زنان علاوه بر اینکه مدیر امور داخلی خانه هستند، مسئول امور مالی و خرید هم هستند. با نگاه نافذشان بازار را مثل کف دست میشناسند. بارها و بارها مغازههایی را نشان میکنند که بروند برای شوهر، فرزند، خواهر، برادر، پدر و مادر و دیگران آنچه را که نیاز دارند بخرند. بعضا در این موارد به همدیگر مشاوره حضوری و غیر حضوری میدهند که فلان چیز را از کجا گرفتهای؟ یا فلان چیز را از فلان جا بگیر و به جای فلان چیز، فلان چیز را بگیر؛ هم به صرفه است و هم جنسش حرف ندارد. زنان بیشتر از هر عضو دیگری در خانواده با وسایل خانه و مایحتاج آن سر و کار دارند و انواع و اقسام مارکها را میشناسند. طبیعی است که این مهارتها را بهتر از دیگران داشته باشند و پیچ و خم همه چیز دستشان باشد. زنان پیش قدمترین فردی است که گردش اقتصاد خانواده و تا حدی اجتماع در دستان اوست.
امور خانواده باید با کالای ایرانی بچرخد یا خارجی؟ زنان تصمیم میگیرند که کدام یک باشد و کدام یک نباشد. زنانِ با سیاست و آیندهنگر ترجیح میدهند از کالایی استفاده کنند که به دست شوهران و پدران خود آنها ساخته میشود. با توجه به شرایط کنونی و معضل اشتغال جوانانمان، کافی است ما زنان همت کنیم و برای تولیدات داخلی کشورمان ارزش قائل باشیم و رُک و پوستکنده به هر چیزی که «مِید این خارج» است «نه» بگوییم.
تا حالا یک زن باردار بدویار از نزدیک ندیده بودم. فکر میکردم این همه ادا و اطوار مال تو فیلمهاست. از اطرافیان هر که را میدیدم زودی بچهشان به دنیا میآمد و ما متوجه نمیشدیم که نه ماه میگذشت. فقط وقتی همبازی بچگیهایم باردار شد، دست روی شکمش میگذاشتم و لگد زدن بچه را حس میکردم. خیلی جالب بود. جالبترین چیزی که میشود توی دنیا حس کرد. بچه تو شکم او بود، من تو پست خودم نمیگنجیدم. فکر کن! یک موجود زنده توی شکمت باشد و هی قِل بخورد و زیر و رو بشود! کنجکاو میشدم بدانم چطور روز را به شب میرساند و چکار میکند.
حالا ازش میپرسم «الان چه حسی داری؟» جواب دندان گیری بهم نمیدهد. انتظار دارم ساعتها بنشیند و از احساس عاشقانهی یک مادر به فرزند حرف بزند. زبان حال تک تک سلولها و کرومزومهایش را بهم بگوید. ولی فقط جواب میدهد: «ای وااااای، هیچ حسی ندااارم، فقط از همه چیز بدم میاااد، الانه که بالا بیارم». آدم اینقدر بیذوق و بیاحساس! واقعا که.
اگر من بودم، دست روی شکمم میگذاشتم و برای بچهام قصهی هزار و یک شب تعریف میکردم. میدانم روزی که اتفاق بیفتد، آنقدر این کار را تکرار میکنم که دستم روی شکمم خشک میشود. قبلا تجربه داشتم. زمانی که بچه بودم، کلی بچه به دنیا آوردم و زن دادم و شوهر دادم. به چشم خودم میدیدم که بچهها بزرگ میشدند و سراغی از من نمیگرفتند و من ساعتها چشم به در میدوختم تا یکیشان از در بیاید تو. با این وجود، روزهای بعد باز من و فاطمه بچه به دنیا میآوردیم، شیر میدادیم، زن میدادیم، شوهر میدادیم و باز چشممان به در بود تا بیایند و احوالی از ما بپرسند. هر چقدر بچههایمان بیوفا باشد، اگر نباشند انگار نیمی از وجودمان نیست و اگر برگردیم به عقب، دوست داریم مادر بشویم.
نوک دماغ بالا دادن دارد خیلی سریع تو فک و فامیل ریشه دوانده. دختر و پسر هم حالیش نیست. خاله داشت میگفت که اگر دخترخاله بخواهد دماغش را عمل کند حاضر است بهش پول بدهد. دختر خاله تو این فکر بود که اگر خاله روزی روزگاری پول داد، خرج جای دیگر صورتش کند. با آرنجم میزنم به پهلوی مامان و با چشم خاله را نشانه میروم که «ببین، از خاله یاد بگیر». من و آن یکی دختر خاله بیشترین دغدغهمان چاقی و لاغری است. میگوید: «اگر فقط دو کیلو وزن زیاد کنم دیگه هیچ غمی ندارم.» بهش میگویم: «بدبخت وقتی عروسی کنی، چاق میشی. خود به خود وقتی بچه بیاری هم چاق میشی. اگر از الان بخوای چاق شی، بعدا زشت میشی». میگوید: «پس فقط کمی دور کمرم چاق بشه، خوبه». بهش میگویم: «اتفاقا قشنگی آدم به کمر باریک بودنه». حرصش در میآید و میگوید: «پس من چِمه که همه بهم میگن لاغری؟» میگویم: «عزیز بیخیال. یه گوشِت در باشه و یه گوشِت دروازه. من خیلی وقته که دوست دارم فقط لاغر باشم. دیگه تو فکر چاق شدن نیستم. چاق بشی، زشت میشی». بعد یادم به آن دوست ارومیهای میافتد که وقتی مرا دید به جای اینکه بگوید: «تو چقدر لاغری؟ گفت تو چقدر ظریف المصوری!». الحق که ارومیهایها خوش کلام و خوش سلیقهاند. گفتم: «ببین تو لاغر نیستی، ظریف المصوری. چی از این قشنگتر». تو این گپ و گفتها تصمیم گرفتیم از این به بعد خودمان را ببندیم به ژله و سیب زمینی آبپز.
خودم را تو آینه دیدم. با انگشت گوشهی پلکها را بالا بردم. اگر کمی بالاتر برود چشمها بادمیتر و زیباتر میشود. دماغ را کمی سربالایی و بعد چپ و راست کردم. گوشههای لب را جابهجا کردم و گونهها را. لبخند زدم جهت بررسی خنده و دندان و فک و غیره. اینها درمان دارد، لک و کک مکها را چه میتوان کرد؟! تو این فکر بودم که نکند از خود راضی بودن باعث بشود از قافله عقب بیفتم. برای همین همه چیز را خوب وارسی کردم تا عیوب را ببینم و در جهل مرکب نمانم. نوچ. خوشم نمیآید. از این دغدغهها که بخواهم محصور در پوست و صورت باشم خوشم نمیآید. یک روزی لبهای کوچولو مد بود و این روزها لبهایی کذایی. خدا میداند فردا چه چیزی بورس شود. خوشم نمیآید که بخواهم هر روز خودم را با مد امروز و فردا ست کنم. مد باید با من ست بشود. اینها چه خوب و چه بد دغدغههای دخترانه است. از دخترانه بودن راضیام. حتی از دغدغههایش و ساعتها تو آینه سبز شدن و غصهی یک جوش روی صورت را خوردن. با این وجود برایم جا نمیافتد که چطور نهایت آمال و آرزوهای یک دختر یا یک زن باید دماغ فندقی و لبهای گوجهای باشد.
از اینها گذشته دارم زوم میکنم روی تاریخ که ببینم بزرگترین و با کمالاتترین زنانی که توانستهاند شاهکار کنند چه کسانیاند! شما کسی را میشناسید؟ در تاریخ یا در اطراف خودتان! کی و چرا؟
هر ماه ایام خاصی بداخلاق میشویم. افسرده میشویم. ناامید میشویم. دنیا برایمان جز سیاهی چیزی به ارمغان ندارد. انگار خار چشم همهی مخلوقات هستیم. تا آخر عمر باید این درد و رنج را تحمل کنیم. فقط این نیست، در آینده درد بارداری و بچه به دنیا آوردن هم اضافه میشود. همیشه مجبور بودیم در این ایام، مدرسه و دانشگاه و سر کار برویم. از صبح تا ظهر روی آن صندلیهای سخت و سرد بنشینیم. امتحان بدهیم و کلی استرس را تحمل کنیم. مجبور بودیم با خانواده به مسافرت برویم. چایی دم کنیم. استکانها را بشوییم. برای این و آن از جایمان بلند بشویم و فلان چیز را بیاوریم. پیش مهمان بنشینیم و مهمانداری کنیم. هیچ کسی ما را درک نکرد. حتی بعضی از زنان همجنس خودمان. پدر، برادر، عمو، دایی و دیگران که جای خود دارد. همین چیزها باعث شد، در نوجوانی از اینکه زن آفریده شدهایم، شرمنده باشیم. باعث شد که هیچ وقت از دختر بودنمان لذت نبریم. آرزوی پسر بودن کنیم. چیزی که خیلیها بهش میگویند بحران هویت. این بحران هویت زایدهی درون ما نیست. ارثیهی شومی است که دیگران در قبالهی ما نوشتهاند. آن را به ما تحمیل کردهاند. انتظار داری با این شرایط افتخار کنیم که دختر هستیم؟ ما چه فرقی با آن بیمارانی داریم که چون کلی خون از بدنشان رفته، همه مثل فرشته دور و برشان میچرخند و نگراناند؟ چرا کسی دور ما نمیچرخد؟ چرا کسی به فکر ما نیست. نمیدانند باید جسممان تقویت بشود و استراحت کامل لازم داریم؟ خدایا! اغلب آدمهایت ما را درک نمیکنند. فقط خودت هستی که ما را درک میکنی. گفتی نماز نخوانیم. روزه نگیریم. زیارت و مسجد نرویم. به قرآن دست نزنیم. اینها را بر ما حرام کردی تا ما را تحت مراقبت و استراحت اجباری قرار دهی. میدانستی خم و راست شدن، مسافرت کردن و از خانه بیرون رفتن چقدر برایمان سخت و دردناک است. غذا پختن و خیلی از چیزها را بر ما مکروه کردی؛ میدانستی چه گلهای ظریفی خلق کردهای. میدانستی که این گل در این دوره دارد رگباری از طوفان و تگرگ را که بر جسم و روحش میبارد، تحمل میکند. به در گفتی که دیوار بشنود و بداند. ولی آدمهایت گیراییشان ضعیف است. نفهمیدند که به ما گفتی تا آنها به خودشان بیایند. در آینده وقتی دخترم برای اولین بار این ایام را تجربه کند، برایش یک جشن کوچولو میگیرم و دوستانش را دعوت میکنم. هر ماه یک هدیهی کوچک بهش میدهم. کلی برایش قر و فر میآیم. به طوری که همیشه منتظر رسیدن آن ایام باشد. نه مثل خیلی از دختران دیگر که وقتی به ایام خاصشان نزدیک میشوند کلی دلهره، استرس و وحشت دارند. دخترم به دختر بودنش افتخار خواهد کرد.
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم اشتباه نکنید، جلسه تلاوت قرآن نداریم. تصمیم گرفتم شروع پستم با «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» باشد. چرا؟ مبادا یکی از رئیس رؤساء یا وزیر وزراء پستم را در یک جلسهای بخواند و ملت گل و بلبلمان دست به دست کنند که «ای های و ای وای». هر چند که ما از این شانسها نداریم.
وقتی صحبت کارشناس یزدی را شنیدم، فمینیست درونم اعتراض نکرد که «ها همینم مونده بیام پای شوهرمو بذارم تو سطل و بشورم تا روش زیاد بشه». بر عکس این دستور را قبلا در مورد شب عروسی خوانده بودم. اینکه شوهر پای عروس را بشوید، آبش را در چهار گوشهی خانه بپاشد. این کار باعث افزایش برکت میشود. چه برکتی از عشق و محبت بالاتر! اعتراف میکنم با این کارها واقعا قند در دل ما خانمها آب میشود. به خصوص اینکه موهایمان را هم شانه بزنند و کلی ادا و اصول از خودشان دربیاورند. حالا چه عیبی دارد که ما خانمها از این کارها انجام بدهیم تا شوهرها بچشند قند در دل آب شدن چه لذتی دارد. کمی هم ادا و اصول از خودمان دربیاوریم و زاغ و اسفند برایشان دود که مثلا چشم خوردهاند، بیشتر مراقب باشند، ما به جز آنها کسی را نداریم، اگر اتفاقی بیفتد ما گریبان خودمان را چاک چاک میکنیم و از این حرفها. خب گاهی ما شمع باشیم و آنها پروانه و گاهی بر عکس آنها شمع و ما پروانه.
________
فینالنوشت: سر قفلی این کانال را گرو میگذارم و شرط میبندم اگر یک کارشناس تو ماهواره این دستور را به یک عده از این حیوان خانگیدارها میداد و میگفت: «ملوس (cat) یا پاپی(dog) را در یک وان پر از شیر بگذارید و فلان کنید و بهمان کنید»، همین ملت گل و بلبل وجب به وجب روستای ما را گز میکردند که مرغوبترین شیر را پیدا و امتحان کنند. بعد هم عکسش را میگذاشتند تو پیج و پروفایلشان. این خط این نشان.