وبلاگ

توضیح وبلاگ من

زن همسایه

 
تاریخ: 15-11-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

دو هفته پیش زن همسایه مرد. سالم سالم بود. سه دختر داشت و یک پسر ده ساله. دختر بزرگش دو سالی از من کوچکتر بود. باز خدا را شکر هر سه دختر را زود شوهر داد. بیچاره پسرش.

مامان خیلی به زن همسایه فکر می‌کند. سر سفره نشسته بودیم. همه یکی یکی بلند شدند و رفتند. فقط من و مامان ماندیم. مامان گفت: «اگه من بمیرم شماها چکار می‌کنید؟» گفتم: «مامان خدا نکنه. من هر روز به همین فکر می‌کنم. ایشالا صد سال سایه‌ت بالای سرم باشه. اگر هم مردنی باشه، خدا کنه هر دو تامون با هم بمیریم». مامان گفت: «از روزی که زن همسایه مرده دارم به همین فکر می‌کنم که چه بلایی سر شماها میاد. اگر من مردم حواست به یازیاز باشه». منم گفتم: «مامان او باید حواسش به من باشه یا من حواسم به او باشه؟ اون یه مَرده، من دخترم». گفت: «نه مامان. تو سرزبون داری نمی‌ذاری کسی بهت حرفی بزنه. ولی یازیاز خیلی بی زبونه». دیگر چیزی نگفتم. فقط تصمیم گرفتم از این به بعد کمتر با یازیاز کل کل کنم. خودش نیست ولی خدایش هست که همیشه او مقصره. «همیشه» نه به معنای صد در صد، به معنای بالای نود درصد. هر چند بیشتر اوقات جدی نیست و فقط کل کل‌های سگ و گربه‌‌ای با هم داریم. ولی خب به خودم گفتم همین هم نباید باشد. بگذریم. 

خودم همیشه به این فکر می‌کنم که اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد یازیاز را چکار کنم! نمی‌دانم او هم به این چیزها فکر می‌کند یا نه! اینکه اگر مامان و بابا نباشند، حواسش هست که باید پشت من باشد یا نه! به اینجا که می‌رسم آرزو می‌کنم که ای کاش یک برادر بزرگتر از خودم داشتم که حواسش به من بود. کسی که می‌نشستم و با او حرف‌های بزرگانه می‌زدم. حالا از این به بعد باید تمرین کنم زینب‌وار خواهری کنم تا مامان دلش قرص شود. 


فرم در حال بارگذاری ...

« تشت آببِرِشمون »