وبلاگ

توضیح وبلاگ من

دختر آخرین آبادی

کل روستا زیر برف سنگین یک دست سفید شده بود. دود از پشت بام‌ آنهایی که بخاری هیزمی داشتند بالا می‌رفت. بقیه خانه‌ها یا بخاری نفتی داشتند یا علاالدین. ابتدایی بودم. از مدرسه که تعطیل شدیم، رفتم نانوانی. بهم نگفته بودند نان بگیرم. کار خوب خودسرانه‌ام بود. می‌خواستم ادای دخترهای مسئولیت پذیر را دربیاورم. ریزه میزه بودم با چکمه پلاستیکی که آب تویش شلپ شلوپ می‌کرد. کوله پشتی مدرسه‌ام روی دوشم بود. کلی تو صف وایسادم. هیچ کسی نگفت: «رَه وَ ای دُوَر بریت تا زی نون بسونه برَوه هونَشو». یعنی آنها نباید بفهمند راهم دور است و کسی باهام نیست! نان گرفتم و رفتم. انگشتانم یخ کرده بود و تا نمی‌شدند. همه‌ی بچه‌ها الان تو خانه‌شان بودند. تو روستا پرنده پر نمی‌زد. همین که یک موتوری از کنارم رد می‌شد، دعا می‌کردم آرام برود. با حضورشان بر ترسم غلبه می‌کردم. انگار ناف سگ‌های ولگرد را برای روزهای برفی بریده بودند که دسته جمعی زوزه می‌کشیدند. هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم. روستای ما کمی آن طرف‌تر بودیم. نه به فاصله دور. به فاصله چند صد متر. الان که کلا یکی شده‌اند. همین چند صد متر قسمت وحشتناکش بود. خلوت خلوت. اگر به چشم سگی شیرین و لذیذ می‌آمدم کاملا بی دفاع بودم. تیکه پاره‌ام می‌کردند، هیچ کسی نمی‌فهمید. دور روستا جنگلی بود. «اگر الان یک گرگی ببینم چکار کنم!» برف تو چکمه‌ام رفته بود. مغز استخوان‌هایم یخ زده بود. آب دماغم می‌چکید. شروع کردم به گریه کردن. وقتی رسیدم خانه، مثل ربات خشک شده بودم. مامان نان را گرفت و کوله پشتی را درآورد و کنار بخاری پناهم داد. به جای اینکه بوسم کند و قربان صدقه‌ام برود که نان گرفته‌ام، بهم توپید. گفت: «کی وَت گو وَ من ای سرما نون بسونی؟ دَ سیچه داری ایگریوی خرا زده وَ خُت بو!». نگفتم گریه‌ام از سرماست. گفتم: «چند تا سگ وَ دیمُم نهارِن». نمی‌دانم برای چه دروغ گفتم. شاید دوست نداشتم متوجه سختی‌ و ناراحتی‌ام بشوند. شاید هم نمی‌خواستم دلشان را بسوزانم. آن روزها چه می‌دانستم روزی می‌رسد که روستا آرزوی سفیدپوش شدن دارد!

تشت آب

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم اشتباه نکنید، جلسه تلاوت قرآن نداریم. تصمیم گرفتم شروع پستم با «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» باشد. چرا؟ مبادا یکی از رئیس رؤساء یا وزیر وزراء پستم را در یک جلسه‌ای بخواند و ملت گل و بلبل‌مان دست به دست کنند که «ای های و ای وای». هر چند که ما از این شانس‌ها نداریم. 

وقتی صحبت کارشناس یزدی را شنیدم، فمینیست درونم اعتراض نکرد که «ها همینم مونده بیام پای شوهرمو بذارم تو سطل و بشورم تا روش زیاد بشه».  بر عکس این دستور را قبلا در مورد شب عروسی خوانده بودم. اینکه شوهر پای عروس را بشوید، آبش را در چهار گوشه‌ی خانه بپاشد. این کار باعث افزایش برکت می‌شود. چه برکتی از عشق و محبت بالاتر! اعتراف می‌کنم با این کارها واقعا قند در دل ما خانم‌ها آب می‌شود. به خصوص اینکه موهایمان را هم شانه بزنند و کلی ادا و اصول از خودشان دربیاورند. حالا چه عیبی دارد که ما خانم‌ها از این کارها انجام بدهیم تا شوهرها بچشند قند در دل آب شدن چه لذتی دارد. کمی هم ادا و اصول از خودمان دربیاوریم و زاغ و اسفند برایشان دود که مثلا چشم خورده‌اند، بیشتر مراقب باشند، ما به جز آنها کسی را نداریم، اگر اتفاقی بیفتد ما گریبان خودمان را چاک چاک می‌کنیم و از این حرف‌ها. خب گاهی ما شمع باشیم و آنها پروانه و گاهی بر عکس آنها شمع و ما پروانه. 

________

فینال‌نوشت: سر قفلی این کانال را گرو می‌گذارم و شرط می‌بندم اگر یک کارشناس تو ماهواره این دستور را به یک عده از این حیوان خانگی‌دارها می‌داد و می‌گفت: «ملوس (cat) یا پاپی(dog) را در یک وان پر از شیر بگذارید و فلان کنید و بهمان کنید»، همین ملت گل و بلبل وجب به وجب روستای ما را گز می‌کردند که مرغوب‌ترین شیر را پیدا و امتحان کنند. بعد هم عکسش را می‌گذاشتند تو پیج‌ و پروفایلشان. این خط این نشان.

زن همسایه

دو هفته پیش زن همسایه مرد. سالم سالم بود. سه دختر داشت و یک پسر ده ساله. دختر بزرگش دو سالی از من کوچکتر بود. باز خدا را شکر هر سه دختر را زود شوهر داد. بیچاره پسرش.

مامان خیلی به زن همسایه فکر می‌کند. سر سفره نشسته بودیم. همه یکی یکی بلند شدند و رفتند. فقط من و مامان ماندیم. مامان گفت: «اگه من بمیرم شماها چکار می‌کنید؟» گفتم: «مامان خدا نکنه. من هر روز به همین فکر می‌کنم. ایشالا صد سال سایه‌ت بالای سرم باشه. اگر هم مردنی باشه، خدا کنه هر دو تامون با هم بمیریم». مامان گفت: «از روزی که زن همسایه مرده دارم به همین فکر می‌کنم که چه بلایی سر شماها میاد. اگر من مردم حواست به یازیاز باشه». منم گفتم: «مامان او باید حواسش به من باشه یا من حواسم به او باشه؟ اون یه مَرده، من دخترم». گفت: «نه مامان. تو سرزبون داری نمی‌ذاری کسی بهت حرفی بزنه. ولی یازیاز خیلی بی زبونه». دیگر چیزی نگفتم. فقط تصمیم گرفتم از این به بعد کمتر با یازیاز کل کل کنم. خودش نیست ولی خدایش هست که همیشه او مقصره. «همیشه» نه به معنای صد در صد، به معنای بالای نود درصد. هر چند بیشتر اوقات جدی نیست و فقط کل کل‌های سگ و گربه‌‌ای با هم داریم. ولی خب به خودم گفتم همین هم نباید باشد. بگذریم. 

خودم همیشه به این فکر می‌کنم که اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد یازیاز را چکار کنم! نمی‌دانم او هم به این چیزها فکر می‌کند یا نه! اینکه اگر مامان و بابا نباشند، حواسش هست که باید پشت من باشد یا نه! به اینجا که می‌رسم آرزو می‌کنم که ای کاش یک برادر بزرگتر از خودم داشتم که حواسش به من بود. کسی که می‌نشستم و با او حرف‌های بزرگانه می‌زدم. حالا از این به بعد باید تمرین کنم زینب‌وار خواهری کنم تا مامان دلش قرص شود. 

بِرِشمون

از بچگی این واژه را زیاد شنیدم. همین الان هم وقتی مامان بهم می‌گوید کاری را انجام دهم، در جواب می‌گویم: «نیتَرُم» می‌گوید: «مَ برشمون زَته که نیتری!». حالا همه دور هم نشسته‌ایم. می‌گویم: «مانی برشمون چنه؟». مرا می‌پیچاند. قشنگ مشخص است که خودش هم نمی‌داند «برشمون» چیست. بابا نشسته بالای سر آتنا و بهش نگاه می‌کند که تو خواب ناز است. می‌گویم: «بابا برشمون چِنه؟» می‌گوید: «سیچه ایپُرسی؟» می‌گویم: «ایخُم معنیشَ بنویسُم، تو بگو چنه». بابا هم کلی حرف تو حرف می‌آورد و آخرش نمی‌گوید برشمون چی هست. بقیه مهمان‌ها را هم به چالش کشیدم. هیچکدام معنی برشمون را بلد نیستند. فقط کاربردش را بلدند.  برشمون آن چیزی است که معمولا تو کمر افراد می‌زند و نمی‌توانند کاری انجام دهند. حالا اینکه «آن چیز» دقیقا چیست را هیچ کسی نمی‌داند. «مگه برشمون زدتت؟» یا «مگه برشمون زده تو کمرت که نمی‌تونی». الان چندتایی آدم کنارم نشسته‌اند که نماز نمی‌خوانند. فکر کنم همه را برشمون زده باشد…

جان و جگرم سوخت

یک روپوش صورتی داده‌اند به من. آن قدر گشاد است که می‌شود از آن به عنوان یک چادر مسافرتی استفاده‌ کرد. آن هم نه برای یک نفر یا دو نفر، تمام قوم و قبیله‌ام تویش جا می‌شوند. یازده‌تا بچه تو یک اتاق زیر مهتابی هستند. زردی دارند. انگار با هم قرارداد بسته‌اند که یکی بعد از دیگری ونگ وونگ کنند. سرسام گرفتم.

اسم نوزاد کناری‌ام «زهرا» است. امروز صبح مادرش بردش ازش خون بگیرند برای آزمایش. زردی‌ بعضی‌ها بالا رفته بود و عده‌ای پایین آمده بود. مامان زهرا که آمد اشک از چشمانش سرازیر بود. می‌گفت: «آخه این چیه که این قدر دستش رو سوراخ سوراخ کردند!». راست می‌گفت. هفت ماهه به دنیا آمده بود. خیلی ریزه میزه بود. آتنا را پیچیدم تو حوله و بردم برای خون‌گیری. «نیایش» اسم نوزادی دیگری بود. وقتی سوزن زدند پشت دستش دلم ریش ریش شد. مادرش رویش را برگردانده بود که نبیند. من نگاهش می‌کردم. به جای مادرش گریه‌ام گرفت. نیایش خیلی گریه می‌کرد. سوزن سفت و سختی بود. از پشت دو دستش به زور خون گرفتند. به صورت آتنا نگاه می‌کردم که تو خواب ناز بود، بیشتر دلم می‌سوخت. آتنا را روی تخت گذاشتم و اشکم را پاک ‌کردم. اگر با این قیافه می‌رفتم پیش زن عمو فکر می‌کرد بلایی سر آتنا آمده. خدا را شکر خون گیری آتنا خوب بود. فقط پشت یک دستش را سوزن زدند. آنقدر تکان خورد که کل دستش خونی شد. عزیزم چقدر گریه کرد. ولی بعدش زود یادش رفت و آرام شد.

بعضی لحظه‌ها برای آدم تداعی کننده غم‌های بزرگی‌اند. خونی که از دست نیایش و آتنا می‌چکید، مرا یاد خون زیر گلوی طفل شش ماهه انداخت. بعضی روضه‌ها فقط دیدنی است…