وبلاگ

توضیح وبلاگ من

«بفرمایید! مرضیه خانم انگور دوست داشت»

 
تاریخ: 04-04-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

سیب، انگور، خیار و چند میوه‌ی دیگر توی دیس چیده بودند. برادرش جلوی ما گرفت. تشکر کردیم و برنداشتیم. بغض‌مان را خورده و سیر بودیم. دست و دلمان به سمت چیزی نمی‌رفت. بهمان گفت: «مرضیه خانم انگور دوست داشت، بردارید لطفا». یک سیب برداشتم و بعد پشیمان شدم. کاش به جای سیب انگور برمی‌داشتم، «مرضیه خانم انگور دوست داشت». مرضیه‌ خانم بچه‌ی آخر بود. به طبع دختر مذهبی‌ها خواستگار مذهبی و احیانا طلبه که بخواهد قم ساکن بشود، زیاد دارند. پدر مرضیه و برادرهایش نمی‌پذیرفتند. پدرش می‌گفت: «اون یکی دخترم تهرانه، می‌خوام این یکی کنارم باشه». دوری مرضیه خانم برایشان سخت بود. ولی حالا خیلی زودتر از آنچه که فکر می‌کردند باید دوری همیشگی مرضیه خانم را طاقت بیاورند. خدا بهشان صبر بدهد. سومین روزی بود که نبود.

وقتی از برگشتم، مامان گفت: «به منم می‌گفتی می‌اومدم». من بعد از کلاسم از همان راه رفتم دارالرحمه. گفتم: «نمی‌دونستم. پنجشنبه با هم می‌ریم». مامان خیلی تو فکر مرضیه است. می‌گوید: «خدا به مامانش صبر بده». عصر روزی که از تشییع برگشتم، مامان و بابا از روستا آمده بودند. به مامان گفتم که دوستم فوت شد. شبش مامان با مهربانی با من حرف می‌زد. بهش گفتم: «مامان باهام با مهربونی حرف می‌زنی. حالا میگی اگه یه روز من نباشم چی میشه و چی نمیشه و فلان و بهمان». مامان هیچی نگفت. فقط آه کشید. دخترها از هر فرصت عاطفی برای اثبات مهر و محبت پدر و مادر و لوس کردن خودشان استفاده می‌کنند. کاش مرضیه هم بود و بیشتر خودش را برای پدر و مادرش لوس می‌کرد. حالا که مادر شده بود، عزیزتر هم شده بود. نوه خیلی عزیز است. به خصوص نوه‌ای که تو را به یاد دخترت بیندازد و تنها یادگارش باشد. «خدا به مامانش صبر بده».

نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو] 

خدا رحمتش کنه

1397/04/04 @ 09:10


فرم در حال بارگذاری ...

« کوه که باشی، سنگ‌ریزه گم می‌شودیکی از میان ما رفت »