وبلاگ

توضیح وبلاگ من

زنان نادیده

 
تاریخ: 17-09-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

بهش خبر دادند که به روستا حمله کرده‌اند. سلما دستپاچه شد. صدای ناله‌ی زن‌ها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد. 

سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس‌ و ماشین‌هایی از کنارش رد می‌شدند و به شهر می‌رفتند. نزدیک روستا که رسید، دید جمعیتی پرچم به دست جلوی صهیونیست‌ها ایستاده‌اند. عده‌ای از زن‌ها دور هم نشسته بودند و گریه و زاری می‌کردند. سلما ماشینش را کنار زد و رفت قاطی آنها. از زن‌ها سراغ مادر پیرش را می‌گرفت. از این زن به سمت آن یکی می‌رفت و جواب درست و حسابی نمی‌شنید. آنها را از روستا بیرون کرده بودند و حالا روستا در محاصره بود. کنار یکی از زن‌ها انگار زانوهایش شل شد و نشست زمین. سرش را به سمتی که زن اشاره می‌کرد، چرخاند. چند جسد بودند که عده‌ای دورشان نشسته بودند. سرش را به طرف جلو برگرداند و به سربازها خیره شد. پرچمی را از دست کناری‌اش ‌کشید، بلند ‌شد و به طرف صهیونیست‌ها ‌دوید. هیچ‌ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. گلوله‌ها انگار به او اصابت نمی‌کردند. سلما همچنان بی توجه جلو می‌رفت. کمی جلوتر خورد زمین. رد خون لباس‌های سفیدش را سرخ کرده بود.

سلما و مادرش در نزدیکی مکانی دفن شدند که از طرف سازمان ملل برای دفاع از حقوق زنان تأسیس شده بود.

کلیدواژه ها: حقوق بشر, داستانک, دفاع از حقوق زنان, روز قدس, زنان, فلسطین, فمینیسم, قدس پایتخت فلسطین
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: مدیر النفیسه [عضو] 
مدیر النفیسه
5 stars

سلام قشنگ بود

1396/09/20 @ 20:09
نظر از: پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب [عضو] 

سلام قشنگ بودخداقوت

1396/09/20 @ 12:27
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

خدا رحمتشون کنه

1396/09/20 @ 11:10
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

خدا رحمتشون کنه

1396/09/20 @ 11:09
نظر از: ستاره مشرقي [عضو] 

اللهم عجل لولیک الفرج

1396/09/18 @ 20:52


فرم در حال بارگذاری ...

« مشهدی در راه استآبگرمکُنیو »