«یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمی»
«پروردگارا بر ناتوانی جسمم و نازکی پوستم و نرمی استخوانم رحم کن»
خدایا! چه میدانستم این فراز اینقدر دردناک است. مصیبت این دنیا اینقدر سنگین است، در آخرت چگونهام؟! من از خود بیخبرم، تو که میدانی من لطیفتر از آنم که بیمهریات را تاب بیاورم. پس چرا حواست به من نبود؟! چرا اینقدر وحشتناک؟! آری. خطا رفتم، اشتباه کردم، ولی حالا که فهمیدم و به سویت آمدم هوای دلم را داشته باش. قلب شکستهام را کسی نخرید، همه رد کردند، گفتند ارزشی ندارد. ولی شنیدم که یک نفر خوب میخرد، کسی نیست جز خودت. شنیدم که نه تنها دلهای شکسته را خوب میخری که اصلا حرم تو در دلهای شکسته است. دستم را روی قلبم میگذارم که تو را زیارت کنم. اگر هستی، تو هم دستی به فضای گرفتهی آنجا بکش. من فقط با تو آرومم، با امید به تو، امید به اینکه مرحم زخم دلشکستگانی.
«وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي يَحْلُمُ عَنّي، حَتّی كَاَنّي لا ذَنْبَ لي»
«و سپاس خدای را كه بر من بردباری میكند تا آنجا كه گويی مرا گناهی نيست!»
در مقابل خدای سمیع و بصیر و علیم، گناه و خطایی نیست که مخفی بماند! همه چیز را میداند و میپوشاند. آنقدر میپوشاند که به حلم و بردباریاش مغرور میشویم. باورمان میشود که از آدمهای خوب و معصوم هستیم. در گیر و گرفتاریها با همهی بیچشم و روییمان میگوییم: «مگر من چه گناهی کردم!». اگر خدا صبر میکند و به رویمان نمیآورد، از بزرگی اوست نه از گناهکار نبودن من. و هر کسی بر حال خراب خودش آگاه است.
پروردگارا! ما را از این حالت بیچشم و رویی خارج کن و از شب زنده خودت قرار بده.
«اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذي اَدْعوُهُ فَيُجيبُني وَاِنْ كُنْتُ بَطيـئاً حينَ يَدْعوُني»
«سپاس خدای را كه میخوانمش و جوابم را میدهد. اگر چه سستی میكنم وقتی كه مرا میخواند»
وقتی تصور میکنم چه قدر با بیحالی و کراهت به سوی تو آمدم و به تو لبیک گفتم، شرمنده میشوم و مجالی برای نوشتن باقی نمیماند. سستی در عشق ورزیدن به تو، نوشتن ندارد. محبت تو به بندههایت آنقدر خالصانه و عمیق است که هر چه راه کج میکنند، باز هوایشان را داری و پشتشان را خالی نمیکنی. خدای خیلی خوبی هستی؛ اگر چه ما بندهها چنگی به دل نمیزنیم.
«وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي تَحَبَّبَ اِلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنّي»
«و سپاس خدای را كه با من دوستی ورزيد، درحالیكه از من بینياز است»
دوست دارم با دانه دانه مهره های تسبیحم زمزمه کنم و بگویم: «وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي تَحَبَّبَ اِلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنّي». تو بهترین دوست من و محبوب منی. تو را پیش خودت و در محضر خودت و برای داشتنت شکر میکنم. هر لحظه با بردن نامت دلشاد میشوم. تو با بردن نام من چگونهای؟
«فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَيْكَ، وَ وَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيكَ، مُسْتَكيناً لَكَ، مُتَضرِّعاً اِلَيْكَ»
زبان حال من است این فراز. زبانِ حال بندهای که راه به جایی ندارد. همه خود محتاجاند و درمانده؛ به کدام یک میتوانم تکیه کنم؟! کدام یک پایدارند و باقی؟! نباید به حال خودم و این همه راهی که به اشتباه رفتهام، اشک بریزم؟!
خدایا! این منم، همان بندهی گریز پای و رویگردان. حالا با دلی مسکین و چشمی اشکبار به سوی تو گریختهام، در مقابلت ایستادهام و چشم امیدم به توست.