غسل کردم، وضو گرفتم و مفاتیح را روبرویم گشودم. اعمال نیمه شعبان را در حد توانم به جا آوردم. لابهلای فرازها و مناجاتها مرغ خیالم یک دور، دور دنیا میزد. تا نصف دعا رفتم و دوباره از اول همراه با معنی خواندم که بیشتر روی مضامین تمرکز کنم. تو گشت و گذار ذهنی، به چند سال اخیر خودم فکر کردم. در این چند سال خیلی بزرگتر و واقعبینتر شدهام. مخصوصا سال گذشته که خیلی بابرکت بود. برکت همیشه مادی نیست. خوشبختی هم لای فضولات مجلل و گرانبهای مادیای که این روزها همه دنبال آن سگدو میزنند، پیدا نمیشود. نمیدانم اطرافیانم چقدر از زندگیشان راضی هستند و احساس خوشبختی میکنند. ولی من احساسِ غرق شدن در خوشبختی را دارم. الحمدلله رب العالمین از زندگیام راضیام. مفاتیح گفته در نیمه شعبان حاجتهایم را از خدا بخواهم. دوست دارم امشب، شب شکرگذاریام باشد نه شب طلب کردن و حاجت گرفتن. هر چند که وجودم «عین» نیاز و وابستگی به خداوند است. آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.
راستش وقتی به این چیزها فکر کردم، دیدم بهتر است امشب به جای حاجت خواستن و حاجت گرفتن، فقط خدا را به خاطر تک تک نعمتها و لطفهایش شاکر باشم. و ما توفیقی الا بالله العلی العظیم.
«كل عام وانتم بخير»
از صبح که زدم بیرون گیر کار و بار بودم. حالا هم باید بروم دوره. کدام دوره؟ «مدیریت فرهنگی و تربیت نیروی انسانی کارآمد؛ اصول و مبانی کار تشکیلاتی، آموزش تشکیلات اسلامی». اسمش را باید با تریلی به دوش کشید. از ساعت ۱۴ تا ۱۹. برای منی که نه صبحانه خوردم و نه ناهار میدانی یعنی چه؟ یعنی همین که رسیدم دوره، تخت میگیرم میخوابم.اولین نفری بودم که رسیدم. ردیف دوم نشستم. کم کم سالن پر و پیمان شد. مرز بین خانمها و آقایان بودم. کلاغ پر، خواب هم پر. ولی خواب که بیاید پشت پلک آدم، این حرفها حالیش نمیشود.
استاد وارد شد و رفت بالای جایگاهشان. نگاهی از چپ به راست و از راست به چپِ سالن انداخت. از روی سن آمد پایین و با چندتا از برادران ردیف اول شوخی کرد. یکیش خیلی بچه بود. دبیرستانی به نظر میرسید. در گوی جادویم، نخبه شدنش را میبینم. استاد گوشش را گرفت و بهش گفت: «اون موقعها، اینجا جای افرادی بود که گاهی دلشان یک چک میکشید. خیلی دم دست هستند». همزمان با چشم و دست و صورت ادای زدن را هم در میآورد. چند نفری گفتند: «استاد تعارف نکنید، راحت باشید و بزنید». همه خندیدیم و تأیید کردیم.
استاد رفت بالای سن. سی و پنج ساله به نظر میرسید. چند سال اینور و آنور خیلی مهم نیست. با صورتی گرد و محاسنی مشکی، شاد و خندهرو، با کلی ادا و اطوار. عینک هم داشت. پیراهنی سفید با خطوط عمودی مایل به آبی پوشیده بود. سرش را پایین انداخت. دستهایش پشت سر به هم قفل بود. شروع کرد به راه رفتن. از راست به چپ و از چپ به راست. ایستاد و نگاهی به ما انداخت. با دست اشاره کرد به یکی از آقایان ته سالن و گفت: «شما بلند شو، بیا جلو روی این صندلی خالی بنشین». دوباره سالن را برانداز کرد و با دست اشاره کرد به نفر بعدی. به او هم همان جمله را گفت. همهمه بچهها بالا گرفت. چند نفر دیگر از خانمها و آقایان را هدف گرفت و جایشان را تغییر داد. هنوز مقداری از صندلیهای جلو خالی بود. بعضیها مقاومت میکردند. میخواستند پیش دوستشان بنشینند یا حال و حوصله بلند شدن نداشتند. استاد بهشان تیکه انداخت که «پیش دوست نشستن چه ربطی به یادگیری دارد؟! اسم خودشان را هم گذاشتهاند فعال فرهنگی». وقتی داشت واژهی «فعال فرهنگی» را میگفت، دستش را میلرزاند و ما کلی از این حرکت میخندیدیم. وقتی دیدند استاد ول کن نیست و محال است دست بردارد، جابهجا شدند. استاد رو به همه گفت: «خب من درسم رو دادم. شما هم درس رو گرفتید و میتونید بلند شید برید. منم میتونم همین الان برگردم تهران».
استاد به چند واژه «او» اضافه کرد که یعنی با لهجهی شیرازی حرف بزند. یکی از آقایان گفت: «استاد اینجوری نیست. قاعده داره. به اسمهای خاص نمیکنیم. مثلا به فلکه گاز نمیگیم «فلکه گازو». ولی میگیم «استادو» «معلمو» «ماشینو» «پسرو». چون نمیدونیم کدوم استاد، کدوم معلم، کدوم ماشین یا کدوم پسر». همچنان نیشمان باز بود. استاد بیچاره چه میداند فلکه گاز کجای شیراز است. مثال قحطی بود؟! استاد دو طرف لب را پایین داد، چشمها را گرد کرد، دست راستش را بالا آورد و کمی چرخاند و گفت: «پس قاعده داره و همینجوری نیست؟!». گفت: «بله استاد، شیرازیا رو قاعده حرف میزنن».
«بسم الله الرحمن الرحیم» را گفت و شروع کرد. پرسید «ما چرا اینقدر بی نظم هستیم؟» هر کسی یک جوابی داد. روی تابلو نوشت «تنبلی». استاد گفت: «اول کلاس هر کسی با یک تحلیلی جابهجا شد. یکی گفت اینجوری کلاس منظمتره، یکی گفت استاد داره میگه زشته بلند نشیم، یکی گفت استاد پیله است و ول کن نیست. بعضیها هم که اصلا تکون نخوردند. تشکیلات از شکل دادن گرفته شده. نقطهی مقابلش شکل گرفتن است. ما کلاس شماها را شکل دادیم. شما هم شکل پذیرفتید. مشکل تشکیلات ما این است که در آن بعضیها شکل نمیپذیرند و همه دستور شکل دادن میدهند. تا این مشکل هست، خود پیغمبر هم که بیاید نمیتواند کاری کند. ما باید خودمان را از این شکل ناپذیری خارج کنیم. من باید بفهمم علت شکل ناپذیریام چیست؟! (اولین رکن تربیت شکل پذیری است) صُلب متضاد انعطاف پذیری است. ما باید از این تصلب بیرون بیاییم. اینقدر سخت و سفت و نفوذناپذیر نباشیم. خشکسالی فقط برای طبیعت نیست. مغز ما هم دچار خشکسالی میشود». استاد ضمن درس کلی تیکه میپراند به مایی که خودمان را فعال فرهنگی میدانیم و هر بار کلاس میرفت روی هوا. هر کسی رد میشد فکر میکرد عمو پورنگ آماده تو کلاس. استاد حرف عادی هم که میزد، برای ما خندهدار بود. بعد هم گفت تصلب ریشه در غرور، عادت کردن، تنبلی، رفاه زدگی، عدم مطالعه غیره دارد. کلی روی هر کدام توضیح داد. اینکه عادت کردن با ملکه شدن فرق دارد. غرور با تکبر هم همینطور. اینکه سختی کشیدن ذهن را از تصلب خارج میکند و باعث خلاقیت میشود. وی در ادامه افزود (دومین رکن تربیت داشتن سبک یا همان منطق عملی ثابت است). خلاصه کلی چیزهای خوب خوب گفت. من همهاش ذهنم درگیر یک سوال بود. ما بالاخره یک جایی داریم فعالیت میکنیم. منتهی من با اطمینان قلبی فعالیت نمیکنم. نمیدانم اینجا همان جایی هست که باید باشم، یا نه. اولویت را نمیدانم. ساعت استراحت رفتم و از استاد پرسیدم. بهم گفت این سوال را عمومی بپرسم. عمومی پرسیدم و استاد جواب داد. «ببیند اگر من در تشکیلاتی رشد و حرکت کردم، این یعنی اینکه من سر جایم هستم و باید خر باشم از این تشکیلات بیام بیرون.» البته با کلی طول و تفصیل بیان کردند مؤلفههای رشد و حرکت را گفتند و گفتند چکار باید بکنیم که تشکیلاتمان بترکاند و زبان زد خاص و عام بشود. ولی نوشتن تا همین جا بس است. باید بروم صبحانه بخورم.
تکلیف جلسه قبل این بود که دو دقیقهی اول فیلمی را به رشتهی تحریر دربیاوریم. در واقع باید فیلمنامه معکوس مینوشتیم. صبح از خواب بیدار شدم. جلسهی امروز مسجد که هماهنگ شد، لپ تاپ را باز کردم. یکی دو تا فیلم بود که دوبله نبود و زیر نویس هم نداشت. فیلم سوم زیر نویس داشت. چند دقیقهی اول را دیدم. شروع کردم به نوشتن دیدهها. حواسم به تصاویر و صداها و سکانسها بود. دو سکانس را نوشتم. یک صفحه کلی و یک صفحه با جزئیات. البته هر دو صفحه شبیه هم بود و تفاوت چندانی نداشت. حالا خیالم راحت شد. ولی کلی کار سرم ریخته بود. دو تا بانک باید بروم. حوزه باید بروم. برنامه مسجد هست. کلاس هم هست. احتمالا دو روز دیگر باید راهی اهواز بشوم. برنامه بانک را انداختم برای فردا صبح.
برنامه مسجد که قرار بود ۱۴:۱۵ تمام بشود تا ساعت ۱۵:۱۵ طول کشید. قانون شکنی برادران است و فعلا مجبوریم به دیدهی اغماض بنگریم تا به قول حاج حسن این نوزادی را که داریم پرورش میدهیم، پا بگیرد. باز خدا به دوستم خیر بدهد که جلسه را برای ساعت ۱۵:۳۰ تنظیم کرد. بعد از جلسه ده دقیقهای خودم را به حرم شاهچراغ رساندم. دوستم تکلیفم را خواند و پیرامون داستان و ایدهها و غیره صحبت کردیم.
ساعت ۱۷ رفتیم بالا برای کلاس فیلمنامه. الحمدالله هر جلسه اعضا آب میروند. امروز که رسیدیم یک خانم سمت راست و یک آقا سمت چپ بود. حالا من با چه رویی به استاد بگویم هفته دیگر مسافرت هستم؟! باز خدا را شکر چند نفر دیگر اضافه شدند. ده نفری شدیم. یکی از آقایان رفت بالا خودش را معرفی کرد و تکلیفش را خواند. شخصیت جالبی بود. از زمان بچگیاش در سینما بود. استاد پیرامون متنش صحبت کرد. همراه با تعریف و تمجید که چقدر کار کارگردان و طراح صحنه و غیره را راحت کرده. من اعتماد به نفس خودم را کاملا از دست دادم. به دوستم گفتم که خجالت میکشم بروم متنم را بخوانم. گفت: «ببین! به سن و سال و تجربه هم نگاه کن». برای فیلمنامه یک جدول و فرم طراحی شده وجود دارد که من تا الان روحم از آن خبر نداشت.
متنم را دوباره روی یک کاغذ مرتب نوشتم که وقتی رفتم بالا تپق نزنم. این روزها همه اعتماد به نفس و امیدم را در عرصه نویسندگی از دست دادهام. متن دوستان فیلمنامهای بود و من خجالت متنم را بخوانم. بالا رفتن و پشت میکروفن خواندن که قوز بالای قوز بود. قلبم تاپ تاپ میکرد. بلند شدم و رفتم. آرام روی صندلی نشستم. بسم الله گفتم و یک راست متنم را خواندم. خودم را هم معرفی نکردم. حالا قبلش کلی توی دلم تمرین کرده بودم که بگویم: «روشنک بنت سینا هستم. سطح ۲ حوزه خوندم و دو سال سابقه وبلاگ نویسی دارم». راحت خواندم و مشکلی هم پیش نیامد. استاد برگهام را گرفت که رویش توضیح بدهد. خودم پیش دستی کردم و گفتم که «جدول بندی نیست». یادم نیست استاد چه توضیحی دادند. فقط تعریف و تمجیدها روی ذهنم هک شد. همان آقایی که در سینما ریشه داشت گفت اگر چه جدول بندی نیست باز ذهنیت خوبی به کارگردان میدهد و متن تفکیک شده است. هم صداها و هم توصیفها خوب بود. استاد متن را خواند و گفت فیلمنامه باید با افعال زمان حال نوشته بشود نه گذشته. یعنی مثل متن من. تبسمی از سر خوشحالی و در پوست خود نگنجیدن زدم. ولی زود فهمیدم جلوی جمعیت هستم. سریع نیشم را بستم و نقابِ وقارِ اولیه را به صورت زدم.
متنم چیز شاهکاری نبود و به پای دیگران نمیرسید. و به قول دوستم باید سن و سال و تجربه را در نظر بگیرم. ولی همین که مقداری از اعتماد به نفس له شدهام را به دست آوردم برایم کافی بود.
فیلم انتخابی من incepion بود. دوستم میگفت فیلمنامهنویسش کریستوفر نولان است. نولان نقل سر زبان بچههاست. بهش گفتم: «پس نولان نولان که میگین ایه؟!». فیلم خیلی جالب بود و داستان و فیلمنامهی قویای داشت. ولی باید یکی دو بار دیگر هم ببینمش.
مطالب زهرا را دوست دارم. به خصوص پستهایی را که دربارهی عشق مینویسد. اخیرا زهرا برایم شده شبیه لیلیهای اسطورهای که هزارتوی عشق را پشت سر گذاشته و حالا دارد سفرنامهاش را به سرزمین عشق روایت میکند و من باید حرفهایش را خوب آویزهی گوشم کنم برای آن لحظهای که نگاهم در نگاه مجنونی که دارد دربهدر دنبالم میگردد، گره میخورد. امروز یک استوری از یک صفحه کتاب گذاشته که در آن گوته میفرمایند: «فرض کن من عاشق تو هستم. این به تو چه مربوطه؟».
«عشق» برای من ماجرای رازآلود و جالبی است. مثل گنجی که در انتهای یک غار قرار دارد و سر راه آن کلی تله و دره وجود دارد. برای کشف و به دست آوردن آن باید دست از جان شست. هر آن ممکن از پایت لیز بخورد و به ته دره پرت شوی. هر آن ممکن است اسیر آدمخوارها بشوی. شاید هم خوراک خوشمزهای باشی برای حیوانات عجیب و غریب و درنده که فقط کافی است بویت را استشمام کنند. با این وجود من حاضرم قدم در این وادی ناشناخته و خطرناک بگذارم و شمهای از وجود جاودان عشق را بچشم. عشق خیلی لذت بخش است. تپش قلبت نوایی آهنگین و دلنواز پیدا میکند. هر روز سلولهای پوست و گوشت و استخوانت مست این آهنگ و این تپش میشوند. دیگر به خوراک و تغذیه نیازی ندارند. زیباییاش وقتی است که معشوق جلوی چشمت چپ و راست برود و از احساس تو خبر نداشته باشد. هر چه لذت است در همین بیخبری است. اوج کمال عشق این است که عاشق باشی و بسوزی و آب بشوی ولی لب به سخن نگشایی. شاید ببینی که معشوق از دستت میرود. اما چه باک. عاشق که نباید در عوض عشقشش نگاه و توجه معشوق را طلب کند. عاشق باید عاشقی کند. اینکه وظیفهی معشوق چه میشود؟! به خودش مربوط است.عاشق باید عشق بورزد و خلاص.
تهنوشت: ولی اگر آن معشوق من باشم، حتما بهم بگین :)
مامان گفت نمیآید. من هم منصرف شدم. تکیه دادم به پشتی و پایم را دراز کردم. لپ تاپ را گذاشتم روی پایم و شروع کردم به نوشتن. گلزار و مزار شهدای کانون را تصور کردم. قبلا یکبار در سالگرد شهدا شرکت کرده بودم. خانواده شهدا صحبت کردند و بیشتر با آنها و شهدا آشنا شدم. هنوز لذت آن روز توی دلم بود. لپ تاپ را بستم و رو به مامان گفتم: «اصلا مامان شهدا دارن صدام میزنن. رسما دعوتم کردن. زشته بهشون بگم نه. من رفتم.» مامان هم دلش هوایی شد. دوش گرفت و با هم به گلزار رفتیم. مامان سومین بارش است که به گلزار میآید. دفعهی پیش داشت به من میگفت که اگر یک روز مُردم، روی سنگ قبرم عکسم را هک کنند یا نه. گفتم «نه مامان اصلا. سنگ قبرم از این گرانها نباشد. در ضمن سفید رنگ و ساده باشد». این بار که مامان همراهم بود دوست دارم باز خانوادهی شهدا بیایند و صحبت کنند و خاطرات آن شب را بگویند که مادرم هم بشنود. امید داشتم سر قبر شهدا بتوانم توسلی کنم و متنی را که باید بنویسم، خوب از آب دربیاید.
یک جای خالی کنار پیدا کردیم و نشستیم. بعد از دعا و مناجات، صحبت آقا سید شروع شد. چقدر دلم میخواهد همیشه کانونی بشوم. گفت: «اینکه ما خیال میکنیم وضعمان خیلی خراب است، از القائات شیطان است. اینکه خیال کنیم همه چیزمان خوب است هم همینطور. همهی ما آدمهای معمولی هستیم. این شهدا هم آدمهای معمولی بودند». به تکهی اول صحبتش امیدوار شدم. واقعا از اینکه بدانم شهدا گناهانی داشتهاند، خوشحال میشوم. نه که بگویم از گناهکار بودنشان خوشحالم، نه. از اینکه احتمال میدهم ممکن است شهادت روزی من گنهکار هم بشود خوشحالم. مادر آن دو کودکی که در آن شب شهید شدند به مامان نشان دادم. عرفان و علیرضا انتظامی. یکی چهار ساله و دیگری شش ساله. هر چند که فرزند دیگرشان متولد نشده در آن شب از دنیا رفت و داغدار سه نفر شدند.
دلم خیلی گرفته بود. غم انگیز است ببینی در شهادت به رویت بسته میشود و عدهای راحت از آن عبور میکنند. از خودت میپرسی که چرا؟! آنها چکار کردند؟! من باید چکار کنم؟! یعنی میشود یک روز من کنار این شهدا باشم و مادرم بالای سرم سیاه بپوشد و همه شهادتم را به او تبریک بگویند؟!
پ.ن: سال ۸۷ حسینه سید الشهدا در شیراز بمب گذاری شد و چهارده نفر به شهادت رسیدند.