سال نود و شش جای خالی دایی عزیزم حس شد. اولین عیدی بود که پیش ما نبود. اولین سیزده بدری بود که دل و دماغ تفریح نداشتیم. شده بودیم یک لشکر شکست خورده. سال نود و شش سخت شروع شد. همراه با بغض و دلتنگی. بگذریم.
عضو مجموعه دوستان اهل رسانهام شدم. هر چند دائم در حال مسافرت بودم و نتوانستم خروجی قابل قبولی برایشان داشته باشم و از این نظر شرمندهام. ولی خالی از لطف نبود. پایم را به عرصه فیلم نامه نویسی و مستندسازی باز کردند. تلوزیون که نگاه میکنم، دیگر برایم مهم نیست که آخر فیلم، مجنون به لیلی میرسد یا نه. برایم مهم است که ببینم مجنون چطور و چگونه به لیلی میرسد. نقطهی اوج و فرودش کجاست. دیالوگها، شخصیت پردازیها و غیره. امیدوارم روزی برسد که بتوانم به عنوان یک فیلم نامهنویس خوبی برایشان ایفای نقش کنم. آنچه که تا الان دستگیرم شده این است که قلمم برای عرصهی مستند سازی همسو نیست. ببینم آخرش چه میشود. این به خاطر اول راه بودنم است. و الا قلم اگر قلم باشد باید بتواند با هر سازی برقصد.
در کل سال پر مسافرتی بود. به خودم نمیدیدم در عرض یک سال اینقدر مسافرت بروم. از این نظر خدا را شکر میکنم. تجربههای جدیدی را به رویم گشوده شد. چیزهای زیادی در این مسافرتها یاد گرفتم. برای خودم آشنایی با شخصیتم از مهمترین چیزها بود.
اولین مسافرت یاسوج بود. طبیعتش زیبا بود. مثل روستای خودمان بود. از نظر آب و هوایی نورآباد و یاسوج شبیه هم است. خوشیام وقتی رفتیم بیرون کنار آبشار. به محض نشستن، رفتم تا به خود آبشار رسیدم. غریبانه گوشهای ایستادم و به ملت نگاه میکردم. با چه دل و جرأتی از روی لولهای که وسط بود رد میشدند. میترسیدم اگر رد بشوم، پایم سر بخورد و در آبی که کمی عمق داشت بیفتم. عمو و بابا آمدند. صدایم زدند و دستم را گرفتند و توانستم از روی لولهها رد بشوم. سه تایی رفتیم توی آب. خیلی یخ بود. نزدیک به مرز سکته زدن. ولی خیلی خوش گذشت.
از آخر خرداد تا اول شهریور به مدت چهل روز دوره طرح ولایت در مشهد مقدس را شرکت کردم. احساس مشهدی بودن بهم دست داده بود. هفتهای دو بار میرفتیم حرم. دوره پر از آموختههای مفید بود. با اساتید خوبی آشنا شدم. مباحث علمی و منسجمی را یاد گرفتم و گذراندم. آشنایی با اخلاق و رفتار خانواده علامه مصباح (حفظه الله) خودش پر از خیر و برکت بود. هر چند که آخر دوره دلتنگی و دوری از خانواده باعث شد یک روز مریض شوم و نتوانم سر کلاس بروم. بعد از دوران دبیرستانم اولین باری بود به مدت طولانی از خانواده دور بودم. بعد از این دوره فاطمه بهم گفت که از نظر احساسات درونگرا هستم. چون هیچ وقت باورشان نمیشد من دلتنگ بشوم. زینب که گفت: «اصلا بهت نمیاد احساساتی باشی». آن قدر شیطنت و کودک درونم و این طرف و آن طرف رفتنم زیاد است که کسی باور نمیکند سمت چپ قفسهی سینهام یک تکه گوشت صنوبری جا خوش کرده است.
من و دوستم تو همان دورهی طرح ولایت، داشتیم مزهی دومین همایش فعالان فضای مجازی قم را تصور میکردیم. آخر شهریور رفتیم قم برای همایش. بعد از همایش، یک روز بیشتر قم ماندیم. یعنی شد چهار روز. سری به گلزار شهدایش زدیم. یکی از همین جوجه طلبههایی که تازه پشت لبش سبز شده بود را تو گلزار پیدا کردیم. ازش خواستیم قبر شهدای خاص را نشانمان بدهد. او میرفت و ما دو تا هم مثل جوجه اردکهای که پشت سر مادرشان کواک کواککنان راه میروند، راه میرفتیم. گلزار شهدای شیراز از قم خیلی با صفاتر است. از قم بعید است گلزار شهدایش این گونه باشد.
آخر مهر با خانواده وارد مذاکره شدم برای سفر کربلا. خدا قسمت کرد و برای دومین بار کربلایی شدم. مشهد که بودم تصمیم داشتم، به جای کربلا رفتن تبلت بگیرم. دوستی آنجا تلنگری زد آدم شدم. همانجا از خرید تبلت منصرف شدم. نه فقط به خاطر کربلا. بیشتر به خاطر اینکه خیلی بهش نیاز نداشتم. هر چند که الان خیلی احساس نیاز میکنم. همان مشهد پولم را به دوستان قرض دادم. در عوض روزی که عازم کربلا شدم، هم پول کربلا داشتم و هم پول تبلت.
آذر ماه شد. با اینکه رویم نمیشد به دوستان اهل رسانه بگویم دوباره میخواهم مسافرت بروم و عازم راهیان نور بشوم، ولی تا چشم باز کردم عازم شده بودم.
دی ماه شد. هنوز داشتم روی متنهایی که قرار بود برای حرم امام رضا بنویسم کار میکردم. خیلی طول کشید. احتمال مسافرت به هر جایی را میدادم جز اینکه بخواهم دوباره بروم مشهد. یک سفر یک روزهی پروازی رفتم مشهد و برگشتم. اولین مسافرتم به مشهد بود که تک و تنها میرفتم. و اولین سفر هوایی. همیشه از طرف سازمانی، کاروانی یا جای دیگری بود. زیارت بدون خستگی راه لذت بخش بود. با اینکه همهاش توی حرم بودم، فرصت نشد بروم زیارت و تو همان کنج همیشگیام بنشینم و با امامم حرف بزنم. از همان دور دستی برای امام تکان دادم و گفتم: «خیلی مخلصم، همه چیز به امید تو». به همان نوشتن برای امام راضی بودم.
چند باری این وسط روستا رفتم. روستا واقعا بهم انرژی میدهد. خستگیام را میگیرد و دفن میکند. از لحاظ روحی واقعا نو نوار و تازه میشوم.
اول اسفند بهم زنگ زدن که به عنوان خادم الشهدا بروم اردوگاه. دو سه سال بود آرزوی خادم شدن داشتم. البته بیشتر دوست داشتم تعطیلات عید خادم باشم. هفت روز رفتم اهواز و خادم شدم. تجربه بسیار عالیای بود. حسابی بهم خوش گذشت. فرصتی بود تا با خودم خلوت کنم. هر چند که زیاد تو جمع نمیرفتم و همهاش یا تو دفتر یادداشت مینوشتم یا تو گوشی. بعدا دوستان این نکته را متذکر شدند که تو جمع نبودم و همهاش سرم تو گوشی بوده. ولی گوشی برای من یک دفتری است برای نوشتن. کارم را راحت میکند. خیلی دم دست است. خدمتی که گوشی به من میکند همین است. معنویتر شدم تو این سفر. یک گیر معنوی_اعتقادی هم داشتم که حسابی برایم حل شد و جا افتاد.
اسفند ماه. روز آخری که قرار بود برگردیم شیراز، از قم زنگ زدند که در فراخوان بازآفرینی محتوای دینی در فضای مجازی (ماشاءالله اسمش تریلی لازمه) برگزیده و شایستهی تقدیر شدم. با این حساب سفر یزد قطعی شد. با چه رویی به خانواده بگویم میخواهم یزد بروم. اهواز زنگ زدم بابا. گفت: «یزد هم برو». چهاردهم شیراز بودم و شانزدهم راهی یزد شدم. سفر یزد واقعا عالی بود. کلی خوش گذشت. تازه متوجه شدم بازآفرینی محتوای دینی یعنی چه. عیب کار و قلمم را پیدا کردم. راستی یادم رفت بک چیزی را بگویم. همار روزی که از راهیان نور برگشتم، چادرم را زمین نگذاشته بودم که دوستان اهل رسانه گفتند احتمالا دوباره راهی راهیان نور بشوم. فقط منتظرند رئیس کل اوکی را بدهد.
رئیس چراغ سبز نشان داد و چهار روز همسفرشان شدم. ولی نتوانستم تو مستندشان ایفای نقش کنم و ایده را شهید و ناکام کردم. این سفر آخری فقط پول هدر دادن بود. البته از جیب خودم نبود. رئیس کل متضرر شد. ازشان عذر خواهی میکنم. نمیدانم بودن من برایشان سودی داشت یا نه. ولی تجربهای شد برای خودم که تا تو کاری متخصص نشدم، چیزی را نپذیرم. هر چند همین خورده تجاربها باعث پخته شدن و متخصص شدن میشود. پس از این به بعد پیسنهادات را رد نمیکنم.
بیست و هفتم اسفند سال هزار و سیصد و نود و شش در منزل داشتم خستگی آخرین سفر را از تن میزدودم.
از سال نود و شش راضیام. نمیدانم از من راضی بود یا نه. تو این سال توانستم حسابی وارد اجتماع بشوم و فعالیتهای راکد شدهی قبلیام را از سر بگیرم. هنوز اندکی مانده تا همان روشنک فرز و سرزندهی قبل بشوم. در خواستم از خدا این است که در سال نود و هفت کمکم کند دوباره جوانه بزنم، دوباره رشد کنم و دوباره خودم بشوم. همان خودِ خستگی ناپذیر. بدون هیچ شکستی. امیدوارم در سال جدید بتوانم آرزوی پدر و مادرم را عینیت ببخشم و بشوم آنچه که دوست دارند و سرنوشتی برایم رقم بخورد که جبران زحمتهایشان بشود.
فرم در حال بارگذاری ...