وبلاگ

توضیح وبلاگ من

دختر آخرین آبادی

 
تاریخ: 18-11-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

کل روستا زیر برف سنگین یک دست سفید شده بود. دود از پشت بام‌ آنهایی که بخاری هیزمی داشتند بالا می‌رفت. بقیه خانه‌ها یا بخاری نفتی داشتند یا علاالدین. ابتدایی بودم. از مدرسه که تعطیل شدیم، رفتم نانوانی. بهم نگفته بودند نان بگیرم. کار خوب خودسرانه‌ام بود. می‌خواستم ادای دخترهای مسئولیت پذیر را دربیاورم. ریزه میزه بودم با چکمه پلاستیکی که آب تویش شلپ شلوپ می‌کرد. کوله پشتی مدرسه‌ام روی دوشم بود. کلی تو صف وایسادم. هیچ کسی نگفت: «رَه وَ ای دُوَر بریت تا زی نون بسونه برَوه هونَشو». یعنی آنها نباید بفهمند راهم دور است و کسی باهام نیست! نان گرفتم و رفتم. انگشتانم یخ کرده بود و تا نمی‌شدند. همه‌ی بچه‌ها الان تو خانه‌شان بودند. تو روستا پرنده پر نمی‌زد. همین که یک موتوری از کنارم رد می‌شد، دعا می‌کردم آرام برود. با حضورشان بر ترسم غلبه می‌کردم. انگار ناف سگ‌های ولگرد را برای روزهای برفی بریده بودند که دسته جمعی زوزه می‌کشیدند. هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم. روستای ما کمی آن طرف‌تر بودیم. نه به فاصله دور. به فاصله چند صد متر. الان که کلا یکی شده‌اند. همین چند صد متر قسمت وحشتناکش بود. خلوت خلوت. اگر به چشم سگی شیرین و لذیذ می‌آمدم کاملا بی دفاع بودم. تیکه پاره‌ام می‌کردند، هیچ کسی نمی‌فهمید. دور روستا جنگلی بود. «اگر الان یک گرگی ببینم چکار کنم!» برف تو چکمه‌ام رفته بود. مغز استخوان‌هایم یخ زده بود. آب دماغم می‌چکید. شروع کردم به گریه کردن. وقتی رسیدم خانه، مثل ربات خشک شده بودم. مامان نان را گرفت و کوله پشتی را درآورد و کنار بخاری پناهم داد. به جای اینکه بوسم کند و قربان صدقه‌ام برود که نان گرفته‌ام، بهم توپید. گفت: «کی وَت گو وَ من ای سرما نون بسونی؟ دَ سیچه داری ایگریوی خرا زده وَ خُت بو!». نگفتم گریه‌ام از سرماست. گفتم: «چند تا سگ وَ دیمُم نهارِن». نمی‌دانم برای چه دروغ گفتم. شاید دوست نداشتم متوجه سختی‌ و ناراحتی‌ام بشوند. شاید هم نمی‌خواستم دلشان را بسوزانم. آن روزها چه می‌دانستم روزی می‌رسد که روستا آرزوی سفیدپوش شدن دارد!


فرم در حال بارگذاری ...

« تاسَکتشت آب »