مامان گفت نمیآید. من هم منصرف شدم. تکیه دادم به پشتی و پایم را دراز کردم. لپ تاپ را گذاشتم روی پایم و شروع کردم به نوشتن. گلزار و مزار شهدای کانون را تصور کردم. قبلا یکبار در سالگرد شهدا شرکت کرده بودم. خانواده شهدا صحبت کردند و بیشتر با آنها و شهدا آشنا شدم. هنوز لذت آن روز توی دلم بود. لپ تاپ را بستم و رو به مامان گفتم: «اصلا مامان شهدا دارن صدام میزنن. رسما دعوتم کردن. زشته بهشون بگم نه. من رفتم.» مامان هم دلش هوایی شد. دوش گرفت و با هم به گلزار رفتیم. مامان سومین بارش است که به گلزار میآید. دفعهی پیش داشت به من میگفت که اگر یک روز مُردم، روی سنگ قبرم عکسم را هک کنند یا نه. گفتم «نه مامان اصلا. سنگ قبرم از این گرانها نباشد. در ضمن سفید رنگ و ساده باشد». این بار که مامان همراهم بود دوست دارم باز خانوادهی شهدا بیایند و صحبت کنند و خاطرات آن شب را بگویند که مادرم هم بشنود. امید داشتم سر قبر شهدا بتوانم توسلی کنم و متنی را که باید بنویسم، خوب از آب دربیاید.
یک جای خالی کنار پیدا کردیم و نشستیم. بعد از دعا و مناجات، صحبت آقا سید شروع شد. چقدر دلم میخواهد همیشه کانونی بشوم. گفت: «اینکه ما خیال میکنیم وضعمان خیلی خراب است، از القائات شیطان است. اینکه خیال کنیم همه چیزمان خوب است هم همینطور. همهی ما آدمهای معمولی هستیم. این شهدا هم آدمهای معمولی بودند». به تکهی اول صحبتش امیدوار شدم. واقعا از اینکه بدانم شهدا گناهانی داشتهاند، خوشحال میشوم. نه که بگویم از گناهکار بودنشان خوشحالم، نه. از اینکه احتمال میدهم ممکن است شهادت روزی من گنهکار هم بشود خوشحالم. مادر آن دو کودکی که در آن شب شهید شدند به مامان نشان دادم. عرفان و علیرضا انتظامی. یکی چهار ساله و دیگری شش ساله. هر چند که فرزند دیگرشان متولد نشده در آن شب از دنیا رفت و داغدار سه نفر شدند.
دلم خیلی گرفته بود. غم انگیز است ببینی در شهادت به رویت بسته میشود و عدهای راحت از آن عبور میکنند. از خودت میپرسی که چرا؟! آنها چکار کردند؟! من باید چکار کنم؟! یعنی میشود یک روز من کنار این شهدا باشم و مادرم بالای سرم سیاه بپوشد و همه شهادتم را به او تبریک بگویند؟!
پ.ن: سال ۸۷ حسینه سید الشهدا در شیراز بمب گذاری شد و چهارده نفر به شهادت رسیدند.
پس چرا عکسای مزارو نذاشتی؟ البته لازم نیست بذاری. من نیازی به عکسای شما ندارم
سلام. ممنون
من که از بین شهدای رهپویان فقط همین راضیه عزیز رو می شناسم و بقیه شون رو متاسفانه نمی شناسم.
باشه ان شاءالله سر فرصت مطالبی که در مورد راضیه به نظرم جالبه رو براتون می فرستم.
به نظرم شهیده راضیه خیلی خیلی مهربون هست چون خودم هروقت هوس می کنم یه چیز جدید ازش پیدا کنم تو اینترنت پیدا می کنم و فکر می کنم کمک خودشه. راستی یه مستند هم تو تلویزیون ازش پخش کرده بودن که امیدوارم دیده باشین.
سلام. شهید راضیه رو هم می شناسید؟
من قبلا اصلا شهدای رهپویان رو نمی شناختم تا اینکه اتفاقی عکس شهیده راضیه رو دیدم و خیلی ازش خوشم اومد. و همیشه بهش غبطه می خورم. خوش به حالش. دوست دارم برم سر قبرش ولی تو شیراز نیستم. شما عکس یا مطلب جدید ازش ندارین؟ چیزی که تو اینترنت نباشه چون تقریبا فکر کنم که هرچی در موردش تو اینترنت بوده رو خوندم
پاسخ:
سلام. متأسفانه من خودم کانونی نیستم. فقط چند بار کانون رفتهام. ولی همیشه دوست داشتم یک همراهی داشته باشم تا بتونم برم. برای همین خیلی شهدای کانون را هم نمیشناسم. فقط گلزار شهدا زیارتشون میکنم.
بله شهیده راضیه رو از روی قبرشون میشناسم. در موردشون اطلاعات خاصی ندارم. فکر کنم اطلاعات خودت از من بیشتر باشه. اتفاقا روز جمعه یک عکسی گرفتم که یک گوشه از قبرشون پیداست. حتما رفتم گلزار چندتا عکس میگیرم و میارم ضمیمهی همین پست میکنم.
ممنون میشم اطلاعات خودت رو در مورد شهدای کانون تو نظرات برام بنویسی.
به زودی عکسها رو میگیرم.
بسم الله
سلام
ده سال؟
خدا رحمتشان کند، چقدر ان روزها، وبلاگستان فعال بود… اخبار دسته اول را از وبلاگهای بچههای کانون داشتم…
خدا رحمتشان کند.
میدونستی این رباعی معروف، برای شهدای کانون سروده شه؟
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند
از هرچه که دمزدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
میلاد عرفانپور، اون وقت از بچههای کانون بوده و این شعر را ان زمان، برای این حادثه سرود که بعدها، عمومی شد…
پاسخ:
سلام سنابانوجان
واقعا؟ نمیدونستم. رباعی قشنگیه. خوش به حالشون واقعا. من اون موقع ساکن شیراز نبودم. واقعا بچههای کانون یه چیز دیگهاند. خود آقاسید هم.
فرم در حال بارگذاری ...
متأسفانه یا خوشبخانه رفتم مسافرت و دیشب رسیدم شیراز. باید برم گلزار عکس بگیرم یا نه!