گفته بودند نماز مغرب و عشا آنجا باشم. پالتو زرشکی که دیشب خریده بودم را پوشیدم. خیلی بهم میآمد. وقتی به داداش یازیازِ بیذوق گفتم بهم میآید یا نه؟! فقط سری تکان داد. یادم باشد وقتی خودش چیزی خرید فقط برایش سر تکان بدهم؛ نه بیشتر و نه کمتر.
جلوی آینه باهاش چندبار قر و فر دادم. ساقدست زرشکی نداشتم. یک ساق قهوهای تیره پیدا کردم. به هر زوری بود به خودم قبولاندم که با هم جور درمیآیند. آن موقع شب کسی نمیتواند قهوهای تیره را از زرشکی تیره تشخیص بدهد. این هم از برکت کم نور بودن لامپهای مسجد است. شال رنگی رنگیام را از قسمت تیره رنگش تا زدم و پوشیدم. رگههای زرشکی رنگش با پالتو ست میشد. چادر سر کردم و از خانه رفتم بیرون. به مدد تاکسی، دقیقا سر اذان به مسجد رسیدم. یک راست رفتم قسمت زنانه. یکی از آقایان تو آشپزخانه بود. عرض سلامی کردم. گفتم اگر کمکی هست بگویند. گفتند اگر لازم شد صدا میزنند.
بعد از نماز با همهی خانمها احوال پرسی کردم. یکیشان گفت «بچهها چطورن؟» گفتم «خدا روشکر خوبن». حالا کدام بچهها، خودم هم نمیدانم؟! به خیالشان در این یک سال و نیم تا دوسالی که سر و کلهام تو مسجد پیدا نشده، صاحب شوهر و بچه شدم. آن هم نه فقط «بچه» بلکه «بچهها». پرده وسط خواهران و برادران را بالا زدند. میز جایزهها داشت به همه چشمک میزد.
از سال نود و دو تا آخر نود و چهار که میرفتم مسجد، یک پیرمردی کنار مسجد، مغازه آبگرمکنی داشت. همیشه برایم درِ مسجد را باز میکرد. مرا به عنوان «معلم قرآن» میشناخت. من و شاگردهایم به عنوان «آبگرمکُنیو» میشناختیمش. آخر مسجد، کنار پیرزنِ قُرقُرو نشسته بودم. آبگرمکنیو آمد کنارم. گفت «فامیلیتون چیه! میخوام به آقای حاجی بگم که حتما به شما که معلم قرآن بودید جایزه بدن». تشکر کردم که «لازم نیست. ما باید از شما تشکر کنیم که کلی زحمت بهتون دادیم و از این حرفها». فامیلیام را حفظ کرد و رفت پیش آقای حاجی. آقای حاجی چند وقتی هست با انرژی تمام آمده است که در مسجد و محله تحول ایجاد کند. چند ماه پیش با یک تلفن پای مرا دوباره به مسجد باز کرد. ده دقیقه بعد دوباره آبگرمکنیو آمد. مرا برد که شخصا به آقای حاجی نشان بدهد و سفارش لازم را بکند. آقای حاجی با خنده گفت «بله، خانم بنت سینا را میشناسیم». من هم گفتم «تشکر اصلی را باید از حاجاقا (آبگرمکنیو) کنیم که کلی زحمت برای ما کشیدن و…».
برنامه شروع شد. یک سری مشکلگشا بود بین خانمها تقسیم کردم. داخل هر بسته یک شماره بود برای قرعه کشی. وسط برنامه آبگرمکنیو آمد. خدا میداند میخواست این بار سفارش مرا به چه کسی کند. گفت میخواهد برود. شمارهاش را داد به من که اگر برنده شد برایش هدیهاش را بگیرم.
قُرقُرو دائم به من میگفت چه گیرش میآید! اگر بهش جایزه ندهم دیگر نمیآید. من هم دائم خودم را تبرئه میکردم که همه کاره آقای حاجی هست. من از هیچی خبر ندارم. بعد گفت باید مشکلگشاها را به ترتیب میدادم که گیر همه میآمد. وقتی قضیه شماره و قرعهکشی را برایش گفتم، یکی یکی بستهی مشکلگشاها از زیر چادرش آمد بیرون. کی چهار بسته برداشت که من متوجه نشدم؟
آخر برنامه قرعهکشی شد. دومین شماره ۶۶ درآمد. قُرقرو شماره ۶۶ را از بین چهار شماره جدا کرد و مثل شاخ شمشادها رفت جلو. سومین شماره ۱۱۲ بود. شماره ۱۱۲ را از کیف درآوردم. جلو رفتم و هدیهی آبگرمکنیو را گرفتم. یادم باشد وقتی بهش دادمش بگویم از من هم تقدیر و تشکر کردند.
فرم در حال بارگذاری ...