از صبح که زدم بیرون گیر کار و بار بودم. حالا هم باید بروم دوره. کدام دوره؟ «مدیریت فرهنگی و تربیت نیروی انسانی کارآمد؛ اصول و مبانی کار تشکیلاتی، آموزش تشکیلات اسلامی». اسمش را باید با تریلی به دوش کشید. از ساعت ۱۴ تا ۱۹. برای منی که نه صبحانه خوردم و نه ناهار میدانی یعنی چه؟ یعنی همین که رسیدم دوره، تخت میگیرم میخوابم.اولین نفری بودم که رسیدم. ردیف دوم نشستم. کم کم سالن پر و پیمان شد. مرز بین خانمها و آقایان بودم. کلاغ پر، خواب هم پر. ولی خواب که بیاید پشت پلک آدم، این حرفها حالیش نمیشود.
استاد وارد شد و رفت بالای جایگاهشان. نگاهی از چپ به راست و از راست به چپِ سالن انداخت. از روی سن آمد پایین و با چندتا از برادران ردیف اول شوخی کرد. یکیش خیلی بچه بود. دبیرستانی به نظر میرسید. در گوی جادویم، نخبه شدنش را میبینم. استاد گوشش را گرفت و بهش گفت: «اون موقعها، اینجا جای افرادی بود که گاهی دلشان یک چک میکشید. خیلی دم دست هستند». همزمان با چشم و دست و صورت ادای زدن را هم در میآورد. چند نفری گفتند: «استاد تعارف نکنید، راحت باشید و بزنید». همه خندیدیم و تأیید کردیم.
استاد رفت بالای سن. سی و پنج ساله به نظر میرسید. چند سال اینور و آنور خیلی مهم نیست. با صورتی گرد و محاسنی مشکی، شاد و خندهرو، با کلی ادا و اطوار. عینک هم داشت. پیراهنی سفید با خطوط عمودی مایل به آبی پوشیده بود. سرش را پایین انداخت. دستهایش پشت سر به هم قفل بود. شروع کرد به راه رفتن. از راست به چپ و از چپ به راست. ایستاد و نگاهی به ما انداخت. با دست اشاره کرد به یکی از آقایان ته سالن و گفت: «شما بلند شو، بیا جلو روی این صندلی خالی بنشین». دوباره سالن را برانداز کرد و با دست اشاره کرد به نفر بعدی. به او هم همان جمله را گفت. همهمه بچهها بالا گرفت. چند نفر دیگر از خانمها و آقایان را هدف گرفت و جایشان را تغییر داد. هنوز مقداری از صندلیهای جلو خالی بود. بعضیها مقاومت میکردند. میخواستند پیش دوستشان بنشینند یا حال و حوصله بلند شدن نداشتند. استاد بهشان تیکه انداخت که «پیش دوست نشستن چه ربطی به یادگیری دارد؟! اسم خودشان را هم گذاشتهاند فعال فرهنگی». وقتی داشت واژهی «فعال فرهنگی» را میگفت، دستش را میلرزاند و ما کلی از این حرکت میخندیدیم. وقتی دیدند استاد ول کن نیست و محال است دست بردارد، جابهجا شدند. استاد رو به همه گفت: «خب من درسم رو دادم. شما هم درس رو گرفتید و میتونید بلند شید برید. منم میتونم همین الان برگردم تهران».
استاد به چند واژه «او» اضافه کرد که یعنی با لهجهی شیرازی حرف بزند. یکی از آقایان گفت: «استاد اینجوری نیست. قاعده داره. به اسمهای خاص نمیکنیم. مثلا به فلکه گاز نمیگیم «فلکه گازو». ولی میگیم «استادو» «معلمو» «ماشینو» «پسرو». چون نمیدونیم کدوم استاد، کدوم معلم، کدوم ماشین یا کدوم پسر». همچنان نیشمان باز بود. استاد بیچاره چه میداند فلکه گاز کجای شیراز است. مثال قحطی بود؟! استاد دو طرف لب را پایین داد، چشمها را گرد کرد، دست راستش را بالا آورد و کمی چرخاند و گفت: «پس قاعده داره و همینجوری نیست؟!». گفت: «بله استاد، شیرازیا رو قاعده حرف میزنن».
«بسم الله الرحمن الرحیم» را گفت و شروع کرد. پرسید «ما چرا اینقدر بی نظم هستیم؟» هر کسی یک جوابی داد. روی تابلو نوشت «تنبلی». استاد گفت: «اول کلاس هر کسی با یک تحلیلی جابهجا شد. یکی گفت اینجوری کلاس منظمتره، یکی گفت استاد داره میگه زشته بلند نشیم، یکی گفت استاد پیله است و ول کن نیست. بعضیها هم که اصلا تکون نخوردند. تشکیلات از شکل دادن گرفته شده. نقطهی مقابلش شکل گرفتن است. ما کلاس شماها را شکل دادیم. شما هم شکل پذیرفتید. مشکل تشکیلات ما این است که در آن بعضیها شکل نمیپذیرند و همه دستور شکل دادن میدهند. تا این مشکل هست، خود پیغمبر هم که بیاید نمیتواند کاری کند. ما باید خودمان را از این شکل ناپذیری خارج کنیم. من باید بفهمم علت شکل ناپذیریام چیست؟! (اولین رکن تربیت شکل پذیری است) صُلب متضاد انعطاف پذیری است. ما باید از این تصلب بیرون بیاییم. اینقدر سخت و سفت و نفوذناپذیر نباشیم. خشکسالی فقط برای طبیعت نیست. مغز ما هم دچار خشکسالی میشود». استاد ضمن درس کلی تیکه میپراند به مایی که خودمان را فعال فرهنگی میدانیم و هر بار کلاس میرفت روی هوا. هر کسی رد میشد فکر میکرد عمو پورنگ آماده تو کلاس. استاد حرف عادی هم که میزد، برای ما خندهدار بود. بعد هم گفت تصلب ریشه در غرور، عادت کردن، تنبلی، رفاه زدگی، عدم مطالعه غیره دارد. کلی روی هر کدام توضیح داد. اینکه عادت کردن با ملکه شدن فرق دارد. غرور با تکبر هم همینطور. اینکه سختی کشیدن ذهن را از تصلب خارج میکند و باعث خلاقیت میشود. وی در ادامه افزود (دومین رکن تربیت داشتن سبک یا همان منطق عملی ثابت است). خلاصه کلی چیزهای خوب خوب گفت. من همهاش ذهنم درگیر یک سوال بود. ما بالاخره یک جایی داریم فعالیت میکنیم. منتهی من با اطمینان قلبی فعالیت نمیکنم. نمیدانم اینجا همان جایی هست که باید باشم، یا نه. اولویت را نمیدانم. ساعت استراحت رفتم و از استاد پرسیدم. بهم گفت این سوال را عمومی بپرسم. عمومی پرسیدم و استاد جواب داد. «ببیند اگر من در تشکیلاتی رشد و حرکت کردم، این یعنی اینکه من سر جایم هستم و باید خر باشم از این تشکیلات بیام بیرون.» البته با کلی طول و تفصیل بیان کردند مؤلفههای رشد و حرکت را گفتند و گفتند چکار باید بکنیم که تشکیلاتمان بترکاند و زبان زد خاص و عام بشود. ولی نوشتن تا همین جا بس است. باید بروم صبحانه بخورم.
سلام.
چه استاد خوب و چه مطالب خوبتری!
استفاده کردم..
ممنون
فرم در حال بارگذاری ...