همیشه تو مسافرتها سرم را به شیشه میچسبانم و بیرون را نگاه میکنم. کوه، جنگل، درخت، دشت، آدمها و چیزهای دیگر را میبینم. اولین باری است که وقتی سرم را به شیشه میچسبانم، ابرها را میبینم. تا حالا به کوهها از بالا نگاه نکرده بودم. خیلی قشنگ است. اولین باری است سوار هواپیما میشوم. وقتی بلند میشود، دلم هری میریزد. چه کسی است که در اولین تجربهی هواپیمایش به سقوط فکر نکند؟ وقتی سقوط کرد، من خالصانه خدا را صدا میزنم. به امام زمان متوسل میشوم. «یا امام زمان! خود معجزه کن. بهت ایمان دارم. منو نجات بده». او این همه التماس درونی را بیجواب نمیگذارد. من تنها بازماندهی پرواز خواهم بود. توی شُک میروم. حالم اصلا خوب نیست. با هیچ کس حرفی نمیزنم. تو بیمارستان از خبرنگارهایی که دارند از من فیلم و عکس میگیرند برای خوراک خبرهایشان، شاکی میشوم. آن لحظه فقط میخواهم اشک بریزم و از خدا تشکر کنم. میخواهم توی خودم باشم. من میتوانستم مثل بقیه، از جانباختگان باشم. ولی از بازماندگان شدم. خدا به دل پدر و مادرم رحم کرد. روزها و سالها میگذرد. ازدواج میکنم. بچهدار میشوم. گواهینامهام را میگیرم. یک روز سوار ماشینم میشوم و به روستا میروم. خیلی وقت است به پدر و مادر پیرم سر نزدهام. توی راه، نه با ماشینی تصادف میکنم و نه لاستیک ماشینم میترکد. ولی نمیدانم چه میشود که کنترل همه چیز را از دست میدهم. وقتی به خودم میآیم، دارند ماشینم را از ته دره بالا میکشند. مادر و بچههایم نای گریه کردن ندارند. مسافران سالهای پیش آن پرواز، از عالم بالا به استقبالم میآیند. میگویند: «مردن برای همه یک حادثه است. هیچ وقت عادی نمیشود. چه سقوط باشد، چه تصادف و چه یک سکتهی کوتاه در یک خواب ناز. هیچ کسی تنها بازمانده نمیشود. همه میمیریم». سانحه دلخراش دیروز را به هموطنانم تسلیت میگویم.
فرم در حال بارگذاری ...