سه نفر از گلدخترها را نشان کردهام که اختصاصی برایشان وقت بگذارم و بشوند نیروی یگان ویژهی خودم. چند روز پیش با کربلایی جلسه داشتم. حالا میگویم جلسه، فکرتان سمت اتاق جلسه و میز و دفتر و دستک و قرار قبلی و این قرتی بازیها نرود. از این خبرها نیست. تو مسجد بودیم. کربلایی آمدند. من هم سعی کردم تنور نقد و داغ را بچسبم. البته باز فکر نکنید روی حصیر رنگ و رو رفته و از جنس نی نشستیم ها. یکی دو تا مبل پوسیده داریم که خدا میداند از کدام سمساری دههی پنجاه گرفتهاند. البته مهم هم نیست. هر چه باشد اسمش «مبل» است. و لو اینکه وسطش مثل سیاهچاله گود باشد. خوانندههای من چه میدانند چه شکلی است. قرار که نیست مبلهای ما را ببینند.
به هر حال برای جلسه، روی مبل نشستیم. نشستن روی این مبلها نه به تریش (تریج) قبای من برمیخورد و نه به تریش قبای کربلایی. نمیدانم اصطلاح «تریش قبا» در گفتگویتان رایج هست یا نه. در خانه و گویش من هر روز جریان دارد. مثل اکسیژنی که هر لحظه با دم میفرستید داخل و با بازدم میدهید بیرون. راستی اگر قرار آدم است اکسیژنی را که میفرستد تو، دوباره بیرون بدهد مگر مرض دارد بدهد تو که بعد بخواهد بدهد بیرون؟ خب این چه کار لهو و لعبی است؟ تا حالا بهش فکر نکردهاید نه؟ اگر مشتبی اینجا بود جواب میداد: «یعنی اون عقل جلبکیت نمیفهمه همین تکراره که باعث میشه زنده بمونی و بشی آینهی دقِ من؟ فلسفهی نماز هم همینه. ادامهی حیات روح». حالا اینکه فلسفهی نماز را چطور چسباندم به مُشتبی و اکسیژن و مبل و جلسه، یک راز است که بماند. (اگه نگم یه رازه، چطور این امور بیربط را توجیه کنم؟).
کجا بودم؟ آها، سکانس نشستن روی مبلهای کذایی بودم. به دخترها گفتم بیایند و بنشینند. اخیرا توی مشورتها و برنامهریزیها ازشان میخواهم حضور داشته باشند تا کم کم راه بیفتند. آخر جلسه خواستم بگویند چه چیزهایی دستگیرشان شد. یکیش گفت: «خانوم ما همهش مونده بودیم که این خروجی چیه که شما هی میگین خروجی خروجی». همین الان تا یادم میآید، صورتم از خنده گل میاندازد. ما چند بار میگفتیم «خروجیِ کار» گفتم: «ببین! همون گُلِ سَرِ خودمونه. البته نه کِش مو و موگیر. یعنی ما تو این چند ماهی که مسجد بودیم چه گلی به سر بچهها زدیم و از این به بعد قرار است چه گُل تازهای بزنیم! یعنی چه دستاوردی داشتهایم و از این به بعد چه دستاوردی داریم!». گفتند: «آهااا». الهی بمیرم، دقیقا مثل شب قدر که به بچهها گفتم: «تو این شبها معنویت خودتون رو قوی کنید». علی گفت: «خانوم معنویت یعنی چی؟». من که حسابی دلم برای علی تنگ شده. شما چطور؟ (علی درونم میپرسد: «خانوم دلتون تنگ شده یعنی چِش شده؟»)
تهنوشت: شب قدر از بچهها سورهی قدر را میپرسیدم و از بقیه میخواستم تشویق کنند. نوبت کردن تشویق دخترها شد. گفتم: «بچهها فلانی رو تشویقش کنید» پسرها گفتند: «صنار بده آش به همین خیال باش» بعد همه میخندیدند. تو جلسه به کربلایی گفتم تختهی وایتبرد لازم داریم. اگر پسرها حضور میداشتند، حتما میگفتند: «صنار بده آش به همین خیال باش».
سلام
خوبتر از همیشه
از اینجور نوشتن ها خوشم می آید
راستی خوبی؟
سلام
اینکه ذهنتون تا این اندازه فعال و پویاست خوبه
ولی منِ خواننده ترجیح میدادم زودتر برین سر اصل مطلب
یکم منسجمتر اگه بنویسین بهتره…
راستی “تریش قبا” آدم را یاد آثار جمالزاده و آل احمد میندازه!
موفق باشین
راستی واژه «تریج قبا» همجا جا داره نگران نباش
سلام
قلمتان مستدام مطالب خوبی می نویسید خداقوت
چند پیشنهاد:
در صورت امکان مطالب را پشت سر هم ننویسید!!!!! پاراگرافی، فاصله ای!!! چشمانم اذیت شد(البته ببخشید)
دختر در حال نوشتن یک مطلب ذهنت اینقدر این طرف و آنطرف می رود. مرا نیز با خودت کشاندی.
سلام
خیلی ممنون، چشم، روی جفت چشمام :)
فرم در حال بارگذاری ...
پاسخ:
سلام خیلی ممنون. فکر کنم اولین نظرتون تو این یکی وبلاگ باشه. چقدر از حضورتون خوشحال شدم. تو وبلاگ قبلی خیلی دلتنگ نظراتتون هستم. حیف که دیگه نیستن. خدا رو شکر، شما خوبین؟