صبح با صدای خروسمان از خواب بیدار میشویم. مامان نان و غذایی در دستمالی میبندد و به دست بابا میدهد. بابا میرود توی باغ. غروب که میشود، صدای جیغ کشیدنهای پرستوها و جیک جیک گنجشکها کل روستا را پر میکند. این موقع بابا از باغ برمیگردد. البته صدای موتورش زودتر از خودش به خانه میرسد. زیر درخت گردوی وسط حیاطمان، جای همیشگی موتور باباست. مامان بهش میگوید: «موتور سرخی». باک سرخ رنگی دارد. بعد با آفتابهی آب گرمی که مامان آماده کرده روی سکو دست و پای خاکیاش را میشوید.
«سرِ زمین رفتن» را از زمانی که پستونک به دهان داشتم تجربه کردم. مامانم مرا با چادر به پشت میبست و همپای پدرم یا توی باغ بود یا توی زمین. الان فقط باغ انگور داریم. قدیمترها باغ سیبترش و گلابی هم داشتیم. زمانی که شیرخواره بودم، باغ سیب ترش و گلابیها از بین رفتند. قدیمترها زمینمان در بهار گندمزاری سرسبز بود و تیرماه گندمزاری طلائی رنگ. الان به خاطر خشکسالی زمینمان پر شده از نهال انجیر و بادام و گردو. هنوز ثمری نشدهاند. خدا کند بشوند. قدیمترها گاو و بز و گوسفند هم داشتیم. البته خودِ خودمان نداشتیم. پدربزرگم داشت. از خدم و حشم آن روزها، الان فقط مرغ و جوجه داریم. همسایه روبروییمان هنوز گلههایش را دارد. قدیمترها کنار رودخانهمان، زیر همان درختهای سیبترش، سبزی، گوجه، بادمجان، خیار و کلی چیزهای دیگر سبز میکردیم. نخود و عدس و غیره را هم میکاشتیم. الان هیچ کدام را نداریم. شالیزار آن یکی پدربزرگم هم خوابیده. البته کلا هم نخوابیده، هنوز مورچهها در آن برو و بیایی دارند.
از زمانی که چشم باز کردم و پدرم را دیدم و توانستم قصهی آباء و اجدادم را با گوشم از زبان مادربزرگم بشنوم، فهمیدم «کشاورز بودن» ارثیهی شغلی و خانوداگی ماست. اگر قدیمترها مهمان ما میشدید و هر چیزی که در خانه بود را میدیدید، میفهمیدید همه یا دست رنج بابا بوده یا مامان. هیچ سوپری و مغازه نداشتیم. کلی احساس عزت میکردیم. لنگ پول و حقوق آخر ماه نبودیم.
در این سالها نه دستهای پینه بستهی پدرم دیده شد، نه باغ انگورش، نه زمین کشاورزیاش و نه توان و ظرفیتش. هنوز پدرم باید به این در و آن در بزند تا محصولاتش را به دلال برساند و چک بگیرد برای چند ماه دیگر که با کلی خواهش بخواهیم حسابشان را پر کنند تا چک پاس شود و آنها چهار برابر جلوی روی خودمان بفروشند. شهرنشینها و حقوق نجومیها چه میدانند «حمایت از کالا و سرمایهی ایرانی» چه مفهومی دارد! آنهایی که مزهی دست رنج یک کشاورز را نخوردهاند و عرقش را ندیدهاند و تا بوده چشمشان به واردات گرم بوده و دلشان به آنور مرزها خوش بوده، شعار سال را هم نمیفهمند. فقط من و پدرم و استخوان پوسیدهی اجدادم میفهمیم.
همیشه تو مسافرتها سرم را به شیشه میچسبانم و بیرون را نگاه میکنم. کوه، جنگل، درخت، دشت، آدمها و چیزهای دیگر را میبینم. اولین باری است که وقتی سرم را به شیشه میچسبانم، ابرها را میبینم. تا حالا به کوهها از بالا نگاه نکرده بودم. خیلی قشنگ است. اولین باری است سوار هواپیما میشوم. وقتی بلند میشود، دلم هری میریزد. چه کسی است که در اولین تجربهی هواپیمایش به سقوط فکر نکند؟ وقتی سقوط کرد، من خالصانه خدا را صدا میزنم. به امام زمان متوسل میشوم. «یا امام زمان! خود معجزه کن. بهت ایمان دارم. منو نجات بده». او این همه التماس درونی را بیجواب نمیگذارد. من تنها بازماندهی پرواز خواهم بود. توی شُک میروم. حالم اصلا خوب نیست. با هیچ کس حرفی نمیزنم. تو بیمارستان از خبرنگارهایی که دارند از من فیلم و عکس میگیرند برای خوراک خبرهایشان، شاکی میشوم. آن لحظه فقط میخواهم اشک بریزم و از خدا تشکر کنم. میخواهم توی خودم باشم. من میتوانستم مثل بقیه، از جانباختگان باشم. ولی از بازماندگان شدم. خدا به دل پدر و مادرم رحم کرد. روزها و سالها میگذرد. ازدواج میکنم. بچهدار میشوم. گواهینامهام را میگیرم. یک روز سوار ماشینم میشوم و به روستا میروم. خیلی وقت است به پدر و مادر پیرم سر نزدهام. توی راه، نه با ماشینی تصادف میکنم و نه لاستیک ماشینم میترکد. ولی نمیدانم چه میشود که کنترل همه چیز را از دست میدهم. وقتی به خودم میآیم، دارند ماشینم را از ته دره بالا میکشند. مادر و بچههایم نای گریه کردن ندارند. مسافران سالهای پیش آن پرواز، از عالم بالا به استقبالم میآیند. میگویند: «مردن برای همه یک حادثه است. هیچ وقت عادی نمیشود. چه سقوط باشد، چه تصادف و چه یک سکتهی کوتاه در یک خواب ناز. هیچ کسی تنها بازمانده نمیشود. همه میمیریم». سانحه دلخراش دیروز را به هموطنانم تسلیت میگویم.
چند روز بود سرما خورده بودم. هیچ وقت دکتر نمیرفتم. دو سه روزه خوب میشدم. آن دفعه به خاطر امتحانات پیش رو رفتم دکتر. سرماخوردگیام طولانیتر شد. از چشم شربت دیفن هیدرامین میدیدم. روز به روز بدتر میشدم. نصف شبها رگباری سرفه میکردم. نفس کشیدنم کار حضرت فیل بود. هر چه خوره بودم بالا میآوردم. از شبهای بعد جرأت غذا خوردن و خوابیدن نداشتم. مامان سریع میآمد بالای سرم. از خفه شدن نمیترسیدم. دلم برای مامان میسوخت که میترسید نتوانم نفس بکشم و ناکام از دنیا بروم. زن همسایه یک دکتری را بهم معرفی کرد. گفت: «هیچ دکتری بهتر از دکتر مرتضوی نیست. دستش شفاست. از بیمار پول نمیگیره. یه پاکت بهت میده، هر چه در توانت بود پول بذاری توش. بازش هم نمیکنه که کی چقدر داده». با مامان رفتیم پیش دکتر مرتضوی. منشی یک پاکت بهمان داد. من فقط کنجکاو بودم خود دکتر را ببینم. پول را گذاشتیم داخلش رفتیم تو اتاق. دکتر پاکت را گرفت و گذاشت تو کشوی میزش قاطی بقیه پاکتها. بازش نکرد که ببیند اصلا پولی گذاشتهایم یا نه. خیلی معمولی بود. لاغر اندام، سبیلو، با موهای جو گندمی. معاینه کرد و گفت باید عکس بگیرم. وقتی عکس گرفتم و بردم، معلوم شد برنشیت گرفتهام. یک هفتهای دارو خوردم و آمپول زدم و خوب شدم. تو آن یک هفته دوستم میگفت: «به به! عجب مریضی باکلاسی، پادشاه عربستان به خاطر برونشیت مرد». حالا واقعا به خاطر برونشیت مرده یا نه را نمیدانم. نزدیکان که ید طولانی در مرغداری دارند مسخره میکردند. میگفتند: «روشنک مریضی مرغا رو گرفته». حالا تو بیا به اینها حالی کن که «بابا این برونشیت اون برنشیت نیست».
هشت سال است که از دکتر مرتضوی خبر ندارم. نمیدانم مطبش همان جا هست یا نه! البته بیشتر دوست دارم #دکتر_پاکتی صدایش بزنم. بر عکس یک عدهی دیگر که بهشان میگویم #تاجران_سفید_پوش.
مطالبات مردم از دولت و اعتراضشان نسبت به گرانیها عمومی شده است. قبلا هم معترض بودند. ولی نه دولت صدایشان را شنید و نه مجلس. حالا دارند مطالبات خود را راهی خیابان میکنند شاید همانهایی که از کف این خیابانها رأی جمع کردند، پنبهها را از گوششان بیرون بیاورند.
این وسط هر چه میخواهم دلیل موجهی برای سکوت نمایندگان مجلس بیاورم، نمیشود. اینها قرار شد به مجلس بروند و به جای ما حرف بزنند. به جای ما اعتراض کنند. به جای ما از دولت مطالبه کنند.
دولت به ما وعده داد. برنامه اقتصادی بلند مدت و کوتاه مدت داشت. روی هوا و بدون برنامه که روی کار نیامد. برنامههای کارشناسی شدهی اقتصادیاش را با نشان دادن «کلید» رونمایی کرد. اسم خودش را دولت «تدبیر و امید» گذاشت. حالا نمایندگان مجلس باید از دولت توضیح بخواهند.جای این اعتراضات مردمی در مجلس بود نه در خیابان.
جا داشت مردم جلوی در مجلس بست مینشستند، تا نمایندگان رئیس جمهور را فرا بخواند که پاسخگوی مجلس و مردم باشد.
ولی این روزها نه رئیس جمهور آفتابی میشود و نه نمایندگان مجلس. اینها هستند که قوانین را وضع و اجرا میکنند. اگر نمیتوانند حلال مشکلات باشند باید قبل از انتخابات صادقانه به ملت میگفتند. چرا نگفتند؟ چرا پاسخگو نیستند؟ کجاست تخصص و شایسته سالاریشان؟ اقدام و عمل دولت کجاست؟ کجا هستند آن وزرای متخصص و با تجربه؟
کلهی سحر دنبال یک عکس تو نت میگشتم. سر از «باربی و استار لایت» در آوردم. ستارهها به همریخته شدند. نورشان کم شده است. تاریکی همه جا را فرا گرفته. یک نفر کهکشان را نجات میدهد. آن یک نفر کیست؟ باربی.
باربی در جنگل با پدرش زندگی میکند. با رقص و آواز با پرندگان زندگی میکند. حیوانات و پرندگان غذایشان را با رقص و آواز باربی میخورند. انگار به وسیلهی این رقص و آواز نظم و زندگی در جنگل جریان دارد. نامهای از قصر میرسد. پادشاه از همهی جوانهای با استعدادهای خاص دعوت کرده است تا نور ستارگان را برگرداند. یکی از این جوانهای خاص باربی است.
در مجلس رقص پادشاه، باربی به شیوه و ریتم خودش میرقصد و رقص مجلس پادشاه به میریزد. همهی مهمانان از رقص باربی خوششان میآید و مثل او میرقصند. این باعث ناراحتی پادشاه میشود. باربی آدم متفاوتی است که از نظم و قانون پادشاه تخلف میکند. جوان دیگری با استعداد خاص «سالی» است. یک دختر سیاه پوست با سرعت زیاد که قهرمان فلان مسابقه بوده است. همه به سالی غبطه میخورند. حتی باربی. شینا و کارینا دو دختر دیگر فیلم هستند. که میتوانند جاذبه ایجاد کنند و وزن اشیا را سبک یا سنگین کنند. و شاهزاده لئو که تنها پسر میدان است.
در یک مأموریت قرار است استار لایت که شبیه یک دایناسور است را بگیرند و بیاورند. باربی به ندای قلبش گوش میکند و او را آزاد میکند. پادشاه باربی را از این گروه اخراج میکند. سالی رئیس گروه بود. پیش پادشاه میآید و میگوید «باربی از من بهتر است او قلب بزرگی دارد». باربی با آواز استار لایت را به سوی قصر پادشاه میکشاند. پادشاه باربی را میبخشد و رهبری گروه را به او میسپارد.
استار لایت گروه را به مرکز کهکشان هدایت میکند. پادشاه هم میرود تا این موفقیت را به نام خود بزند. وقتی به مرکز کهکشان رسیدند، پادشاه ستارهها طبق مدل طراحی شدهاش میچیند. اما جواب نمیدهد. باربی در اوج نا امیدی افراد گروه، صدای یک آواز را از دل یک ستاره میشنود. بعد طبق مدلی که از دل ستاره کشف کرده، شروع میکند به آواز خواندن. دیگر ستارهها به هم میپیوندند و همه جا روشن میشود. باربی به پادشاه میگوید «خیلی سخت نبود. فقط باید سرت را بالا میکردی و میرقصیدی»
آخر فیلم پادشاه به باربی میگوید «تو آدم متفاوتی هستی. راستش این خیلی هم بد نیست».
باربی به ندای قلبش گوش میکند. آدم متفاوت و بی قانونی است. با رقص و آواز به کهکشان و جنگل و حیوانات حیات میدهد. همه مسحور زیبایی و لباسش بودند. به دیگران رقصش را یاد میداد و زود یاد میگرفتند. آن دختر سیاه پوست اعتراف میکند که باربی از او بهتر است. قلب بزرگ و مهربانی دارد. باربی به جز رقص و آواز استعداد دیگری ندارد.
باربی با رقص و آواز کهکشان رو نجات میده. بعد اگر کن بخوام یه انیمیشن بسازم که یه دختر مسلمون با نماز و دعا این کار رو میکنه، مضحکه عام و خاص میشود و با عقل و علم و دانش جور در نمیاد.
update your browser!