وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کوه که باشی، سنگ‌ریزه گم می‌شود

«ای بابا! چتونه شماها؟ چرا زودی ناراحت میشین؟ ببینین! همیشه سعی کنین مثل یه کوه باشین؛ وقتی کسی یه سنگ‌ریزه به طرف کوه پرت می‌کنه چه اتفاقی میفته؟ هیچی. هیچی نمیشه. اون سنگ‌ریزه گم میشه و اون کوه همچنان پابرجاست. برعکس یکی میاد یه سنگ‌ریزه به سمت یه شیشه پرت می‌کنه، چه اتفاقی میفته؟ اون شیشه متلاشی میشه و هیچ اثری ازش نمی‌مونه. اینقدر شیشه نباشین، شکستنی نباشین. مثه کوه باشین. تا تقی به توقی ‌خورد، خودتونو نبازین. حالا روشنک یه حرفی زد، کربلایی یه حرفی زد، حاجی یه حرفی زد؛ خب بزنه. حالا چیطو شد؟! چه اتفاقی افتاد؟! «واااای خانووووم شما چِه مِییی‌دُووونییین! به غروررررِ ما توهین شده! بهمون برخورده! احساساتمون خراش برداشتههه»… بابا ول کنین این حرفا رو..»

پای تخته سخنوری می‌کردم. با ماژیک همزمان کوه ‌کشیدم. وسط کوه یک نقطه کوچولو گذاشتم. نقطه به چشم نمی‌آمد. مثلا سنگ‌ریزه‌ای بود که در دل کوه گم شده بود. همزمان ادا و اطوار روشنک‌طور چاشنی‌ش می‌کردم که حسابی برای سه گل‌دخترم جا بیفتد، با ناملایماتی که بهشان می‌رسد، دنیا به آخر نمی‌رسد. زندگی همچنان جاری است. در دشت و دمن شقایق‌ می‌روید و نسیم می‌وزد.

کاش خودم را نشانده بودم کنارشان و این حرف‌ها را حالی خودم می‌کردم. حالی خودم می‌کردم که این غلاف لطافت و ظرافت را از تنم دربیاورم. اینقدر احساساتی و شکستنی نباشم. زود به دل نگیرم. زود ناراحت نشوم. زود ناامید نشوم. مثل کوه پابرجا باشم و با فوت این و آن در هوا معلق نشوم. «وای آخه شما چه می‌دونین که جواب تلفن ندادن یعنی چی؟ من تا حالا نشده به کسی زنگ بزنم و جوابم نده! سابقه نداشته از کسی چیزی بخوام و توجه نکنه! سابقه نداشته کسی بهم بدقولی کنه! سابقه نداشته کسی منو تو آب نمک نگه داره؟ آخه شما که جای من نیستین…». کاش مربی درونم بگوید: «ای بابا روشنک! ول کن این حرفا رو، خب فدای سرت». منم حرف گوش‌کن باشم و بگویم «چشم»، مثل گل‌دخترها. «روشنک به قول خودت از این به بعد ذکر «فدای سرم» و «به درک» را روی صد مرتبه با انگشتان دست بگو تا با پوست و خونت عجین بشود‌. این دو ذکر سابقه معجزه کردن داشته».

«بفرمایید! مرضیه خانم انگور دوست داشت»

سیب، انگور، خیار و چند میوه‌ی دیگر توی دیس چیده بودند. برادرش جلوی ما گرفت. تشکر کردیم و برنداشتیم. بغض‌مان را خورده و سیر بودیم. دست و دلمان به سمت چیزی نمی‌رفت. بهمان گفت: «مرضیه خانم انگور دوست داشت، بردارید لطفا». یک سیب برداشتم و بعد پشیمان شدم. کاش به جای سیب انگور برمی‌داشتم، «مرضیه خانم انگور دوست داشت». مرضیه‌ خانم بچه‌ی آخر بود. به طبع دختر مذهبی‌ها خواستگار مذهبی و احیانا طلبه که بخواهد قم ساکن بشود، زیاد دارند. پدر مرضیه و برادرهایش نمی‌پذیرفتند. پدرش می‌گفت: «اون یکی دخترم تهرانه، می‌خوام این یکی کنارم باشه». دوری مرضیه خانم برایشان سخت بود. ولی حالا خیلی زودتر از آنچه که فکر می‌کردند باید دوری همیشگی مرضیه خانم را طاقت بیاورند. خدا بهشان صبر بدهد. سومین روزی بود که نبود.

وقتی از برگشتم، مامان گفت: «به منم می‌گفتی می‌اومدم». من بعد از کلاسم از همان راه رفتم دارالرحمه. گفتم: «نمی‌دونستم. پنجشنبه با هم می‌ریم». مامان خیلی تو فکر مرضیه است. می‌گوید: «خدا به مامانش صبر بده». عصر روزی که از تشییع برگشتم، مامان و بابا از روستا آمده بودند. به مامان گفتم که دوستم فوت شد. شبش مامان با مهربانی با من حرف می‌زد. بهش گفتم: «مامان باهام با مهربونی حرف می‌زنی. حالا میگی اگه یه روز من نباشم چی میشه و چی نمیشه و فلان و بهمان». مامان هیچی نگفت. فقط آه کشید. دخترها از هر فرصت عاطفی برای اثبات مهر و محبت پدر و مادر و لوس کردن خودشان استفاده می‌کنند. کاش مرضیه هم بود و بیشتر خودش را برای پدر و مادرش لوس می‌کرد. حالا که مادر شده بود، عزیزتر هم شده بود. نوه خیلی عزیز است. به خصوص نوه‌ای که تو را به یاد دخترت بیندازد و تنها یادگارش باشد. «خدا به مامانش صبر بده».

یکی از میان ما رفت

روزی که همه جمع شدیم تا برایش دعا کنیم، حالمان خیلی خراب بود. از خنده و گپ و گفت‌های همیشگی هیچ خبری نبود. اگر چه تا مرضیه نفس می‌کشید به رحمت خدا امیدوار بودیم، ولی همه عزا گرفته بودیم. آخر مجلس به زور لبخند روی لب‌هایمان نشاندیم و ‌گفتیم: «ایشالا به زودیِ زود خونه مرضیه جمع میشیم». به خودمان دلخوشی می‌دادیم. نمی‌دانم ته دل دوستانم چه خبر بود. من بین برزخ بودم. سرگردان بین امید به خدا و ناامیدی پزشکانش.

وقتی همدلی و همراهی دوستانم را بعد از پست قبل دیدم که همه دست به دعا شدند، فقط منتظر بودم از خبر سلامتی مرضیه بنویسم و از روزی که خانه‌اش جمع می‌شویم. دیروز عصر دوستِ پیگیر همیشگی‌مان پیامک زد. یکه خوردم. «وای یا خدا». فقط یک جمله نوشته بود، «اِنّا للهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ». حالا لپ تاپ باز می‌کنم و به عکس مرضیه زل می‌زنم؛ به خنده‌هایش، به نگاهش و به همه‌ی آرزوهای ناکامش.

وقتی عزیزی، دوستی، مُحبی از دنیا می‌رود، می‌گویند: «به رحمت خدا رفت». ما با نظر رحمت خدا به دنیا می‌آییم و با همان نظر رحمت خدا از دنیا می‌رویم. فقط از خداوند برای خانواده مرضیه به خصوص پدر، مادر و همسرش طلب صبر می‌کنم. اگر چه پسرِ مرضیه لذت مهر مادری را نمی‌چشد، امیدوارم که در دنیا و آخرت از مهر و محبت خداوند سیراب شود و آینده روشنی داشته باشد.

«دوست عزیزم روحت شاد و یادت گرامی. حلالم کن. از احوالت غافل بودم و روزهای آخر عمرت فهمیدم با چه سختی‌ای داری نفس می‌کشی»

یکی از میان ما

نمی‌دانم دوستی‌های دانشگاه در چه حال و هوایی است. دانشجو نبودم. دانشگاه هم درس نخواندم. ولی جو طلبگی قشنگی داشتیم. بیست و پنج شش نفری بودیم. سال اول سه چهار نفر متأهل داشتیم و سال آخر سه چهار نفر مجرد. وسط ساعت‌های کلاسی بحث‌های دخترانه‌مان گل می‌کرد.

سال اول بحث‌ها حول خواستگار و سنجش اعتقاد و پایبندی‌اش به مسائل دینی بود. چند جلسه حرف بزنیم. چه سوالهایی بپرسیم. چطور بپرسیم. طولی نکشید که یکی یکی مهمترین «بله» را گفتند. سال دوم بحث‌ها در مورد شناخت نامزد بود. رفت و آمدها چطور باشد و چطور نباشد. چه بپوشند و چه نپوشند. سال سوم در مورد انتخاب آرایشگاه و آتلیه. سال چهارم در مورد «چی بپزیم»، خانه‌داری، همسرداری‌، انتخاب دکتر، سونو، زایمان، سزارین و اینها. بعد پیامکی هماهنگ می‌کردیم که فلانی بچه‌اش به دنیا آمد، کی برویم خانه‌شان؟ چند وقت بعد همین قرار و مدارها را برای دوست دیگرمان می‌گذاشتیم. همه یکی یکی مادر شدند. بعضی‌ها صاحب بچه‌ی دوم و بعضی‌ها بچه‌ی سوم. در شادی‌های همدیگر شریک بودیم. همه‌ی زندگی‌ها ساده و عاشقانه بود و هست. چیز به رخ کشیدنی نداشتیم.

امروز دوست داشتیم خانه مرضیه جمع می‌شدیم. مثل روزی که صاحب خانه شدند و مهمانشان شدیم. توی کوچه‌شان بودم. بهش زنگ زدم. «الو سلام مرضیه. میگم خونونتون اینیه که درش زنگ‌زده‌ است؟» خندید ‌و گفت: «زنگ‌زده نیست. رنگ نزده است. خودشه. بیا تو». امروز هم باید دوباره مهمانش می‌شدیم. بهش تبریک می‌گفتیم. برایمان دمنوش، میوه و شیرینی می‌آورد. بچه و سیسمونی‌اش را نشان‌مان می‌داد. برایمان از احساس مادرانه‌اش حرف می‌زد. ولی هیچ کدام از اینها نبود. خانه‌ی دوست دیگرمان جمع شدیم. همه گریان، همه غمگین، همه منتظر یک معجزه. دست به دعا، مناجات و دامان اهل بیت شدیم که خدا یک بار دیگر مرضیه را به زندگی برگرداند. وقتش نیست مرضیه با مرگ دست و پنجه نرم کند و همه بگویند: «امیدی نیست جز معجزه».

«خدایا! همه‌ی بچه‌ها تو بغل مادر بزرگ میشن. همه‌ی بچه‌ها اولین بار میگن «مامان». مگه نه اینکه بچه باید دو سال از شیر مادر بخوره، هر روز نگاهش به نگاه مادر بیفته، بهش لبخند بزنه، گریه کنه، مادر قربون صدقه‌اش بره، نازش رو بخره و بزرگش کنه. فرصت بده مرضیه اینها رو تجربه کنه. بچه‌ی مرضیه مادر می‌خواد، مادر». «مرضیه خیلی بدی! چرا بهمون نگفتی! چرا نذاشتی بفهمیم و ببینیمت! همه‌مون رو به هم ریختی. لطفا خوب شو. زنده بمون. دعوتمون کن. مثه دفعه قبل. از این روزهای کما رفتنت برامون حرف بزن و خدا رو شکر کن که هستی».

دوستان خوبم. ازتون می‌خوام همه دعا کنید معجزه‌ی خدا شامل حال دوستمون بشه. مرضیه یک روز هم بچه‌اش رو بغل نکرد. یکبار هم نبوسیدش. حالا هم بین مرگ و زندگیه. همه چیز فقط چند ماه اتفاق افتاد. فقط چند ماه. خیلی یهویی.

 

صنار بده آش، به همین خیال باش

سه نفر از گل‌دخترها را نشان کرده‌ام که اختصاصی برایشان وقت بگذارم و بشوند نیروی یگان ویژه‌ی خودم. چند روز پیش با کربلایی جلسه داشتم. حالا می‌گویم جلسه، فکرتان سمت اتاق جلسه و میز و دفتر و دستک و قرار قبلی و این قرتی بازی‌ها نرود. از این خبرها نیست. تو مسجد بودیم. کربلایی آمدند. من هم سعی کردم تنور نقد و داغ را بچسبم. البته باز فکر نکنید روی حصیر رنگ و رو رفته و از جنس نی نشستیم ها. یکی دو تا مبل پوسیده داریم که خدا می‌داند از کدام سمساری دهه‌ی پنجاه گرفته‌اند. البته مهم هم نیست. هر چه باشد اسمش «مبل» است. و لو اینکه وسطش مثل سیاه‌چاله گود باشد. خواننده‌های من چه می‌دانند چه شکلی است. قرار که نیست مبل‌های ما را ببینند.

به هر حال برای جلسه، روی مبل نشستیم. نشستن روی این مبل‌ها نه به تریش (تریج) قبای من برمی‌خورد و نه به تریش قبای کربلایی. نمی‌دانم اصطلاح «تریش قبا» در گفتگویتان رایج هست یا نه. در خانه و گویش من هر روز جریان دارد. مثل اکسیژنی که هر لحظه با دم می‌فرستید داخل و با بازدم می‌دهید بیرون. راستی اگر قرار آدم است اکسیژنی را که می‌فرستد تو، دوباره بیرون بدهد مگر مرض دارد بدهد تو که بعد بخواهد بدهد بیرون؟ خب این چه کار لهو و لعبی است؟ تا حالا بهش فکر نکرده‌اید نه؟ اگر مشتبی اینجا بود جواب می‌داد: «یعنی اون عقل جلبکی‌ت نمی‌فهمه همین تکراره که باعث میشه زنده بمونی و بشی آینه‌ی دقِ من؟ فلسفه‌ی نماز هم همینه. ادامه‌ی حیات روح». حالا اینکه فلسفه‌ی نماز را چطور چسباندم به مُشتبی و اکسیژن و مبل و جلسه، یک راز است که بماند. (اگه نگم یه رازه، چطور این امور بی‌ربط را توجیه کنم؟).

کجا بودم؟ آها، سکانس نشستن روی مبل‌های کذایی بودم. به دخترها گفتم بیایند و بنشینند. اخیرا توی مشورت‌ها و برنامه‌ریزی‌ها ازشان می‌خواهم حضور داشته باشند تا کم کم راه بیفتند. آخر جلسه خواستم بگویند چه چیزهایی دستگیرشان شد. یکیش گفت: «خانوم ما همه‌ش مونده بودیم که این خروجی چیه که شما هی میگین خروجی خروجی». همین الان تا یادم می‌آید، صورتم از خنده گل می‌اندازد. ما چند بار می‌گفتیم «خروجیِ کار» گفتم: «ببین! همون گُلِ سَرِ خودمونه. البته نه کِش مو و موگیر. یعنی ما تو این چند ماهی که مسجد بودیم چه گلی به سر بچه‌ها زدیم و از این به بعد قرار است چه گُل تازه‌ای بزنیم! یعنی چه دستاوردی داشته‌ایم و از این به بعد چه دستاوردی داریم!». گفتند: «آهااا». الهی بمیرم، دقیقا مثل شب قدر که به بچه‌ها گفتم: «تو این شب‌ها معنویت خودتون رو قوی کنید». علی گفت: «خانوم معنویت یعنی چی؟». من که حسابی دلم برای علی تنگ شده. شما چطور؟ (علی درونم می‌پرسد: «خانوم دلتون تنگ شده یعنی چِش شده؟»)

ته‌نوشت: شب قدر از بچه‌ها سوره‌ی قدر را می‌پرسیدم و از بقیه می‌خواستم تشویق کنند. نوبت کردن تشویق دخترها شد. گفتم: «بچه‌ها فلانی رو تشویقش کنید» پسرها گفتند: «صنار بده آش به همین خیال باش» بعد همه می‌خندیدند. تو جلسه به کربلایی گفتم تخته‌ی وایت‌برد لازم داریم. اگر پسرها حضور می‌داشتند، حتما می‌گفتند: «صنار بده آش به همین خیال باش».