پریشب که آمدم شیراز، قصدم این بود جل و پلاسم را جمع کنم برگردم روستا. تو این یک هفته خیلی آرامش داشتم. گفتم میروم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ تا عید شاید هم تا اردیبهشت میمانم و برای ارشد بکوب درس میخوانم. پایم به شیراز نرسید همه چیز برای یک مأموریت جور شد. تو راه برای فردا قرار گذاشتم. ماندهام چکار کنم. خدایا تو چه چیزی برایم صلاح میدانی؟ در مسیر هستم؟ دارم درست میروم؟
یک هیولای بدترکیب و زشت است. با آن چشمهای سرخ و قلمبیدهاش. قد و قوارهاش بر روی زمین زار میزند. سراغ هر کسی که میرود نفس راحت را از او میگیرد و افکاری پریشان را مانند پنیسیلین بهش تزریق میکند. کسی نیست که ادعا کند با او روبرو نشده. چرا کسی کاری نمیکند و این موجود منحوس و شوم را در دیگ آب جوش نمیاندازد؟ شاید هم بهتر باشد افرادی پیش قدم شوند و او را در دهانهی آتشفشانهای بیش فعال بیندازند تا در میان گدازهها زیر و رو شود و جلیز و ولیز کند. آن وقت است که دلم خنک می شود. بعد قاب عکساش را روی طاقچهی اتاقم میگذارم و هر روز جلویش شکلک در میآورم و بالا و پایین میپرم یا اینکه زغالی برمیدارم و آن دماغ گنده و خمرهای و لب و لوچه آویزوناش را سیاه میکنم. آن قدر دلم را خون کرده است که محال است ذرهای به حال و روز نکبت بارش ترحم کنم؛ بی خود نیست که همه او را “کلافه” صدا میزنند. چون جز کلافگی برای ما آدمیزادها هیچ تحفهای در جیبهای پاره پوره اش ندارد.
برای بچههایم قهرمان بودم. یک اسطوره بودم. همه چیز خوب بود. میخواستند وقتی بزرگ شوند، مثل من باشند. وقتی با من بازی میکردند، میخندیدند. هر شب با صدای قصههای من میخوابیدند. صدایم بهشان آرامش میداد. از من که دور میشدند، فقط با دیدن خودم و در آغوش کشیدن خودم آرام میشدند. لباسهایم که چند برابر قد و قوارهشان بود را میپوشیدند و ادایم را در میآوردند.
این روزها با دستهای خودم، مادریام را قربانی میکنم. لباسهایم برای بچههایم زشت به نظر میرسند. دیگر با لباسهایم، در اتاق نمیچرخند تا سرشان گیج برود. مثل من راه نمیروند. از من تقلید نمیکنند. اگر از من دور باشند یک عروسک لبخند به لبشان میآورند. من را با عروسکشان مقایسه میکنند. در آینده میخواهند شبیه عروسک باشند تا من.
شکم بچههایم را با تعارض و دوگانگی پر میکنم. باید ادامه بدهم یا سر باز بزنم؟ من قربانی چه چیزی و چه کسی هستم؟ این تهاجم محکوم شدنی نیست؟
من دهه چهل، پنجاه و شصت را ندیدم. دهه هفتاد خدا روی خوشی به دنیا نشان داد و متولد شدم. امام و انقلاب را هیچ وقت درک نکردم. پس از کی عاشق امام شدم؟ شاید آن روزی که دفتر نقاشیام را باز کردم. عکس امام را که اول کتاب بود آوردم. از رویش نگاه کردم و نقاشیاش را کشیدم. وقتی بردم مدرسه خانم گودرزی باورش نشد من خودم نقاشی را کشیده باشم. بهم گفت بروم پای تخته هم بکشمش. میخواست ببیند واقعا خودم کشیدهام یا نه. از ناباوریاش خوشم آمد. یعنی خیلی شاهکار بوده. از اینکه برای امتحان گفت پای تخته هم بکشم، نه. یعنی حرفم را باور نکرده. با دلی شاد و ضمیری آرام، خرامان خرامان رفتم پای تخته. یک گچ سفید برداشتم. روی همان تختهی سبز تیره که همه تخته سیاه میبینندش امام را نقاشی کردم و وقتی همه دست زدند سربلند رفتم روی صندلیام نشستم. آن زمان هم سن آن نوجوان سیزده ساله که رهبر امام بود، بودم. اما نه. از آن روز نبود.
شاید از هفده سالگیام که کتاب «آینه نظم» را از لابهلای کتابهای مجتبی برداشتم و خواندم، بود. مخصوصا آن جملههایی که نوشته بود، خادمهای حرم ساعت خودشان را با ورود امام به حرم تنظیم میکردند. یا آن جملههایی که میگفت دکتر به امام گفته بود روزی ربع ساعت پیاده روی کند. امام هر روز آن تایم را در حیاط کوچکشان قدم میزدند. دخترشان سینی چای را به حیاط میآورد. امام میگوید: «هنوز ۳۰ ثانیه دیگر مانده» و قدم زدنشان را تا ۳۰ ثانیه دیگر ادامه میدهند. شاید هم از آنجایی که خواندم امام موقع غذا خوردن همیشه یک دستمالی را زیر گلوشان میگذاشتند تا اگر غذا ریخت، لباسشان کثیف نشود. توی دلم گفتم: «وااای امام! چقدر باکلاس غذا میخوردی». شاید هم آن جایی که خواندم امام دست نوهشان را گرفته و به باغچه بردند. اسم هر یک از اعضای خانواده را روی یک گلی گذاشته بودند. حالا اسم گلها را به نوهشان یاد میدادند. «آن گلی که پیر و پژمرده شده من هستم. این گلی که تازه دارد رشد میکند تو هستی». امام اینقدر رمانتیک؟ گمان نمیکنم از خواندن این کتاب و دیگر خاطرات امام، از ایشان خوشم آمده باشد. پس دقیقا کی بود؟ آها، شاید از وقتی که نامهی امام به همسرش را خواندم و قند در دلم آب شد و دست به دعا برداشتم که «اللهم ارزقنا…». ولی عمرا بتوانم سختیهایی که همسر امام کشیدند را تحمل کنم. چه کسی میشود مثل همسر امام؟ باید هم روزی هزار دفعه امام تصدقش میشدند.
ولی نه. اینها نیست. اصلا چه فرقی میکند که من دقیقا از کی عاشق امام شدم! مهم این است که من خیلی وقت است امام را میشناسم. همیشه او را حس میکنم. انگار که همیشه با من است. امام، مثل عطر گل است که تاریخ را پشت سر میگذارد و به دوردستها میرسد.
#دختر_خیابان_انقلاب
دو هفته پیش زن همسایه مرد. سالم سالم بود. سه دختر داشت و یک پسر ده ساله. دختر بزرگش دو سالی از من کوچکتر بود. باز خدا را شکر هر سه دختر را زود شوهر داد. بیچاره پسرش.
مامان خیلی به زن همسایه فکر میکند. سر سفره نشسته بودیم. همه یکی یکی بلند شدند و رفتند. فقط من و مامان ماندیم. مامان گفت: «اگه من بمیرم شماها چکار میکنید؟» گفتم: «مامان خدا نکنه. من هر روز به همین فکر میکنم. ایشالا صد سال سایهت بالای سرم باشه. اگر هم مردنی باشه، خدا کنه هر دو تامون با هم بمیریم». مامان گفت: «از روزی که زن همسایه مرده دارم به همین فکر میکنم که چه بلایی سر شماها میاد. اگر من مردم حواست به یازیاز باشه». منم گفتم: «مامان او باید حواسش به من باشه یا من حواسم به او باشه؟ اون یه مَرده، من دخترم». گفت: «نه مامان. تو سرزبون داری نمیذاری کسی بهت حرفی بزنه. ولی یازیاز خیلی بی زبونه». دیگر چیزی نگفتم. فقط تصمیم گرفتم از این به بعد کمتر با یازیاز کل کل کنم. خودش نیست ولی خدایش هست که همیشه او مقصره. «همیشه» نه به معنای صد در صد، به معنای بالای نود درصد. هر چند بیشتر اوقات جدی نیست و فقط کل کلهای سگ و گربهای با هم داریم. ولی خب به خودم گفتم همین هم نباید باشد. بگذریم.
خودم همیشه به این فکر میکنم که اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد یازیاز را چکار کنم! نمیدانم او هم به این چیزها فکر میکند یا نه! اینکه اگر مامان و بابا نباشند، حواسش هست که باید پشت من باشد یا نه! به اینجا که میرسم آرزو میکنم که ای کاش یک برادر بزرگتر از خودم داشتم که حواسش به من بود. کسی که مینشستم و با او حرفهای بزرگانه میزدم. حالا از این به بعد باید تمرین کنم زینبوار خواهری کنم تا مامان دلش قرص شود.