خدا بیامرز، خیلی با انصاف بود. قبل از اینکه سرش را زمین بگذارد، مال و میراثش را به حق تقسیم کرد. وصیت کرده بود طبق همین عمل کنند مبادا تنش در قبر برلرزد. این بچهی آخری، خیلی عتیقه بود. به نان شب محتاج بود، ولی ارثیه را نمیپذیرفت. چه خانهی خوبی بهش داده بودند. میگفت «من ارث زورکی نمیخوام. میخوام خودم کار کنم و ارث به دست بیارم». هر چه میگفتند «این حق خودته، مال خودته». به خرجش نمیرفت که نمیرفت. یکی نیست بگوید مگر ارث زورکی هم داریم؟ آخرش در همین فلاکت زندگیاش را ادامه داد. این حکایت خیلی از ماست. اگر خدا کسی را نمیفرستاد که ما را هدایت کند، جا داشت یقهی خدا را بگیریم و بگوییم «چرا حق ما را نمیدهی؟! چرا این بندههای خوبت را مکلف نمیکنی که راه را از چاه به ما بشناسانند؟!». این حق هست نه یک چیز زورکی. حالا گاهی به مزاح یا به جد میگوییم «بهشت زورکی». این بهشت زورکی یعنی چه؟ مگر میشود؟ مگر داریم؟ بهشت رفتن و هدایت شدن از حقوق ماست. بر یک عدهای واجب است این حقوق را به ما بدهند. و الا از خائنین خواهند بود. اگر ندادند باید طلبکار باشیم. نه در زمانی که دارند حق و حقوقمان را میدهند، بگوییم چرا دارید پا تو کفش ما میکنید؟
کلهی سحر دنبال یک عکس تو نت میگشتم. سر از «باربی و استار لایت» در آوردم. ستارهها به همریخته شدند. نورشان کم شده است. تاریکی همه جا را فرا گرفته. یک نفر کهکشان را نجات میدهد. آن یک نفر کیست؟ باربی.
باربی در جنگل با پدرش زندگی میکند. با رقص و آواز با پرندگان زندگی میکند. حیوانات و پرندگان غذایشان را با رقص و آواز باربی میخورند. انگار به وسیلهی این رقص و آواز نظم و زندگی در جنگل جریان دارد. نامهای از قصر میرسد. پادشاه از همهی جوانهای با استعدادهای خاص دعوت کرده است تا نور ستارگان را برگرداند. یکی از این جوانهای خاص باربی است.
در مجلس رقص پادشاه، باربی به شیوه و ریتم خودش میرقصد و رقص مجلس پادشاه به میریزد. همهی مهمانان از رقص باربی خوششان میآید و مثل او میرقصند. این باعث ناراحتی پادشاه میشود. باربی آدم متفاوتی است که از نظم و قانون پادشاه تخلف میکند. جوان دیگری با استعداد خاص «سالی» است. یک دختر سیاه پوست با سرعت زیاد که قهرمان فلان مسابقه بوده است. همه به سالی غبطه میخورند. حتی باربی. شینا و کارینا دو دختر دیگر فیلم هستند. که میتوانند جاذبه ایجاد کنند و وزن اشیا را سبک یا سنگین کنند. و شاهزاده لئو که تنها پسر میدان است.
در یک مأموریت قرار است استار لایت که شبیه یک دایناسور است را بگیرند و بیاورند. باربی به ندای قلبش گوش میکند و او را آزاد میکند. پادشاه باربی را از این گروه اخراج میکند. سالی رئیس گروه بود. پیش پادشاه میآید و میگوید «باربی از من بهتر است او قلب بزرگی دارد». باربی با آواز استار لایت را به سوی قصر پادشاه میکشاند. پادشاه باربی را میبخشد و رهبری گروه را به او میسپارد.
استار لایت گروه را به مرکز کهکشان هدایت میکند. پادشاه هم میرود تا این موفقیت را به نام خود بزند. وقتی به مرکز کهکشان رسیدند، پادشاه ستارهها طبق مدل طراحی شدهاش میچیند. اما جواب نمیدهد. باربی در اوج نا امیدی افراد گروه، صدای یک آواز را از دل یک ستاره میشنود. بعد طبق مدلی که از دل ستاره کشف کرده، شروع میکند به آواز خواندن. دیگر ستارهها به هم میپیوندند و همه جا روشن میشود. باربی به پادشاه میگوید «خیلی سخت نبود. فقط باید سرت را بالا میکردی و میرقصیدی»
آخر فیلم پادشاه به باربی میگوید «تو آدم متفاوتی هستی. راستش این خیلی هم بد نیست».
باربی به ندای قلبش گوش میکند. آدم متفاوت و بی قانونی است. با رقص و آواز به کهکشان و جنگل و حیوانات حیات میدهد. همه مسحور زیبایی و لباسش بودند. به دیگران رقصش را یاد میداد و زود یاد میگرفتند. آن دختر سیاه پوست اعتراف میکند که باربی از او بهتر است. قلب بزرگ و مهربانی دارد. باربی به جز رقص و آواز استعداد دیگری ندارد.
باربی با رقص و آواز کهکشان رو نجات میده. بعد اگر کن بخوام یه انیمیشن بسازم که یه دختر مسلمون با نماز و دعا این کار رو میکنه، مضحکه عام و خاص میشود و با عقل و علم و دانش جور در نمیاد.
خیلی شنیدیم و شنیدید که «از دامن زن مرد به معراج میرود». برعکس این شعار هم صادق است. در دامن مادری مثل حضرت زهرا قطعا باید افرادی مثل امام حسن و امام حسین رشد کنند. حالا ایشان حضرت زهرا بودند، ما که نیستیم! «شیرم را حلال نمیکنم اگر دستت به گناه آلوده شود». این سفارش مادر مصطفی چمران بود، وقتی که پسرش میخواست راهی بلاد کفر بشود. بعدا مصطفی خطاب به مادرش گفت «در پاسخ به آن نصیحتتان باید بگویم به خدا قسم نه تنها دستم به گناه آلوده نشد که حتی فکرم نیز به گناه آلوده نگردید». از چنین مادری باید چنین فرزند دانشمندی پا بگیرد که همهی عمرش را صرف خدمت به مردم محروم و مستضعف بکند. الان در جامعه یک عده از مسئولین معلوم الحالی هستند که دارند گند میزنند به دنیا و دینمان. خیلی دوست دارم مادرشان را ببینم و بگویم «حاج خانم شما در طول زندگی چکار میکردی که راه و رسم اخلاق و انسانیت را به بچهات یاد ندادی؟ برای چه به بچهات یاد ندادی در آینده به مردم خدمت کند نه دنبال حیف و میل باشد. ای کاش هیچ وقت طعم مادری را نمیچشیدی…».
ترجیح میدهم هی بدنم را بخارانم و قرمزی خون زیر پوستم را با چشمانم ببینم، تا اینکه بخواهم یک قدم عقبتر بروم. نشستن تا یک وجبی بخاری لذتی دارد که چند وجب عقبتر ندارد. مامان که دقیقا باید همانجایی بنشیند که من میخواهم بنشینم. میروم نزدیک مامان مینشینم و شروع میکنم به وزوز کردن. «مامان حالا هفته دیگه من چی بپوشم؟» همین طور که دارد مویز پاک میکند میگوید «هیچی نداری رود جونی! داری لخت میگردی!». میگویم «خب کو؟ نشونم بده! دخترای مردم روزی یه دست لباس میپوشن». آن قدیمها وقتی غذا دیر و زود میشد یا آنچه باید باشد، نبود؛ میرفتیم تو حیاط، شروع میکردیم به داد زدن. «آهاااااای مردم! ما غذا ندارییییم، داریم از گرسنگی میییمیییریییم». حالا شیطان طرف چپم میگوید بروم پشت بام و بگویم «آهاااای مردم! من لباس ندارم». ولی مشاور اعظم درونم میگوید «آن موقع روستا بود که اگر تو حیاطتون داد میزدی، سید نوری از آخر روستا میگفت «کیه؟». اینجا شهره. تو سر و صدای این همه ماشین و بوق بوق کردنها، نهایتا صدایت به آقای نعمتی میرسد. که آن هم، همسایه پایینیتونه و الا خودت بودی و گوش خودت». حالا که تاریخ مصرف آن روش گذشته، کارشناس فضای مجازی درونم میگوید «بیا و یک کمپین راه بینداز. هشتگ #من_بی_لباسم را برایش تعریف کن. بیشتر جواب میدهد. همان مردمی که از خجالت کرمانشاه درآمدند دلشان به حالت میسوزد. دقیقا همان خونی که به دهلیزهای بطن چپ و راست مسئولین پمپاژ میشود، به درون دهلیزهای قلب مامانت هم پمپاژ میشود». تو این حیص و بیص، واعظ درونم «یا الله یا الله» گویان جلو میآید. با پشت دست میکوبد به دهان این کارشاس فضای مجازی. بالای منبر میرود و میگوید « و لباس التقوی ذلک خیر».
شماره خراسان رضوی افتاد رو گوشی. آن قدر خجالت زده شدم که گفتم جواب ندهم. کمی تأمل کردم. دیدم اصلا شایسته نیست. با کلی شرمندگی جواب دادم. متنها آن چیزی که باید بشود، نمیشود. حالا باید دوباره میگفتم «مینویسم براتون میفرستم». ولی این دفعه گفتند «میخوایم یه سفر یه روزه بیای مشهد و متنها رو بنویسی. وقتی خودت به عنوان زائر بیای بهتر میتونی از احوال یه زائر و آداب زیارت بنویسی. مشکلی نداری؟».
از اینکه دارم میروم امام رضا که برای امام رضا بنویسم خوشحالم. ولی شرمندگیام از خوشحالی بیشتر است. نمیدانم چرا این همه سستی میکنم. ولی تجربه نشان داده اگر بخواهم برای جایی بنویسم، وقتی در همانجا باشم بیشتر حس نوشتنم میآید. برای «پاتوق شهید آوینی» هم همینطور است. روزهایی که پاتوق میروم کلی جلو میافتم.
تنها خواستهام از امام رضا این است که چیز به درد بخوری از آب دربیاید تا جبران این همه شرمندگی بشود. از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، برای این کار مقداری پول و پله نذر پاتوق شهید آوینی کردم. فکر میکنم برای کار پاتوق هم باید مقداری نذر امام رضا کنم. این به آن، آن به این.
بهم گفت: «حس و حال خودتون رو از این دعوت یهویی بنویسید تا تو متنها کمکتون کنه». من که دارم بال در میآورم. وقتی بهش فکر میکنم اشکم جاری میشود. بعد از دورهی چهل روزهی طرح ولایت، فکر نمیکردم امسال روزیام بشود مشهد بروم.
الان میفهمم «دعوت» یعنی چه! نائب الزیاره شما هستم.
عکس را تابستان دوره طرح ولایت که مشهد بودم، در حرم امام رضا گرفتم. آن قدر مأمن أمنی هستند که این دو کودک را زیر این سایه گذاشته بودند و کسی اطرافشان نبود.
سلام بر تو ای امام رئوف من…