ترجیح میدهم هی بدنم را بخارانم و قرمزی خون زیر پوستم را با چشمانم ببینم، تا اینکه بخواهم یک قدم عقبتر بروم. نشستن تا یک وجبی بخاری لذتی دارد که چند وجب عقبتر ندارد. مامان که دقیقا باید همانجایی بنشیند که من میخواهم بنشینم. میروم نزدیک مامان مینشینم و شروع میکنم به وزوز کردن. «مامان حالا هفته دیگه من چی بپوشم؟» همین طور که دارد مویز پاک میکند میگوید «هیچی نداری رود جونی! داری لخت میگردی!». میگویم «خب کو؟ نشونم بده! دخترای مردم روزی یه دست لباس میپوشن». آن قدیمها وقتی غذا دیر و زود میشد یا آنچه باید باشد، نبود؛ میرفتیم تو حیاط، شروع میکردیم به داد زدن. «آهاااااای مردم! ما غذا ندارییییم، داریم از گرسنگی میییمیییریییم». حالا شیطان طرف چپم میگوید بروم پشت بام و بگویم «آهاااای مردم! من لباس ندارم». ولی مشاور اعظم درونم میگوید «آن موقع روستا بود که اگر تو حیاطتون داد میزدی، سید نوری از آخر روستا میگفت «کیه؟». اینجا شهره. تو سر و صدای این همه ماشین و بوق بوق کردنها، نهایتا صدایت به آقای نعمتی میرسد. که آن هم، همسایه پایینیتونه و الا خودت بودی و گوش خودت». حالا که تاریخ مصرف آن روش گذشته، کارشناس فضای مجازی درونم میگوید «بیا و یک کمپین راه بینداز. هشتگ #من_بی_لباسم را برایش تعریف کن. بیشتر جواب میدهد. همان مردمی که از خجالت کرمانشاه درآمدند دلشان به حالت میسوزد. دقیقا همان خونی که به دهلیزهای بطن چپ و راست مسئولین پمپاژ میشود، به درون دهلیزهای قلب مامانت هم پمپاژ میشود». تو این حیص و بیص، واعظ درونم «یا الله یا الله» گویان جلو میآید. با پشت دست میکوبد به دهان این کارشاس فضای مجازی. بالای منبر میرود و میگوید « و لباس التقوی ذلک خیر».
فرم در حال بارگذاری ...