بهش خبر دادند که به روستا حمله کردهاند. سلما دستپاچه شد. صدای نالهی زنها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد.
سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس و ماشینهایی از کنارش رد میشدند و به شهر میرفتند. نزدیک روستا که رسید، دید جمعیتی پرچم به دست جلوی صهیونیستها ایستادهاند. عدهای از زنها دور هم نشسته بودند و گریه و زاری میکردند. سلما ماشینش را کنار زد و رفت قاطی آنها. از زنها سراغ مادر پیرش را میگرفت. از این زن به سمت آن یکی میرفت و جواب درست و حسابی نمیشنید. آنها را از روستا بیرون کرده بودند و حالا روستا در محاصره بود. کنار یکی از زنها انگار زانوهایش شل شد و نشست زمین. سرش را به سمتی که زن اشاره میکرد، چرخاند. چند جسد بودند که عدهای دورشان نشسته بودند. سرش را به طرف جلو برگرداند و به سربازها خیره شد. پرچمی را از دست کناریاش کشید، بلند شد و به طرف صهیونیستها دوید. هیچ کس نمیتوانست جلویش را بگیرد. گلولهها انگار به او اصابت نمیکردند. سلما همچنان بی توجه جلو میرفت. کمی جلوتر خورد زمین. رد خون لباسهای سفیدش را سرخ کرده بود.
سلما و مادرش در نزدیکی مکانی دفن شدند که از طرف سازمان ملل برای دفاع از حقوق زنان تأسیس شده بود.
فرم در حال بارگذاری ...