امامم حرف بزنم. از همان دور دستی برای امام تکان دادم و گفتم: «خیلی مخلصم، همه چیز به امید تو». به همان نوشتن برای امام راضی بودم.

چند باری این وسط روستا رفتم. روستا واقعا بهم انرژی می‌دهد. خستگی‌ام را می‌گیرد و دفن می‌کند. از لحاظ روحی واقعا نو نوار و تازه می‌شوم.

اول اسفند بهم زنگ زدن که به عنوان خادم الشهدا بروم اردوگاه. دو سه سال بود آرزوی خادم شدن داشتم. البته بیشتر دوست داشتم تعطیلات عید خادم باشم. هفت روز رفتم اهواز و خادم شدم. تجربه بسیار عالی‌ای بود. حسابی بهم خوش گذشت. فرصتی بود تا با خودم خلوت کنم. هر چند که زیاد تو جمع نمی‌رفتم و همه‌اش یا تو دفتر یادداشت می‌نوشتم یا تو گوشی. بعدا دوستان این نکته را متذکر شدند که تو جمع نبودم و همه‌اش سرم تو گوشی بوده. ولی گوشی برای من یک دفتری است برای نوشتن. کارم را راحت می‌کند. خیلی دم دست است. خدمتی که گوشی به من می‌کند همین است. معنوی‌تر شدم تو این سفر. یک گیر معنوی_اعتقادی هم داشتم که حسابی برایم حل شد و جا افتاد.

اسفند ماه. روز آخری که قرار بود برگردیم شیراز، از قم زنگ زدند که در فراخوان بازآفرینی محتوای دینی در فضای مجازی (ماشاءالله اسمش تریلی لازمه) برگزیده و شایسته‌ی تقدیر شدم. با این حساب سفر یزد قطعی شد. با چه رویی به خانواده بگویم می‌خواهم یزد بروم. اهواز زنگ زدم بابا. گفت: «یزد هم برو». چهاردهم شیراز بودم و شانزدهم راهی یزد شدم. سفر یزد واقعا عالی بود. کلی خوش گذشت. تازه متوجه شدم بازآفرینی محتوای دینی یعنی چه. عیب کار و قلمم را پیدا کردم. راستی یادم رفت بک چیزی را بگویم. همار روزی که از راهیان نور برگشتم، چادرم را زمین نگذاشته بودم که دوستان اهل رسانه گفتند احتمالا دوباره راهی راهیان نور بشوم. فقط منتظرند رئیس کل اوکی را بدهد.

رئیس چراغ سبز نشان داد و چهار روز همسفرشان شدم. ولی نتوانستم تو مستندشان ایفای نقش کنم و ایده را شهید و ناکام کردم. این سفر آخری فقط پول هدر دادن بود. البته از جیب خودم نبود. رئیس کل متضرر شد. ازشان عذر خواهی می‌کنم. نمی‌دانم بودن من برایشان سودی داشت یا نه. ولی تجربه‌ای شد برای خودم که تا تو کاری متخصص نشدم، چیزی را نپذیرم. هر چند همین خورده تجارب‌ها باعث پخته شدن و متخصص شدن می‌شود. پس از این به بعد پیسنهادات را رد نمی‌کنم.

بیست و هفتم اسفند سال هزار و سیصد و نود و شش در منزل داشتم خستگی آخرین سفر را از تن می‌زدودم.

از سال نود و شش راضی‌ام. نمی‌دانم از من راضی بود یا نه. تو این سال توانستم حسابی وارد اجتماع بشوم و فعالیت‌های راکد شده‌ی قبلی‌ام را از سر بگیرم. هنوز اندکی مانده تا همان روشنک فرز و سرزنده‌ی قبل بشوم. در خواستم از خدا این است که در سال نود و هفت کمکم کند دوباره جوانه بزنم، دوباره رشد کنم و دوباره خودم بشوم. همان خودِ خستگی ناپذیر. بدون هیچ شکستی. امیدوارم در سال جدید بتوانم آرزوی پدر و مادرم را عینیت ببخشم و بشوم آنچه که دوست دارند و سرنوشتی برایم رقم بخورد که جبران زحمت‌هایشان بشود. 

و من الله توفیق