وبلاگ

توضیح وبلاگ من

دعا با طعم دخترم

 
تاریخ: 26-07-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

کتاب دعا دستم بود. داشتم دعا می‌خواندم. دلم پر بود و هزار جور گله و شکایت داشتم که تا آخر دعا باید به خدا می‌گفتم. خانمی آمد کنارم نشست. دختر چند ماهه‌ش را زمین گذاشت و خودش ایستاد به نماز. دختری تپلی با لباس صورتی. سرش مو نداشت. مادرش یک تل صورتی زده بود به سرش. انگار دوست داشت از همین الان دختر بودنش را جار بزند. دخترش خیلی به دلم نشست. برای یک لحظه دلم دختر کشید. دوست داشتم الان یک دختر تو بغلم بود. دختری تپلی با لباس‌های صورتی. به ‌خواندن دعا ادامه دادم. آن خانم داشت نماز می‌خواند. دخترش آرام نشسته بود و دست و پا می‌زد. آن همه گله و شکایتی که می‌خواستم به خدا کنم، یادم رفت. زبانم دعا‌های کتاب را می‌خواند و دلم دعا می‌کرد که این بچه گریه کند تا بغلش کنم. دخترک آرام‌تر از آن بود که دعایم در حقش گیرا شود. 

نماز مادرش تمام شد. آماده شد که برود. سریع دعا را بستم. گفتم: «ببخشید می‌شه یه کم بغلش کنم؟» بغلش کردم و بوسیدمش. کاش مادرش کنارم نبود تا او را حسابی می‌چلاندم. دخترش را برای بار آخر بوسیدم و دادم دستش. خداحافظی کرد و رفت.

دختر من هم می‌توانست الان چند ماهه باشد. شاید هم چندساله. لذتی که بوسیدن بچه دارد، بوسیدن کارنامه و مدرک ندارد.

کلیدواژه ها: ازدواج, تحصیلات, حرم, خانواده, دعای کمیل, زنان


فرم در حال بارگذاری ...

« نشان کرده ملامصطفیسایه‌های مجازی »