وبلاگ

توضیح وبلاگ من

زنی در روستا

 
تاریخ: 14-01-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

شوهرم سواد درست و حسابی ندارد. همه‌ی دارایی‌اش یک تراکتور است‌. این روزها که موقع شخم زدن باغ و زمین‌هاست من یک دفتر برمی‌دارم و به ترتیب اسم هر کسی که می‌خواهد شوهرم باغ و زمینشان را شخم بزند یادداشت می‌کنم. به هر کدام تاریخ می‌دهم که در همان تاریخ کارگر بگیرند و همه چیز را آماده کنند برای شخم زدن. تاریخ‌ها به هم می‌ریزد. کمی دیر و زود می‌شود. اهالی هی تلفن پشت تلفن می‌زنند که امروز نوبت آنها بوده. من از پشت تلفن برایشان قسم و قرآن می‌خورم که حتما حتما فردا برایشان شخم می‌زند. خیالشان راحت. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.

روزها با مرغ و جوجه‌ها سر خودم را گرم می‌کنم. هر صبح در قفسه‌شان را باز می‌کنم و بهشان گندم می‌دهم. برای جوجه‌های تازه به دنیا آمده آرد پلول می‌کنم تا از گلویشان پایین برود. این زن همسایه انگار با مرغ و جوجه‌هایم پدر کشتگی دارد. کافی است پا در حیاطشان بگذارند تا با سنگ آنها را روانه‌ی خانه‌ام کند. همین دیروز بود که پای دیگون پاکریکم را شکست. دیگر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. می‌روم بالای دیوار و صدایش می‌کنم تا بیاید بیرون. آمد. بهش می‌گویم: «زن فلان فلان کرده، مگر این مرغ‌ها به آب توأند یا به گندمت که زدی پای این یکی مرغم را هم شکستی. مگر می‌شود مرغ را بست تا جایی نروند. اگر جرأت داری از این به بعد به یکی‌شان سنگ بینداز، ببین چکارت که نمی‌کنم. خانه‌ی آباد برای خودت و هفت جدت نمی‌گذارم.» امان حرف زدن به این زن ورپریده نمی‌دهم. راهم را می‌کشم و می‌آیم سراغ مرغ‌هایم. مرغ پا شکسته را برمی‌دارم و با صدای بلند کلی فحش و بدوبیراه روانه آن کسی که پایش را شکسته، می‌کنم. صدایم را بالا می‌برم که زن همسایه بشنود. دم غروب که شوهر از سر زمین می‌آید کل ماجرا را مو به مو برایش تعریف می‌کنم. یک کارد می‌دهم دستش تا مرغ پا شکسته را بکشد. بهش می‌گویم: «غیرت نداری اگر بخواهی پا توی زمین این زن ورپریده و آن شوهر زن ذلیل بی‌عرضه‌اش بگذاری». شوهر از من طرفداری می‌کند تا آرام بشوم. تا چند روز سرسنگین هستیم. روز پنجمی از باغچه مقداری سبزی برایش می‌چینم. چند تا گوجه‌ی تازه و قرمز روی سبزی‌ها می‌گذارم. می‌روم کنار دیوار صدایش می‌کنم. دخترش می‌آید جلوی در. بهش می‌گویم مادرش را صدا بزند. ورپریده می‌آید بیرون. می‌گویم: «چند روز است پیدایت نیست. نکند از دست من دلگیر شده‌ای! خودت که مرا می‌شناسی از ته دل حرف نمی‌زنم. مرغ را دادم شوهر سر برید» عمدا حرف مرغ را هم وسط می‌کشم که بداند بی خود و بی جهت زبان به روی کسی تیز نمی‌کنم. او هم می‌گوید: «نه، من کی ناراحت شدم که این بار دومم باشد. این چند روز ناخوش بودم». سبزی‌ها را بهش می‌دهم و شروع می‌کنیم به گپ زدن تا موقع غروب. غروب که فک‌هایمان توان چرخیدن ندارند خداحافظی می‌کنیم و هر کسی می‌رود پی کارهایش. 

پ.ن: آب را روی آرد می‌پاشیم، بعد آرد دانه دانه می‌شود که به آن «پلول» می‌گوییم. البته بیشتر به چرکی که دلاک‌ها در می‌آورند شبیه است تا دانه.

پ.ن: مرغی که بیش از دو بار روی تخم بخوابد و صاحب جوجه بشود بهش می‌گوییم «دیگون».

پ.ن: به مرغ‌های جوانتر که تازه می‌خواند مادر بشوند «باری» می‌گویند. به مرغ‌های پا کوتاه و دارای پرهای زیاد «پاکریک» می‌گویند.

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سعید [بازدید کننده]
سعید

شمام لر هستین؟

1397/01/18 @ 12:27
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 
5 stars

پاسخ:

با اندکی تأمل متوجه می‌شوید.

1397/01/18 @ 14:29
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو] 

قسم و آیه :)))

1397/01/15 @ 11:47
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 
5 stars

پاسخ:

چ جالب
ما میگیم قسم و قرآن

1397/01/17 @ 00:05


فرم در حال بارگذاری ...

« سال سخت کوشی و ریکاوری هویت دینیاولین تجربه اعتکاف »