تکلیف جلسه قبل این بود که دو دقیقهی اول فیلمی را به رشتهی تحریر دربیاوریم. در واقع باید فیلمنامه معکوس مینوشتیم. صبح از خواب بیدار شدم. جلسهی امروز مسجد که هماهنگ شد، لپ تاپ را باز کردم. یکی دو تا فیلم بود که دوبله نبود و زیر نویس هم نداشت. فیلم سوم زیر نویس داشت. چند دقیقهی اول را دیدم. شروع کردم به نوشتن دیدهها. حواسم به تصاویر و صداها و سکانسها بود. دو سکانس را نوشتم. یک صفحه کلی و یک صفحه با جزئیات. البته هر دو صفحه شبیه هم بود و تفاوت چندانی نداشت. حالا خیالم راحت شد. ولی کلی کار سرم ریخته بود. دو تا بانک باید بروم. حوزه باید بروم. برنامه مسجد هست. کلاس هم هست. احتمالا دو روز دیگر باید راهی اهواز بشوم. برنامه بانک را انداختم برای فردا صبح.
برنامه مسجد که قرار بود ۱۴:۱۵ تمام بشود تا ساعت ۱۵:۱۵ طول کشید. قانون شکنی برادران است و فعلا مجبوریم به دیدهی اغماض بنگریم تا به قول حاج حسن این نوزادی را که داریم پرورش میدهیم، پا بگیرد. باز خدا به دوستم خیر بدهد که جلسه را برای ساعت ۱۵:۳۰ تنظیم کرد. بعد از جلسه ده دقیقهای خودم را به حرم شاهچراغ رساندم. دوستم تکلیفم را خواند و پیرامون داستان و ایدهها و غیره صحبت کردیم.
ساعت ۱۷ رفتیم بالا برای کلاس فیلمنامه. الحمدالله هر جلسه اعضا آب میروند. امروز که رسیدیم یک خانم سمت راست و یک آقا سمت چپ بود. حالا من با چه رویی به استاد بگویم هفته دیگر مسافرت هستم؟! باز خدا را شکر چند نفر دیگر اضافه شدند. ده نفری شدیم. یکی از آقایان رفت بالا خودش را معرفی کرد و تکلیفش را خواند. شخصیت جالبی بود. از زمان بچگیاش در سینما بود. استاد پیرامون متنش صحبت کرد. همراه با تعریف و تمجید که چقدر کار کارگردان و طراح صحنه و غیره را راحت کرده. من اعتماد به نفس خودم را کاملا از دست دادم. به دوستم گفتم که خجالت میکشم بروم متنم را بخوانم. گفت: «ببین! به سن و سال و تجربه هم نگاه کن». برای فیلمنامه یک جدول و فرم طراحی شده وجود دارد که من تا الان روحم از آن خبر نداشت.
متنم را دوباره روی یک کاغذ مرتب نوشتم که وقتی رفتم بالا تپق نزنم. این روزها همه اعتماد به نفس و امیدم را در عرصه نویسندگی از دست دادهام. متن دوستان فیلمنامهای بود و من خجالت متنم را بخوانم. بالا رفتن و پشت میکروفن خواندن که قوز بالای قوز بود. قلبم تاپ تاپ میکرد. بلند شدم و رفتم. آرام روی صندلی نشستم. بسم الله گفتم و یک راست متنم را خواندم. خودم را هم معرفی نکردم. حالا قبلش کلی توی دلم تمرین کرده بودم که بگویم: «روشنک بنت سینا هستم. سطح ۲ حوزه خوندم و دو سال سابقه وبلاگ نویسی دارم». راحت خواندم و مشکلی هم پیش نیامد. استاد برگهام را گرفت که رویش توضیح بدهد. خودم پیش دستی کردم و گفتم که «جدول بندی نیست». یادم نیست استاد چه توضیحی دادند. فقط تعریف و تمجیدها روی ذهنم هک شد. همان آقایی که در سینما ریشه داشت گفت اگر چه جدول بندی نیست باز ذهنیت خوبی به کارگردان میدهد و متن تفکیک شده است. هم صداها و هم توصیفها خوب بود. استاد متن را خواند و گفت فیلمنامه باید با افعال زمان حال نوشته بشود نه گذشته. یعنی مثل متن من. تبسمی از سر خوشحالی و در پوست خود نگنجیدن زدم. ولی زود فهمیدم جلوی جمعیت هستم. سریع نیشم را بستم و نقابِ وقارِ اولیه را به صورت زدم.
متنم چیز شاهکاری نبود و به پای دیگران نمیرسید. و به قول دوستم باید سن و سال و تجربه را در نظر بگیرم. ولی همین که مقداری از اعتماد به نفس له شدهام را به دست آوردم برایم کافی بود.
فیلم انتخابی من incepion بود. دوستم میگفت فیلمنامهنویسش کریستوفر نولان است. نولان نقل سر زبان بچههاست. بهش گفتم: «پس نولان نولان که میگین ایه؟!». فیلم خیلی جالب بود و داستان و فیلمنامهی قویای داشت. ولی باید یکی دو بار دیگر هم ببینمش.
سلام
واقعا نفسم تو سینه حبس شده بود، وقتی اولین بار دیدمش… روشنک، دوسال سابقه وبلاگ نویسی…
من ۱۲ سال سابقه وبلاگ نویسی دارم. هی…
ولی ان شاءالله تو موفق میشی اگه با همین فرمون بری. مطمئن باش.
فرم در حال بارگذاری ...
پاسخ:
سلام
واسه چی نفست حبس شد؟
آره، دو سال خیلی زود گذشت. انگار همین دیروز بود.
اگر همیشه باشی و اینقدر بهم انگیزه بدی، حتما موفق میشم