دو هفتهی دیگر کنکور داشتم. نتوانستم اعتکاف ثبت نام کنم. آن روزها اولین روزهایی بود که مزهی با خدا بودن را میچشیدم. اولین روزهایی که تقریبا مسیر زندگیام عوض شده بود. چند ماه بعد رمضان آمد. اتفاقی بنر اعتکاف را در بلوار دیدم. همان روز رفتم ثبتنام کردم. اولین اعتکافم بود. در مسجد جامع شهدا معتکف شدم. نام حلقهای که در آن بودم، شهید اسلامی نسب بود. خیلی با شهدا انس نداشتم و آنها را نمیشناختم. این اسم برای همیشه در خاطرم ماند. کلی سوال داشتم. راهم را انتخاب کرده بودم. ولی هنوز آن اطمینان قلبی را نداشتم. قرار بود تا آخر عمر در یک مسیر جدید قدم بردارم. راهی که همه چیزم را تغییر میداد. علاقههایم، شادیهایم، غمهایم، انتخابهایم، رفت و آمدهایم، آنچه را که باید ببینم و نبینم، بشنوم و نشنوم و همه چیزم وابسته به این انتخاب بود. تعریف من از خوشبختی را هم تغییر میداد. حالا که قرار بود یک عمر بر خلاف جهت رودخانه شنا کنم، باید یک اطمینان و یقین قلبی پیدا میکردم. همهی لحظات اعتکافم به گفتگو با سرحلقه که یک خانم طلبه بود، گذشت. جوابهایم را گرفتم. تو این چند ماه آنقدر پرس و جو کرده بودم که تو اعتکاف به بعضیها هم اطمینان قلبی میدادم. بعد از آن دو بار دیگر رفتم اعتکاف. ولی هیچ چیز آن اعتکاف اولی نمیشود. بعد از آن ندیدم ماه رمضان اعتکاف برگزار شود. شاید هم من متوجه نشدم. تا الان لذت و شیرینی عبادت آن روزهایی که در به در دنبال خدا میگشتم برایم تکرار نشده. ولی در این سالها خدا را خوب همراهی کننده و جبران کننده یافتم. او را خواندم و استجابتم کرد. نمیدانم خدا مرا همراهی کنندهی خوبی یافته است یا نه!
سلام روشنک خانم.سال نوروبهت تبریگ میگم.قشنگ نوشتی .خوشحال میشم به وبلاگ ماسربزنی ونظربدی براپیشرفتش
پاسخ:
خیلی ممنون
پاسخ:
امیدوارم که اینطور باشه.
إِن تَنصُرُواْ اللَّهَ یَنصُرْكُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ
فرم در حال بارگذاری ...