وبلاگ

توضیح وبلاگ من

بوی غربتت همه جا هست

دو هفته پیش خانواده‌ام می‌خواستند به روستا بروند. نمی‌توانستم تنهایی در خانه بمانم. همراهشان رفتم. یک هفته روستا بودم. خیلی خوش گذشت. همه چیز آرام بود. بدون دغدغه. بدون شلوغی‌های شهر. تصمیم گرفتم وقتی آمدم شیراز، همه وسایلم را جمع کنم و برگردم روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگم. قرار گذاشتم تا عید یا اردیبهشت تو روستا بمانم و همه‌ی فعالیت‌هایم را تعطیل کنم. دوشنبه هفته پیش آمدیم شیراز. همین که رسیدم از طرف مسجد بهم زنگ زدند برای یک جلسه. فردایش رفتم مسجد. قرار شد برای محله برنامه بریزیم تا یک تحول خوبی ایجاد کنیم. تحولی در یک محله‌ای که پر از هزار نوع آسیب‌ است. جایی که هیچ کسی حاضر نمی‌شود از آن عبور کند، چه برسد به اینکه بخواهد قدمی بردارد. به فال نیک گرفتم. از رفتن به روستا منصرف شدم. چند روز پیش همان برادر گفت که برای شهادت حضرت زهرا و تولدشان برنامه ریزی کنیم. متأسفانه دیر اقدام کردیم. فرصت برای اجرای برنامه‌های خوب نبود.

دیشب و امشب مسجد عزاداری داشتیم. دیشب نتوانستم بروم. آن برادر گفت: «مجلس خانم حضرت زهرا زمین نمی‌ماند. دست من و شما هم نیست». امشب رفتم که ببینم چطور چیزی روی زمین نمانده. قصدم این بود که فضاسازی‌ها و مقدمات را ببینم. از وقتی که از مسجد برگشتم، دلم می‌خواهد زار بزنم. ترجیح می‌دهم هیچ وقت مجلسی نگیرم تا اینکه مجلس حضرت زهرا این گونه باشد. به قول همان برادر مجلس حضرت زهرا مثل خودشان غریب است. مسجدمان هم که به اسم پنج تن آل عباست، غریب‌تر است. قالی‌های رنگ و رو رفته. پرده‌های ناجور. مسجدی که تبدیل شده به محلی برای رفت و آمد سوسک و موش. دیواره‌ها پر از گرد و خاک. نه جا کفشی درست و حسابی هست و نه حتی چند متر پارچه که سیاه بزنیم یا در جشن اهل بیت با آنها گل و بلبل بسازیم.

الان نمی‌دانم باید به کدام امید بروم مسجد. انگار گرد غربت به این مسجد و محله پاشیده‌اند. چند سال است به این مسجد می‌روم و می‌آیم. بچه‌هایم خیلی نازنین هستند. نشد یکبار من یک هدیه‌ی ناچیز به اینها بدهم. امشب فهمیدم چقدر دوست دارند روسری و ساق دست ست بپوشند و بیایند مسجد. می‌خواهند هم‌رنگ هم باشند. ولی سه نقطه. اما ای کاش همه‌ی غم و اندوهم روسری و ساق بچه‌ها بود. بانوی مظلوم این روزها! امشب حسابی شرمنده‌ات شدم. آرزو به دلم فقط برای یکبار هم که شده بتوانم برای شما قدمی بردارم که در خورتان باشد. اگر می‌دانی شایستگی‌اش را ندارم، اصلا راهم نده. اگر راهم می‌دهی، پس شرمنده‌ام نکن.

کسی تنها بازمانده نیست

همیشه تو مسافرت‌ها سرم را به شیشه می‌چسبانم و بیرون را نگاه می‌کنم. کوه، جنگل، درخت، دشت، آدم‌ها و چیزهای دیگر را می‌بینم. اولین باری است که وقتی سرم را به شیشه می‌چسبانم، ابرها را می‌بینم. تا حالا به کوه‌ها از بالا نگاه نکرده بودم. خیلی قشنگ است. اولین باری است سوار هواپیما می‌شوم. وقتی بلند می‌شود، دلم هری می‌ریزد. چه کسی است که در اولین تجربه‌ی هواپیمایش به سقوط فکر نکند؟ وقتی سقوط کرد، من خالصانه خدا را صدا می‌زنم. به امام زمان متوسل می‌شوم. «یا امام زمان! خود معجزه کن. بهت ایمان دارم. منو نجات بده». او این همه التماس درونی را بی‌جواب نمی‌گذارد. من تنها بازمانده‌ی پرواز خواهم بود. توی شُک می‌روم. حالم اصلا خوب نیست. با هیچ کس حرفی نمی‌زنم. تو بیمارستان از خبرنگارهایی که دارند از من فیلم و عکس می‌گیرند برای خوراک خبرهایشان، شاکی می‌شوم. آن لحظه فقط می‌خواهم اشک بریزم و از خدا تشکر کنم. می‌خواهم توی خودم باشم. من می‌توانستم مثل بقیه، از جانباختگان باشم. ولی از بازماندگان شدم. خدا به دل پدر و مادرم رحم کرد. روزها و سالها می‌گذرد. ازدواج می‌کنم. بچه‌دار می‌شوم. گواهینامه‌ام را می‌گیرم. یک روز سوار ماشینم می‌شوم و به روستا می‌روم. خیلی وقت است به پدر و مادر پیرم سر نزده‌ام. توی راه، نه با ماشینی تصادف می‌کنم و نه لاستیک ماشینم می‌ترکد. ولی نمی‌دانم چه می‌شود که کنترل همه چیز را از دست می‌دهم. وقتی به خودم می‌آیم، دارند ماشینم را از ته دره‌ بالا می‌کشند. مادر و بچه‌هایم نای گریه کردن ندارند.  مسافران سالهای پیش آن پرواز، از عالم بالا به استقبالم می‌آیند. می‌گویند: «مردن برای همه یک حادثه است. هیچ وقت عادی نمی‌شود. چه سقوط باشد، چه تصادف و چه یک سکته‌ی کوتاه در یک خواب ناز. هیچ کسی تنها بازمانده نمی‌شود. همه می‌میریم».  سانحه دلخراش دیروز را به هم‌وطنانم تسلیت می‌گویم.

پاکتی برای من

چند روز بود سرما خورده بودم. هیچ وقت دکتر نمی‌رفتم. دو سه روزه خوب می‌شدم. آن دفعه به خاطر امتحانات پیش رو رفتم دکتر. سرماخوردگی‌ام طولانی‌تر شد. از چشم شربت دیفن هیدرامین می‌دیدم. روز به روز بدتر می‌شدم. نصف شب‌ها رگباری سرفه می‌کردم. نفس کشیدنم کار حضرت فیل بود. هر چه خوره بودم بالا می‌آوردم. از شب‌های بعد جرأت غذا خوردن و خوابیدن نداشتم. مامان سریع می‌آمد بالای سرم. از خفه شدن نمی‌ترسیدم. دلم برای مامان می‌سوخت که می‌ترسید نتوانم نفس بکشم و ناکام از دنیا بروم. زن همسایه یک دکتری را بهم معرفی کرد. گفت: «هیچ دکتری بهتر از دکتر مرتضوی نیست. دستش شفاست. از بیمار پول نمی‌گیره. یه پاکت بهت می‌ده، هر چه در توانت بود پول بذاری توش. بازش هم نمی‌کنه که کی چقدر داده». با مامان رفتیم پیش دکتر مرتضوی. منشی یک پاکت بهمان داد. من فقط کنجکاو بودم خود دکتر را ببینم. پول را گذاشتیم داخلش رفتیم تو اتاق. دکتر پاکت را گرفت و گذاشت تو کشوی میزش قاطی بقیه پاکت‌ها. بازش نکرد که ببیند اصلا پولی گذاشته‌ایم یا نه. خیلی معمولی بود. لاغر اندام، سبیلو، با موهای جو گندمی. معاینه کرد و گفت باید عکس بگیرم. وقتی عکس گرفتم و بردم، معلوم شد برنشیت گرفته‌ام. یک هفته‌ای دارو خوردم و آمپول زدم و خوب شدم. تو آن یک هفته دوستم می‌گفت: «به به! عجب مریضی باکلاسی، پادشاه عربستان به خاطر برونشیت مرد». حالا واقعا به خاطر برونشیت مرده یا نه را نمی‌دانم. نزدیکان که ید طولانی در مرغداری دارند مسخره می‌کردند. می‌گفتند: «روشنک مریضی مرغا رو گرفته». حالا تو بیا به اینها حالی کن که «بابا این برونشیت اون برنشیت نیست».

هشت سال است که از دکتر مرتضوی خبر ندارم. نمی‌دانم مطبش همان جا هست یا نه! البته بیشتر دوست دارم #دکتر_پاکتی صدایش بزنم. بر عکس یک عده‌ی دیگر که بهشان می‌گویم #تاجران_سفید_پوش.

مقدمه برای یه کار جهادی

پریشب که آمدم شیراز، قصدم این بود جل و پلاسم را جمع کنم برگردم روستا. تو این یک هفته خیلی آرامش داشتم. گفتم می‌روم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ تا عید شاید هم تا اردیبهشت می‌مانم و برای ارشد بکوب درس می‌خوانم. پایم به شیراز نرسید همه چیز برای یک مأموریت جور شد. تو راه برای فردا قرار گذاشتم. مانده‌ام چکار کنم. خدایا تو چه چیزی برایم صلاح می‌دانی؟ در مسیر هستم؟ دارم درست می‌روم؟

کلافه

یک هیولای بدترکیب و زشت است. با آن چشم‌های سرخ و قلمبیده‌اش. قد و قواره‌اش بر روی زمین زار می‌زند. سراغ هر کسی که می‌رود نفس راحت را از او می‌گیرد و افکاری پریشان را مانند پنیسیلین بهش تزریق می‌کند. کسی نیست که ادعا کند با او روبرو نشده. چرا کسی کاری نمی‌کند و این موجود منحوس و شوم را در دیگ آب جوش نمی‌اندازد؟ شاید هم بهتر باشد افرادی پیش قدم شوند و او را در دهانه‌ی آتشفشان‌های بیش فعال بیندازند تا در میان گدازه‌ها زیر و رو شود و جلیز و ولیز کند. آن وقت است که دلم خنک می شود. بعد قاب عکس‌اش را روی طاقچه‌ی اتاقم می‌گذارم و هر روز جلویش شکلک در می‌آورم و بالا و پایین می‌پرم یا اینکه زغالی برمی‌دارم و آن دماغ گنده و خمره‌ای و لب و لوچه آویزون‌اش را سیاه می‌کنم. آن قدر دلم را خون کرده است که محال است ذره‌ای به حال و روز نکبت بارش ترحم کنم؛ بی خود نیست که همه او را “کلافه” صدا می‌زنند. چون جز کلافگی برای ما آدمیزادها هیچ تحفه‌ای در جیب‌های پاره پوره اش ندارد.