مطالب زهرا را دوست دارم. به خصوص پستهایی را که دربارهی عشق مینویسد. اخیرا زهرا برایم شده شبیه لیلیهای اسطورهای که هزارتوی عشق را پشت سر گذاشته و حالا دارد سفرنامهاش را به سرزمین عشق روایت میکند و من باید حرفهایش را خوب آویزهی گوشم کنم برای آن لحظهای که نگاهم در نگاه مجنونی که دارد دربهدر دنبالم میگردد، گره میخورد. امروز یک استوری از یک صفحه کتاب گذاشته که در آن گوته میفرمایند: «فرض کن من عاشق تو هستم. این به تو چه مربوطه؟».
«عشق» برای من ماجرای رازآلود و جالبی است. مثل گنجی که در انتهای یک غار قرار دارد و سر راه آن کلی تله و دره وجود دارد. برای کشف و به دست آوردن آن باید دست از جان شست. هر آن ممکن از پایت لیز بخورد و به ته دره پرت شوی. هر آن ممکن است اسیر آدمخوارها بشوی. شاید هم خوراک خوشمزهای باشی برای حیوانات عجیب و غریب و درنده که فقط کافی است بویت را استشمام کنند. با این وجود من حاضرم قدم در این وادی ناشناخته و خطرناک بگذارم و شمهای از وجود جاودان عشق را بچشم. عشق خیلی لذت بخش است. تپش قلبت نوایی آهنگین و دلنواز پیدا میکند. هر روز سلولهای پوست و گوشت و استخوانت مست این آهنگ و این تپش میشوند. دیگر به خوراک و تغذیه نیازی ندارند. زیباییاش وقتی است که معشوق جلوی چشمت چپ و راست برود و از احساس تو خبر نداشته باشد. هر چه لذت است در همین بیخبری است. اوج کمال عشق این است که عاشق باشی و بسوزی و آب بشوی ولی لب به سخن نگشایی. شاید ببینی که معشوق از دستت میرود. اما چه باک. عاشق که نباید در عوض عشقشش نگاه و توجه معشوق را طلب کند. عاشق باید عاشقی کند. اینکه وظیفهی معشوق چه میشود؟! به خودش مربوط است.عاشق باید عشق بورزد و خلاص.
تهنوشت: ولی اگر آن معشوق من باشم، حتما بهم بگین :)
فرم در حال بارگذاری ...