از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبهاش دوخته میشد. روسری تور پولکی میپوشیدم و رویش چارقد میبستم. زیر نور خورشید پولکها روی سرم برق میزدند. انگار ستارههای شب را روی سرم چسبانده بودند. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی. برای خودم قر و فر میدادم. دور خودم میچرخیدم و میچرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن میشد و سرم گیج میرفت، مینشستم روی زمین. یک دایرهای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمیدهند. اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت میخواست خانه پدرش برود مرا هم میبرد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما اینور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آنور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را میگرفت بعد با دست چپ و بعد از جاده رد میشدیم. میگفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، میخواهم مرا بزند نه تو را».
یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود این است که تا یک دختر بچه میبینند، میپرسند: «میخواهی در آینده با کی عروسی کنی؟». خانه پدربزرگ از من هم میپرسیدند. میگفتم: «با ملا مصطفی». آنها میخندیدند و میگفتند: «ای بلا نگرفته. هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم میخندیدم. ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم میخورد یا زنی باردار بود یا بچهای به دنیا میآمد، میرفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا میکردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم.
تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعوا برادرم بهم میگفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی جر مرا در میآورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمیدانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش میکردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن میشدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کردهام به «یاز یاز». هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون».
بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کردهاش خبردار نشد.
کتاب دعا دستم بود. داشتم دعا میخواندم. دلم پر بود و هزار جور گله و شکایت داشتم که تا آخر دعا باید به خدا میگفتم. خانمی آمد کنارم نشست. دختر چند ماههش را زمین گذاشت و خودش ایستاد به نماز. دختری تپلی با لباس صورتی. سرش مو نداشت. مادرش یک تل صورتی زده بود به سرش. انگار دوست داشت از همین الان دختر بودنش را جار بزند. دخترش خیلی به دلم نشست. برای یک لحظه دلم دختر کشید. دوست داشتم الان یک دختر تو بغلم بود. دختری تپلی با لباسهای صورتی. به خواندن دعا ادامه دادم. آن خانم داشت نماز میخواند. دخترش آرام نشسته بود و دست و پا میزد. آن همه گله و شکایتی که میخواستم به خدا کنم، یادم رفت. زبانم دعاهای کتاب را میخواند و دلم دعا میکرد که این بچه گریه کند تا بغلش کنم. دخترک آرامتر از آن بود که دعایم در حقش گیرا شود.
نماز مادرش تمام شد. آماده شد که برود. سریع دعا را بستم. گفتم: «ببخشید میشه یه کم بغلش کنم؟» بغلش کردم و بوسیدمش. کاش مادرش کنارم نبود تا او را حسابی میچلاندم. دخترش را برای بار آخر بوسیدم و دادم دستش. خداحافظی کرد و رفت.
دختر من هم میتوانست الان چند ماهه باشد. شاید هم چندساله. لذتی که بوسیدن بچه دارد، بوسیدن کارنامه و مدرک ندارد.
بعد از چند ماه وارد فیسبوک شدم. بلد نبودم باهاش کار کنم. فقط اکانت داشتم. پستی ارسال کردم. نوشتم «اینجا چه جوریه؟». برایم نوشت «اگه توقعت در حد مجازی باشه خوبه ولی اگه فراتر رفت مثه جهنمه». نوشتم «منظورم فضاش نیست، کار کردن باهاش منظورمه». نوشت «دو روز که باهاش کار کنی یاد میگیری». نوشتم «توقعم در حد مجازی باشه یعنی چی؟». نوشت «یعنی اینجا رو و دوستیهای اینجا رو مثل سایه در نظر بگیرید. سایه کاملا شبیه خود آدمه ولی تهش یه سایه بیش نیست و کاری برای شما نمیکنه. حالا فرض کنید شما با سایه دوست بشید، چی میشه؟ شما دستتو تکون بدی اونم تکون میده. ندی اونم نمیده. اگه ازش یه لیوان آب بخوای چه جوابی بهت میده؟ امیدوارم توضیحم روشن بوده باشه».
هنوز تو شک مثالش و حرفش هستم. صادقانه حقیقت را گفت. گفت روی من و امثال من حساب باز نکن و حواست به زندگیات باشد. ما فقط سایه هستیم. یعنی تو این مدت با سایهها تعامل داشتم؟ یعنی اگر واقعا چیزی از آنها بخواهم خبری نیست؟
«سه راه؟» به تاکسی گفتم بعد سوار شدم. دست بردم تو کیفم یک هزار تومانی درآوردم، و تعارف کردم. کرایهام پانصد تومان میشد. راننده کمی تأمل کرد. هزارتومان را پس داد. گفت پول خرد ندارد. پول را گرفتم. کمی که جلوتر رفتیم به خودم گفتم: «به جای اینکه راننده از پانصد تومان بگذرد چرا من نگذرم!». پول را به راننده دادم. گفتم: «باقیش اشکال ندارد». راننده نپذیرفت. کنار عابر پیادهای ایستاد و ازش پرسید که دو تا پانصدی دارد یا نه؟! عابر پیاده گفت: «برای کرایه میخواهی؟» راننده گفت: «بله». عابر دست در جیبش کرد. یک سکه درآورد به راننده داد،.گفت: «من کرایه خانم را حساب میکنم». راننده نپذیرفت و گفت: «با این وجود خودم ازش کرایه نمیگیرم». پشت چراغ قرمز، راننده پیاده شد. جلدی پرید و از راننده اتوبوس کناری، دو تا پانصدی گرفت.
راننده با خوشرویی گفت: «خانم! امروز روز خوبی برایت است، همه روی دندهی مهربانی بلند شدند» راننده با برخوردش و جملهاش حس خوبی من داد. کلی انرژی گرفتم. همین طور برخورد عابر پیاده. سر سه راه، سوار اتوبوس شدم. وقتی در پایانه پیاده شدم، کارت زدم. دو هزار تومان شارژ تو کارتم بود. سوار اتوبوس بعدی شدم. موقع پیاده شدن کارت زدم، بوق قرمز زد. دوباره زدم، دوباره بوق قرمز زد. کارت اتوبوسم ظاهرا دویست تومان شارژ داشت نه دو هزار تومان. خانمی که همراهم پیاده شد، وقتی دید دست در کیفم کردم و کمی هول هستم، برایم کارت زد. درست مثل دیروز که من برای آن خانم کارت زدم. راننده با بداخلاقی به آن خانم گفت، چرا پول خرد یا کارت اتوبوس ندارد. راننده دیروزی، روی دندهی نامهربانی بود. چه حس خوبی دارد این دندهی مهربانی.
همیشه یکی از سختترین کارها باز کردن سر صحبت بوده و هست. لااقل برای من اینطور است.
مدرسه که میرفتیم خوبیش به این بود که موقع رفتن به دفتر یا جاهای خاص و حساس، یک دوستی را همراه خود میبردیم. میگفتیم: «من در میزنم، تو بگو یا تو در بزن تا من بگویم». کلی این پا و آن پا میکردیم. حرفمان را چندبار تکرار میکردیم برای اینکه چه بگوییم و چطور بگوییم. در اینجا کسی نیست در بزند تا من بگویم. یا من در بزنم و او بگوید. خودم هستم و خودم. دائم این پا و آن پا میکنم که چه طور سر صحبت را باز کنم! چه طور شروع کنم و از کجا! تنهایی هم باید در بزنم، هم سر صحبت را باز کنم و هم تا آخر بروم.
تق تق / بسم الله