وبلاگ

توضیح وبلاگ من

سال سخت کوشی و ریکاوری هویت دینی

بعد از تعطیلات عید وقتی اولین جلسه‌ی هفتگی‌مان را تشکیل می‌دادیم، یک شعار سال برای گروه انتخاب می‌کردیم. شعارمان دو تکه‌ای بود. یک تکه ثابت که هر سال تکرار می‌شد و تکه‌ی دوم که طبق یک سری از اهداف (و با توجه به صحبت‌های حضرت آقا) متغیر بود. آن شعار محور خودسازی و برنامه‌های ما بود. شعارها را فاطمه خانم انتخاب می‌کرد. رئیس و استاد‌مان بود. حالا بعد از دو سه سال دوری از گروه، خودم برای خودم شعار سال انتخاب می‌کنم. پارسال انتخاب کردم و در دفترم نوشتم. باید سری بزنم و وقتی بگذارم ببینم خروجی آن شعار چه شد و چه نشد. اصلا چرا چیزی شد یا چرا چیزی نشد. در طول سال حواسم به آن شعار بوده یا نبوده.

داشتن شعار شخصی، گروهی، خانوادگی و غیره چیز جالبی است. انسان احساس هدفمند بودن می‌کند. احساس امیدواری، شور، اشتیاق و نشاط. مخصوصا اگر شعار جمعی باشد و همه در تلاش باشند تا به آن نقطه برسند. مثل یک مسابقه دو که یک خط پایانی را مشخص می‌کنند و همه با هم به سمت آن می‌دوند و تلاش می‌کنند. منتهی با این تفاوت که در اینجا همه دست فرد زمین خورده را می‌گیرند و با خود می‌برند و در نهایت همه با هم پیروز می‌شوند. نه اینکه بخواهند دیگری را حذف کنند.

شعار امسالم را با توجه به سال پر برکت ۹۶ انتخاب کردم. سال گذشته آنقدر حال‌خوب‌کن بود که می‌خواهم امسال هم مثل سال گذشته و بلکه کاملتر و ماندگارتر از آن باشد. از لحظه‌ی سال تحویل دلم نسبت به سال جدید روشن بود. امسال سال سخت‌کوشی و ریکاوری هویت دینی است.

 

زنی در روستا

شوهرم سواد درست و حسابی ندارد. همه‌ی دارایی‌اش یک تراکتور است‌. این روزها که موقع شخم زدن باغ و زمین‌هاست من یک دفتر برمی‌دارم و به ترتیب اسم هر کسی که می‌خواهد شوهرم باغ و زمینشان را شخم بزند یادداشت می‌کنم. به هر کدام تاریخ می‌دهم که در همان تاریخ کارگر بگیرند و همه چیز را آماده کنند برای شخم زدن. تاریخ‌ها به هم می‌ریزد. کمی دیر و زود می‌شود. اهالی هی تلفن پشت تلفن می‌زنند که امروز نوبت آنها بوده. من از پشت تلفن برایشان قسم و قرآن می‌خورم که حتما حتما فردا برایشان شخم می‌زند. خیالشان راحت. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.

روزها با مرغ و جوجه‌ها سر خودم را گرم می‌کنم. هر صبح در قفسه‌شان را باز می‌کنم و بهشان گندم می‌دهم. برای جوجه‌های تازه به دنیا آمده آرد پلول می‌کنم تا از گلویشان پایین برود. این زن همسایه انگار با مرغ و جوجه‌هایم پدر کشتگی دارد. کافی است پا در حیاطشان بگذارند تا با سنگ آنها را روانه‌ی خانه‌ام کند. همین دیروز بود که پای دیگون پاکریکم را شکست. دیگر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. می‌روم بالای دیوار و صدایش می‌کنم تا بیاید بیرون. آمد. بهش می‌گویم: «زن فلان فلان کرده، مگر این مرغ‌ها به آب توأند یا به گندمت که زدی پای این یکی مرغم را هم شکستی. مگر می‌شود مرغ را بست تا جایی نروند. اگر جرأت داری از این به بعد به یکی‌شان سنگ بینداز، ببین چکارت که نمی‌کنم. خانه‌ی آباد برای خودت و هفت جدت نمی‌گذارم.» امان حرف زدن به این زن ورپریده نمی‌دهم. راهم را می‌کشم و می‌آیم سراغ مرغ‌هایم. مرغ پا شکسته را برمی‌دارم و با صدای بلند کلی فحش و بدوبیراه روانه آن کسی که پایش را شکسته، می‌کنم. صدایم را بالا می‌برم که زن همسایه بشنود. دم غروب که شوهر از سر زمین می‌آید کل ماجرا را مو به مو برایش تعریف می‌کنم. یک کارد می‌دهم دستش تا مرغ پا شکسته را بکشد. بهش می‌گویم: «غیرت نداری اگر بخواهی پا توی زمین این زن ورپریده و آن شوهر زن ذلیل بی‌عرضه‌اش بگذاری». شوهر از من طرفداری می‌کند تا آرام بشوم. تا چند روز سرسنگین هستیم. روز پنجمی از باغچه مقداری سبزی برایش می‌چینم. چند تا گوجه‌ی تازه و قرمز روی سبزی‌ها می‌گذارم. می‌روم کنار دیوار صدایش می‌کنم. دخترش می‌آید جلوی در. بهش می‌گویم مادرش را صدا بزند. ورپریده می‌آید بیرون. می‌گویم: «چند روز است پیدایت نیست. نکند از دست من دلگیر شده‌ای! خودت که مرا می‌شناسی از ته دل حرف نمی‌زنم. مرغ را دادم شوهر سر برید» عمدا حرف مرغ را هم وسط می‌کشم که بداند بی خود و بی جهت زبان به روی کسی تیز نمی‌کنم. او هم می‌گوید: «نه، من کی ناراحت شدم که این بار دومم باشد. این چند روز ناخوش بودم». سبزی‌ها را بهش می‌دهم و شروع می‌کنیم به گپ زدن تا موقع غروب. غروب که فک‌هایمان توان چرخیدن ندارند خداحافظی می‌کنیم و هر کسی می‌رود پی کارهایش. 

پ.ن: آب را روی آرد می‌پاشیم، بعد آرد دانه دانه می‌شود که به آن «پلول» می‌گوییم. البته بیشتر به چرکی که دلاک‌ها در می‌آورند شبیه است تا دانه.

پ.ن: مرغی که بیش از دو بار روی تخم بخوابد و صاحب جوجه بشود بهش می‌گوییم «دیگون».

پ.ن: به مرغ‌های جوانتر که تازه می‌خواند مادر بشوند «باری» می‌گویند. به مرغ‌های پا کوتاه و دارای پرهای زیاد «پاکریک» می‌گویند.

اولین تجربه اعتکاف

دو هفته‌ی دیگر کنکور داشتم. نتوانستم اعتکاف ثبت نام کنم. آن روزها اولین روزهایی بود که مزه‌ی با خدا بودن را می‌چشیدم. اولین روزهایی که تقریبا مسیر زندگی‌ام عوض شده بود. چند ماه بعد رمضان آمد. اتفاقی بنر اعتکاف را در بلوار دیدم. همان روز رفتم ثبت‌نام کردم. اولین اعتکافم بود. در مسجد جامع شهدا معتکف شدم. نام حلقه‌ای که در آن بودم، شهید اسلامی نسب بود. خیلی با شهدا انس نداشتم و آنها را نمی‌شناختم. این اسم برای همیشه در خاطرم ماند. کلی سوال داشتم. راهم را انتخاب کرده بودم. ولی هنوز آن اطمینان قلبی را نداشتم. قرار بود تا آخر عمر در یک مسیر جدید قدم بردارم. راهی که همه چیزم را تغییر می‌داد. علاقه‌هایم، شادی‌هایم، غم‌هایم، انتخاب‌هایم، رفت و آمد‌هایم، آنچه را که باید ببینم و نبینم، بشنوم و نشنوم و همه چیزم وابسته به این انتخاب بود. تعریف من از خوشبختی را هم تغییر می‌داد. حالا که قرار بود یک عمر بر خلاف جهت رودخانه شنا کنم، باید یک اطمینان و یقین قلبی پیدا می‌کردم. همه‌ی لحظات اعتکافم به گفتگو با سرحلقه که یک خانم طلبه بود، گذشت. جواب‌هایم را گرفتم. تو این چند ماه آنقدر پرس و جو کرده بودم که تو اعتکاف به بعضی‌ها هم اطمینان قلبی می‌دادم. بعد از آن دو بار دیگر رفتم اعتکاف. ولی هیچ چیز آن اعتکاف اولی نمی‌شود. بعد از آن ندیدم ماه رمضان اعتکاف برگزار شود. شاید هم من متوجه نشدم. تا الان لذت و شیرینی عبادت آن روزهایی که در به در دنبال خدا می‌گشتم برایم تکرار نشده. ولی در این سال‌ها خدا را خوب همراهی کننده و جبران کننده یافتم.  او را خواندم و استجابتم کرد. نمی‌دانم خدا مرا همراهی کننده‌ی خوبی یافته است یا نه!

  

بسم الله

«به نام خدا که رحمتش بی اندازه و مهربانی‌اش همیشگی است»

می‌خواهم شروع کنم. اما نمی‌دانم از کجا و چگونه. اول بسم الله و بعد صفت رحمان و رحیم را که گفتم، دلم آرام گرفت. وقتی خدایی دارم که رحمت و مهربانی‌اش انتها ندارد؛ شک، ترس و دودلی چرا؟

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ»

(سوره الفاتحه آیه 1)

آفرینش جدید از تکرارها

بعد از همایش یزد تصمیم گرفتم در روزمرگی‌ها اسیر نشوم و یک قدم رو به جلو بردارم. قرار شد سوژه‌هایم  را ارتقا بدهم. چند موضوع انتخاب کردم که پیرامون آنها بنویسم. دوستی بهم گفت مواظب باش راه رفتن خودت یادت نرود. این روزها احساس می‌کنم راه رفتن خودم یادت رفته است. سوژه‌ای پیدا نمی‌کنم. همه‌اش تکراری‌اند. واژه‌هایم هم همینطور. خوردن و خوابیدن و افکاری که هر روز تکرار می‌شوند. هر روز انگار از دیروز کپی پیست می‌کنم. این چیز خوبی نیست. اینکه هر روزم به هم شبیه شده. 

می‌دانم آدم موفق کسی است که بتواند از بین این تکرارها یک آفرینش جدید داشته باشد. یک نگاه جدید. یک زاویه جدید. یک دریافت جدید. همه‌ی اینها از تفکر کردن پیرامون اطراف زاییده می‌شوند. تفکر هم می‌کنم. ولی راضی نیستم. به راستی شما تا الان از تکرارها آفرینش جدیدی داشته‌اید؟