وبلاگ

توضیح وبلاگ من

یادداشتی از دهمین سالگرد شهدای بمب گذاری رهپویان وصال

مامان گفت نمی‌آید. من هم منصرف شدم. تکیه دادم به پشتی و پایم را دراز کردم. لپ تاپ را گذاشتم روی پایم و شروع کردم به نوشتن. گلزار و مزار شهدای کانون را تصور کردم. قبلا یکبار در سالگرد شهدا شرکت کرده بودم. خانواده شهدا صحبت کردند و بیشتر با آنها و شهدا آشنا شدم. هنوز لذت آن روز توی دلم بود. لپ تاپ را بستم و رو به مامان گفتم: «اصلا مامان شهدا دارن صدام می‌زنن. رسما دعوتم کردن. زشته بهشون بگم نه. من رفتم.» مامان هم دلش هوایی شد‌. دوش گرفت و با هم به گلزار رفتیم. مامان سومین بارش است که به گلزار می‌آید. دفعه‌ی پیش داشت به من می‌گفت که اگر یک روز مُردم، روی سنگ قبرم عکسم را هک کنند یا نه. گفتم «نه مامان اصلا. سنگ قبرم از این گران‌ها نباشد. در ضمن سفید رنگ و ساده باشد». این بار که مامان همراهم بود دوست دارم باز خانواده‌ی شهدا بیایند و صحبت کنند و خاطرات آن شب را بگویند که مادرم هم بشنود. امید داشتم سر قبر شهدا بتوانم توسلی کنم و متنی را که باید بنویسم، خوب از آب دربیاید.

یک جای خالی کنار پیدا کردیم و نشستیم. بعد از دعا و مناجات، صحبت آقا سید شروع شد. چقدر دلم می‌خواهد همیشه کانونی بشوم. گفت: «اینکه ما خیال می‌کنیم وضع‌مان خیلی خراب است، از القائات شیطان است. اینکه خیال کنیم همه چیزمان خوب است هم همینطور. همه‌ی ما آدم‌های معمولی هستیم. این شهدا هم آدم‌های معمولی‌ بودند». به تکه‌ی اول صحبتش امیدوار شدم. واقعا از اینکه بدانم شهدا گناهانی داشته‌اند، خوشحال می‌شوم. نه که بگویم از گناهکار بودنشان خوشحالم، نه. از اینکه احتمال می‌دهم ممکن است شهادت روزی من گنهکار هم بشود خوشحالم. مادر آن دو کودکی که در آن شب شهید شدند به مامان نشان دادم. عرفان و علیرضا انتظامی. یکی چهار ساله و دیگری شش ساله. هر چند که فرزند دیگرشان متولد نشده در آن شب از دنیا رفت و داغدار سه نفر شدند.

دلم خیلی گرفته بود. غم انگیز است ببینی در شهادت به رویت بسته می‌شود و عده‌ای راحت از آن عبور می‌کنند. از خودت می‌پرسی که چرا؟! آنها چکار کردند؟! من باید چکار کنم؟! یعنی می‌شود یک روز من کنار این شهدا باشم و مادرم بالای سرم سیاه بپوشد و همه شهادتم را به او تبریک بگویند؟!

پ.ن: سال ۸۷ حسینه سید الشهدا در شیراز بمب گذاری شد و چهارده نفر به شهادت رسیدند.

رابطه‌ی قلبی با خدا

می‌گویند گفتگو اولین باب آشنایی و دوستی است. این روزها وقتی تو را صدا می‌زنم و با حرف می‌زنم، قصدم این نیست که حاجات و خواسته‌‌هایم را برآورده کنی. می‌خواهم این فاصله‌هایی که بین من و توست را کم کنم. صمیمی بشویم و با هم انس بگیریم. با اینکه از همه چیز خبر داری، ولی دوست دارم اوج رفاقتم با تو به جایی برسد که بدون مِن مِن کردن و لکنت زبان، بتوانم حرف‌های مگو را بهت بگویم. این روزها با تو سر صحبت را باز می‌کنم برای اینکه یقین کنم هستی و می‌شنوی. برای اینکه وجودم از تو خالی نشود.

دعا، تنها تلفظ الفاظ نیست. دعا یعنی رابطه‌ی قلبی با تو. تو خود می‌دانی همیشه تلاشم این بود که این رابطه‌ی قلبی برقرار باشد. همیشه به یاد تو باشم. قدم‌هایم را جایی برداشتم که یک سر آن به تو منتسب می‌شد. همین که تو آنجا بودی و آنجا تعریف می‌شدی، برایم کافی بود. «لا یَخافونَ لَومَةَ لائِم». از سرزنش‌ها اگر چه ناراحت شدم، ولی در دل شاد و مطمئن بودم. چون تو هستی و می‌بینی. سرزنش‌های خار مغیلان دلی را که از مهر تو لبریز است را خراش نمی‌ندازد. می‌دانی که اگر از لحظاتی که از تو جدا شدم چیزی نمی‌نویسم، قصد لاپوشانی کردن ندارم. به مغفرتت امید دارم. باور نمی‌کنم مرا نبخشیده‌ای و کوتاهی‌ها را فراموش نکرده‌ای. چقدر خدایی کردن زیبنده‌‌ی توست و ما چه سعادتمندیم که تو را داریم. مگر می‌شود تو باشی و تو را نداشت؟! هیهات…

اولین جلسه فیلم‌نامه نویسی

دوستم گفت که حرم شاهچراغ دوره فیلم‌نامه نویسی برگزار می‌کند. بعد از اینکه کارهایمان تمام شد، رفتیم حرم. در حرم یک بوی خوبی می‌آید که هوش را از سر آدم می‌برد. اگر قرار باشد روزی شما را دعوت کنم، به صرف بوییدن عطر حرم دعوت‌تان می‌کنم. سالن کوثر را پیدا کردیم. قبلا در این سالن دوره‌ای را گذرانده بودم. به محض ورود فیلم‌نامه نویسان بالقوه آینده را دیدیم که به صورت پراکنده‌ نشسته بودند. به همان پراکندگی‌ آخرین برگ‌های زرد روی درختان در پاییز. یک سمت برادران و سمت دیگر خواهران. فضا غریبانه و سنگین بود. نمی‌دانستیم کجا بنشینیم که موقر به نظر برسیم. رفتیم ردیف‌های اول نشستیم. چند ردیف جلویمان خالی بود. جلوتر از ما کسی نبود. بیست دقیقه از کلاس گذشت. میکروفن با استاد راه نمی‌آمد. دلم قلقلک می‌شد برگردم آدم‌های پشت سر را برانداز کنم ببینم کدام را می‌شناسم و کدام را نه.

همیشه دوست داشتم کلاسی بروم که استاد به عنوان تمرین عملی سر کلاس بهمان بگوید فضای کلاس را توصیف کنید. من هم بنشینم و استاد را سر تا پا توصیف کنم و گاها به بهانه‌ی تمرین نویسندگی حرف‌های مگویی را که یک عمر دلمان می‌خواست به استاد و معلم‌ها بزنیم ولی جرأتش را نداشتیم، بنویسم. یکی از کارکنان حرم که مربوط به بخش فرهنگی بود آمد و دعوت کرد که غریبگی نکنیم و صندلی‌های جلو را از خودمان بدانیم و آنها را پر کنیم. ما دو نفر خودمان تصمیم داشتیم آن چند ردیف را هم درنوردیم و جلوتر بریم. رفتیم ردیف اول نشستیم. استاد بعد از توضیحات جالبی، گفتند شخصیت‌پردازی اساس کار فیلم‌نامه نویس است. دعوت کرد یک نفر بیاید بالا و ما او را شخصیت‌پردازی کنیم. از روی رفتار، گفتار، پوشش و غیره. به دوستم می‌گفتم برود بالا. منتظر بودم او هم به من اصرار کند و کمی انگیزه و شجاعت به خوردم بدهد تا بالا بروم. خویشتن‌داری کردیم و نرفتیم. یکی از آقایان بلند شدند. یک آدم با قد کوتاه تا کمی متوسط که چند بار جلوی کت‌ش را گرفت و تکان داد که صاف و مرتب باشد. من که رویم نمی‌شود این حرکتش را توصیف کنم ولی اگر آقای دکتر می‌خواست این کار را بکند حتما می‌نوشت: «سعی می‌کرد شیک و پیک و دختر کش باشد». با دیدنش و بالا رفتنش و صحبت کردنش، یاد یکی از شخصیت‌های کتاب «کمی دیرتر» افتادم. همان شخصیتی محافظه‌کار و سیاستمدار قصه. با بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین شروع کرد. بعد  گفت چه مدرک‌هایی دارد و حوزه فعالیت‌هایش چیست. دکترای علوم سیاسی داشت. معلوماتش به شخصیتش می‌خورد.  بعد هم یکی از خانم‌ها رفت. 

ضمن صحبت‌های استاد، تو ذهن ما ایده جرقه می‌زد. به هم نگاه می‌کردیم که وقتی به جمع دیگر دوستان وارد شدیم، ایده‌هایمان را برایشان بگوییم. یا اینکه به عنوان تمرین ازشان بخواهیم چند شخصیت را شخصیت‌پردازی کنند. جلسه‌ی اول خوب بود. شیوه‌ی استاد را خیلی پسندیدم. همان چیزی بود که دوست داشتم. استاد برایم خیلی آشنا بود. اواسط کلاس یادم آمد کجا او را دیده‌ام. اگر ماه رمضان می‌دانستم یک روزی قرار است این مجری برنامه‌ی سحر حرم شاهچراغ استاد فیلم‌نامه نویسی‌ام باشد، در عوض کردن کانال تلوزیون تجدید نظر بیشتری می‌کردم.

شاهکار زنان

نوک دماغ بالا دادن دارد خیلی سریع تو فک و فامیل ریشه دوانده. دختر و پسر هم حالیش نیست. خاله داشت می‌گفت که اگر دخترخاله بخواهد دماغش را عمل کند حاضر است بهش پول بدهد. دختر خاله تو این فکر بود که اگر خاله روزی روزگاری پول داد، خرج جای دیگر صورتش کند. با آرنجم می‌زنم به پهلوی مامان و با چشم خاله را نشانه می‌روم که «ببین، از خاله یاد بگیر». من و آن یکی دختر خاله بیشترین دغدغه‌مان چاقی و لاغری است. می‌گوید: «اگر فقط دو کیلو وزن زیاد کنم دیگه هیچ غمی ندارم.» بهش می‌گویم: «بدبخت وقتی عروسی کنی، چاق می‌شی. خود به خود وقتی بچه بیاری هم چاق می‌شی. اگر از الان بخوای چاق شی، بعدا زشت می‌شی». می‌گوید: «پس فقط کمی دور کمرم چاق بشه، خوبه». بهش می‌گویم: «اتفاقا قشنگی آدم به کمر باریک بودنه». حرصش در می‌آید و می‌گوید: «پس من چِمه که همه بهم می‌گن لاغری؟» می‌گویم: «عزیز بی‌خیال. یه گوشِت در باشه و یه گوشِت دروازه. من خیلی وقته که دوست دارم فقط لاغر باشم. دیگه تو فکر چاق شدن نیستم. چاق بشی، زشت می‌شی». بعد یادم به آن دوست ارومیه‌ای می‌افتد که وقتی مرا دید به جای اینکه بگوید: «تو چقدر لاغری؟ گفت تو چقدر ظریف المصوری!». الحق که ارومیه‌ای‌ها خوش کلام‌ و خوش سلیقه‌اند. گفتم: «ببین تو لاغر نیستی، ظریف المصوری. چی از این قشنگ‌تر». تو این گپ و گفت‌ها تصمیم گرفتیم از این به بعد خودمان را ببندیم به ژله و سیب زمینی آبپز.

خودم را تو آینه دیدم. با انگشت گوشه‌ی پلک‌ها را بالا بردم. اگر کمی بالاتر برود چشم‌ها بادمی‌تر و زیباتر می‌شود. دماغ را کمی سربالایی و بعد چپ و راست کردم. گوشه‌های لب را جابه‌جا کردم و گونه‌ها را. لبخند زدم جهت بررسی خنده و دندان و فک و غیره. این‌ها درمان دارد، لک و کک مک‌ها را چه می‌توان کرد؟! تو این فکر بودم که نکند از خود راضی بودن باعث بشود از قافله عقب بیفتم. برای همین همه چیز را خوب وارسی کردم تا عیوب را ببینم و در جهل مرکب نمانم. نوچ. خوشم نمی‌آید. از این دغدغه‌ها که بخواهم محصور در پوست و صورت باشم خوشم نمی‌آید. یک روزی لب‌های کوچولو مد بود و این روزها لب‌هایی کذایی. خدا می‌داند فردا چه چیزی بورس شود. خوشم نمی‌آید که بخواهم هر روز خودم را با مد امروز و فردا ست کنم. مد باید با من ست بشود. اینها چه خوب و چه بد دغدغه‌های دخترانه است. از دخترانه بودن راضی‌ام. حتی از دغدغه‌هایش و ساعت‌ها تو آینه سبز شدن و غصه‌ی یک جوش روی صورت را خوردن. با این وجود برایم جا نمی‌افتد که چطور نهایت آمال و آرزوهای یک دختر یا یک زن باید دماغ فندقی و لب‌های گوجه‌ای باشد. 

از اینها گذشته دارم زوم می‌کنم روی تاریخ که ببینم بزرگترین و با کمالات‌ترین زنانی که توانسته‌اند شاهکار کنند چه کسانی‌اند! شما کسی را می‌شناسید؟ در تاریخ یا در اطراف خودتان! کی و چرا؟

و هو السمیع العلیم

وقتی می‌دانم دعایم مستجاب نمی‌شود برای چه دعا کنم! این همه خالصانه با خدا حرف زدم و دعا کردم، آخرش چه شد!

همیشه فکر می‌کنیم دعا کردن، یک راه خارج از روال عادی است. اما نه. دعا کردن مثل همان روغنی است که باعث می‌شود چرخ دنده‌ها سریع‌تر حرکت کنند و دچار گیر و گرفتاری نشوند. بنابر قولی اینطور نیست که «اگر انسان می‌خواهد به مسافرت برود یا با خودرو و قطار و هواپیما عازم بشود و یا با دعا برود». وقتی دعا می‌کنیم، در واقع می‌خواهیم خدا اسباب و وسایل رسیدن به مقصودمان را زودتر فراهم کند. می‌خواهیم که تکه‌های این پازل خیلی خوب با هم جفت‌وجور شود. بدون اینکه موانعی سر راه آن قرار بگیرد. گاهی همه‌ی این چیزها را می‌دانیم ولی در تخمین زمان اشتباه می‌کنیم و به تعبیر دیگری عجله داریم. می‌خواهیم امروز و فردا همه‌ی اسباب و وسایل کنار هم چیده بشوند تا آرزوی ما برآورده بشود. در صورتی که کنار هم چیده شدن اینها زمان خاص خودش را می‌خواهد. این خاصیت این دنیاست که باید زمان طی بشود و ما انتظار بکشیم. در این شرایط کافی است ما به خدا اعتماد کنیم. خدا همیشه ما را به سوی خوبی‌ها راهنمایی کرده. پس برای ما جز خیر و خوبی نمی‌خواهد. «و هو السمیع العلیم»،  او دعاهای ما را می‌شنود و نسبت به ما و خواسته‌های ما و آنچه به مصلحت ماست آگاه است. پس دست از دعا و خواستن برنداریم. این دعا کردن‌ها می‌تواند به کارها سرعت بدهد. با دعا کردن است که حسن نیت خودمان را به خدا نشان داده و اثبات می‌کنیم. کدام حسن نیت؟ اینکه ما تنها او را می‌پرستیم و تنها از او یاری می‌خواهیم؛ «ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین».