وبلاگ

توضیح وبلاگ من

نشان کرده ملامصطفی

 
تاریخ: 26-07-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبه‌اش دوخته می‌شد. روسری تور پولکی می‌پوشیدم و رویش چارقد می‌بستم. زیر نور خورشید پولک‌ها روی سرم برق می‌زدند. انگار ستاره‌های شب را روی سرم چسبانده بودند. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی. برای خودم قر و فر می‌دادم. دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن می‌شد و سرم گیج می‌رفت، می‌نشستم روی زمین. یک دایره‌ای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمی‌دهند. اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت می‌خواست خانه پدرش برود مرا هم می‌برد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما این‌ور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آن‌ور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را می‌گرفت بعد با دست چپ و بعد از جاده رد می‌شدیم. می‌گفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، می‌خواهم مرا بزند نه تو را».

یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود این است که تا یک دختر بچه می‌بینند، می‌پرسند: «می‌خواهی در آینده با کی عروسی کنی؟». خانه پدربزرگ از من هم می‌پرسیدند. می‌گفتم: «با ملا مصطفی». آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ای بلا نگرفته. هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم می‌خندیدم. ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم می‌خورد یا زنی باردار بود یا بچه‌ای به دنیا می‌آمد، می‌رفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا می‌کردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم.

تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعوا برادرم بهم می‌گفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی جر مرا در می‌آورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمی‌دانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش می‌کردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن می‌شدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کرده‌ام به «یاز یاز». هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون».

بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کرده‌اش خبردار نشد.

 

کلیدواژه ها: دختر لر, روستا, فاطمه کشاورزی, لباس عروس, لباس لری, لباس محلی, لر, کودکی
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.7 stars
(4.7)
نظر از: بهنام [بازدید کننده]
بهنام

يادش بخير
همچو ماجراهايي زياد رواج داشت

1396/08/02 @ 23:40
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 
5 stars

پاسخ:

درسته، یاد پیرمردهامون هم بخیر.

1396/08/02 @ 23:43
نظر از: زفاک [بازدید کننده]
زفاک
4 stars

سلام
که اینطور!
ان شاءالله خوشبخت و سعادتمند باشید
منزل نو هم مبارک :)

1396/07/26 @ 19:09
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 
5 stars

پاسخ:

خیلی ممنون دوست عزیز که سر می‌زنی،

با روح مرحوم ملا مصطفی خوشبخت بشم عایا؟

1396/07/26 @ 19:11


فرم در حال بارگذاری ...

« «قصه‌های من و اُو جیجَه»دعا با طعم دخترم »