وبلاگ

توضیح وبلاگ من

ناهار کاری مسجد

خودشان، خودشان را به صرف ساندویج مهمان کرده بودند. مرا شارژ می‌کردند که به کربلایی بگویم بدون ساندویچ به مسجد نیاید. هدهد می‌گفت: «خانم شما زبون ندارید. زنگ بزنید، گوشی رو بدید خودم حرف می‌زنم. من با همین روش کلی چی خوردم». از صبح داشتند تو مسجد کار می‌کردند. رنگ به رو نداشتند. تعدادشان ده دوازده نفری بود. هدهد می‌گفت اگر تعدادمان زیاد باشد کربلایی ساندویچ نمی‌گیرد. حالا تلاش می‌کرد بچه‌های کوچکتر را بفرستند خانه‌شان. آمد زیر گوشم گفت: «خانم این بچه‌ها گناه دارن. بدبختا روشون نمیشه به شما بگن. چند بار منو کشیدن کنار و گفتن که به شما بگم بذارید برن خونشون».  آن چند نفر تو اتاق داشتند بازی می‌کرد و می‌خواستند بمانند. دلم نمی‌آمد بکنم‌شان بیرون. به این فسقلی‌ها به چشم مزاحم نگاه می‌کردند.

ساعت تقریبا دوازده ظهر بود. نظرم را به سمت دل هدهد و دوستانش چرخاندم. فسقلی‌ها را به بهانه‌ی اینکه ظهر است و مادرانشان نگرانند، به زور عزیزم جانم فرستادم‌ رفتند. بی‌چاره‌ها از نقشه‌ی شوم این چند نفر بی‌خبر بودند. با رفتنشان هدهد و دوستانش کلی جیغ و هورا کشیدند. با کربلایی جلسه داشتم. هر چه اینها شکم صابون می‌زدند، کربلایی نمی‌آمد. ناامید و درمانده رفتند نان و ماست گرفتند و خوردند. داشتند می‌خوردند که کربلایی زنگ زد و گفت دارد می‌رسد مسجد. قبل از اینکه کربلایی بیاید، نان و ماست را آن پشت مشت‌ها قایم کردند که یعنی ما هیچی نخوردیم.

وقتی کربلایی آمد، اینها خجالت می‌کشیدند بگویند. بیشتر نگران چشم‌ غره‌های من بودند. با این وجود می‌پسندم پر رو بشوند. به جایشان به کربلایی گفتم دخترها خودشان را مهمان شما کرده‌اند. کربلایی خواست پول بدهد که خودشان بروند بگیرند. گفتم «نه کربلایی، خودتان برید بگیرید». کربلایی نمی‌داند از این حرکت چقدر تنفر دارم ‌و حساس‌ام. این هم به خاطر ظرافت‌ها و لطافت‌های ما خانم‌هاست. دخترها به خواسته‌شان رسیدند و با انرژی بیشتری دست به کار شدند‌. دم غروب یک نفس راحتی می‌شد تو اتاق کشید. تقریبا هر چیزی سر جای خودش بود. در عوض کل روز را حرص خوردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و کمتر آن روی سکه‌ام را ببینند. حالا حالاها باید دندان روی جگر بگذارم تا این‌ها کمی بزرگ بشوند و به بهره برداری برسند.

نکته رایگان اخلاقی: اگر خواستید برای خانم‌ها چیزی حساب کنید یا مهمان‌شان کنید، بهشان نگویید خودشان بروند بگیرند. بروید بگیرید، بعد با احترام و خیلی شیک تقدیم‌شان کنید.

این عکس رو خودم انداختم و خیلی هم دوسش دارم. خیلی قشنگه نه؟!

یکی مثل من در من

تا حالا یک زن باردار بدویار از نزدیک ندیده بودم. فکر می‌کردم این همه ادا و اطوار مال تو فیلم‌هاست. از اطرافیان هر که را می‌دیدم زودی بچه‌شان به دنیا می‌آمد و ما متوجه نمی‌شدیم که نه ماه می‌گذشت. فقط وقتی هم‌بازی بچگی‌هایم باردار شد، دست روی شکمش می‌گذاشتم و لگد زدن بچه را حس می‌کردم. خیلی جالب بود. جالبترین چیزی که می‌شود توی دنیا حس کرد. بچه تو شکم او بود، من تو پست خودم نمی‌گنجیدم. فکر کن! یک موجود زنده توی شکمت باشد و هی قِل بخورد و زیر و رو بشود! کنجکاو می‌شدم بدانم چطور روز را به شب می‌رساند و چکار می‌کند.

حالا ازش می‌پرسم «الان چه حسی داری؟» جواب دندان گیری بهم نمی‌دهد. انتظار دارم ساعت‌ها بنشیند و از احساس عاشقانه‌ی یک مادر به فرزند حرف بزند. زبان حال تک تک سلول‌ها و کرومزوم‌هایش را بهم بگوید. ولی فقط جواب می‌دهد: «ای وااااای، هیچ حسی ندااارم، فقط از همه چیز بدم میاااد، الانه که بالا بیارم». آدم اینقدر بی‌ذوق و بی‌احساس! واقعا که.

اگر من بودم، دست روی شکمم می‌گذاشتم و برای بچه‌ام قصه‌ی هزار و یک شب تعریف می‌کردم. می‌دانم روزی که اتفاق بیفتد، آنقدر این کار را تکرار می‌کنم که دستم روی شکمم خشک می‌‌شود. قبلا تجربه داشتم. زمانی که بچه بودم، کلی بچه به دنیا آوردم و زن دادم و شوهر دادم. به چشم خودم می‌دیدم که بچه‌ها بزرگ می‌شدند و سراغی از من نمی‌گرفتند و من ساعت‌ها چشم به در می‌دوختم تا یکی‌شان از در بیاید تو. با این وجود، روز‌های بعد باز من و فاطمه بچه به دنیا می‌آوردیم، شیر می‌دادیم، زن می‌دادیم، شوهر می‌دادیم و باز چشم‌مان به در بود تا بیایند و احوالی از ما بپرسند. هر چقدر بچه‌هایمان بی‌وفا باشد، اگر نباشند انگار نیمی از وجودمان نیست و اگر برگردیم به عقب، دوست داریم مادر بشویم.

 

استاد پر انرژی و کلاس کار تشکیلاتی

از صبح که زدم بیرون گیر کار و بار بودم. حالا هم باید بروم دوره. کدام دوره؟ «مدیریت فرهنگی و تربیت نیروی انسانی کارآمد؛ اصول و مبانی کار تشکیلاتی، آموزش تشکیلات اسلامی». اسمش را باید با تریلی به دوش کشید. از ساعت ۱۴ تا ۱۹. برای منی که نه صبحانه خوردم و نه ناهار می‌دانی یعنی چه؟ یعنی همین که رسیدم دوره، تخت می‌گیرم می‌خوابم.اولین نفری بودم که رسیدم. ردیف دوم نشستم. کم کم سالن پر و پیمان شد. مرز بین خانم‌ها و آقایان بودم. کلاغ پر، خواب هم پر. ولی خواب که بیاید پشت پلک آدم، این حرف‌ها حالیش نمی‌شود.

استاد وارد شد و رفت بالای جایگاهشان. نگاهی از چپ به راست و از راست به چپِ سالن انداخت. از روی سن آمد پایین و با چندتا از برادران ردیف اول شوخی کرد. یکیش خیلی بچه بود. دبیرستانی به نظر می‌رسید. در گوی جادویم، نخبه شدنش را می‌بینم. استاد گوشش را گرفت و بهش گفت: «اون موقع‌ها، اینجا جای افرادی بود که گاهی دلشان یک چک می‌کشید. خیلی دم دست هستند». همزمان با چشم و دست و صورت ادای زدن را هم در می‌آورد. چند نفری گفتند: «استاد تعارف نکنید، راحت باشید و بزنید». همه ‌خندیدیم و تأیید کردیم.

استاد رفت بالای سن. سی و پنج ساله به نظر می‌رسید. چند سال اینور و آنور خیلی مهم نیست. با صورتی گرد و محاسنی مشکی، شاد و خنده‌رو، با کلی ادا و اطوار.  عینک هم داشت. پیراهنی سفید با خطوط عمودی مایل به آبی پوشیده بود. سرش را پایین انداخت. دست‌هایش پشت سر به هم قفل بود. شروع کرد به راه رفتن. از راست به چپ و از چپ به راست. ایستاد و نگاهی به ما انداخت. با دست اشاره کرد به یکی از آقایان ته سالن و گفت: «شما بلند شو، بیا جلو روی این صندلی خالی بنشین». دوباره سالن را برانداز کرد و با دست اشاره کرد به نفر بعدی. به او هم همان جمله را گفت. همهمه بچه‌ها بالا گرفت. چند نفر دیگر از خانم‌ها و آقایان را هدف گرفت و جایشان را تغییر داد. هنوز مقداری از صندلی‌های جلو خالی بود. بعضی‌ها مقاومت می‌کردند. می‌خواستند پیش دوست‌شان بنشینند یا حال و حوصله بلند شدن نداشتند. استاد بهشان تیکه انداخت که «پیش دوست نشستن چه ربطی به یادگیری دارد؟! اسم خودشان را هم گذاشته‌اند فعال فرهنگی». وقتی داشت واژه‌ی «فعال فرهنگی» را می‌گفت، دستش را می‌لرزاند و ما کلی از این حرکت می‌خندیدیم. وقتی دیدند استاد ول کن نیست و محال است دست بردارد، جابه‌جا شدند. استاد رو به همه گفت: «خب من درسم رو دادم. شما هم درس رو گرفتید و می‌تونید بلند شید برید. منم می‌تونم همین الان برگردم تهران».

استاد به چند واژه «او» اضافه کرد که یعنی با لهجه‌ی شیرازی حرف بزند. یکی از آقایان گفت: «استاد اینجوری نیست. قاعده داره. به اسم‌های خاص نمی‌کنیم. مثلا به فلکه گاز نمی‌گیم «فلکه گازو». ولی میگیم «استادو» «معلمو» «ماشینو» «پسرو». چون نمیدونیم کدوم استاد، کدوم معلم، کدوم ماشین یا کدوم پسر». همچنان نیش‌مان باز بود. استاد بیچاره چه می‌داند فلکه گاز کجای شیراز است. مثال قحطی بود؟! استاد دو طرف لب را پایین داد، چشم‌ها را گرد کرد، دست راستش را بالا آورد و کمی چرخاند و گفت: «پس قاعده داره و همینجوری نیست؟!». گفت: «بله استاد، شیرازیا رو قاعده حرف می‌زنن».

«بسم الله الرحمن الرحیم» را گفت و شروع کرد. پرسید «ما چرا اینقدر بی نظم هستیم؟» هر کسی یک جوابی داد. روی تابلو نوشت «تنبلی». استاد گفت: «اول کلاس هر کسی با یک تحلیلی جابه‌جا شد. یکی گفت اینجوری کلاس منظم‌تره، یکی گفت استاد داره میگه زشته بلند نشیم، یکی گفت استاد پیله است و ول کن نیست. بعضی‌ها هم که اصلا تکون نخوردند. تشکیلات از شکل دادن گرفته شده. نقطه‌ی مقابلش شکل گرفتن است. ما  کلاس شماها را شکل دادیم. شما هم شکل پذیرفتید. مشکل تشکیلات ما این است که در آن بعضی‌ها شکل نمی‌پذیرند و همه دستور شکل دادن می‌دهند. تا این مشکل هست، خود پیغمبر هم که بیاید نمی‌تواند کاری کند. ما باید خودمان را از این شکل ناپذیری خارج کنیم. من باید بفهمم علت شکل ناپذیری‌ام چیست؟! (اولین رکن تربیت شکل پذیری است) صُلب متضاد انعطاف پذیری است. ما باید از این تصلب بیرون بیاییم. اینقدر سخت و سفت و نفوذناپذیر نباشیم. خشکسالی فقط برای طبیعت نیست. مغز ما هم دچار خشکسالی می‌شود». استاد ضمن درس کلی تیکه می‌پراند به مایی که خودمان را فعال فرهنگی می‌دانیم و هر بار کلاس می‌رفت روی هوا. هر کسی رد می‌شد فکر می‌کرد عمو پورنگ آماده تو کلاس. استاد حرف عادی هم که می‌زد، برای ما خنده‌دار بود. بعد هم گفت تصلب ریشه در غرور، عادت کردن، تنبلی، رفاه زدگی، عدم مطالعه غیره دارد. کلی روی هر کدام توضیح داد. اینکه عادت کردن با ملکه شدن فرق دارد. غرور با تکبر هم همینطور. اینکه سختی کشیدن ذهن را از تصلب خارج می‌کند و باعث خلاقیت می‌شود. وی در ادامه افزود (دومین رکن تربیت داشتن سبک یا همان منطق عملی ثابت است). خلاصه کلی چیزهای خوب خوب گفت. من همه‌اش ذهنم درگیر یک سوال بود. ما بالاخره یک جایی داریم فعالیت می‌کنیم. منتهی من با اطمینان قلبی فعالیت نمی‌کنم. نمی‌دانم اینجا همان جایی هست که باید باشم، یا نه‌. اولویت را نمی‌دانم. ساعت استراحت رفتم و از استاد پرسیدم. بهم گفت این سوال را عمومی بپرسم. عمومی پرسیدم و استاد جواب داد. «ببیند اگر من در تشکیلاتی رشد و حرکت کردم، این یعنی اینکه من سر جایم هستم و باید خر باشم از این تشکیلات بیام بیرون.» البته با کلی طول و تفصیل بیان کردند مؤلفه‌های رشد و حرکت را گفتند و گفتند چکار باید بکنیم که تشکیلاتمان بترکاند و زبان زد خاص و عام بشود. ولی نوشتن تا همین جا بس است. باید بروم صبحانه بخورم. 

سومین جلسه فیلمنامه نویسی

تکلیف جلسه قبل این بود که دو دقیقه‌ی اول فیلمی را به رشته‌ی تحریر دربیاوریم. در واقع باید فیلمنامه معکوس می‌نوشتیم. صبح از خواب بیدار شدم. جلسه‌ی امروز مسجد که هماهنگ شد، لپ تاپ را باز کردم. یکی دو تا فیلم بود که دوبله نبود و زیر نویس هم نداشت. فیلم سوم زیر نویس داشت. چند دقیقه‌ی اول را دیدم. شروع کردم به نوشتن دیده‌ها. حواسم به تصاویر و صداها و سکانس‌ها بود. دو سکانس را نوشتم. یک صفحه کلی و یک صفحه با جزئیات. البته هر دو صفحه شبیه هم بود و تفاوت چندانی نداشت. حالا خیالم راحت شد. ولی کلی کار سرم ریخته بود. دو تا بانک باید بروم. حوزه باید بروم. برنامه مسجد هست. کلاس هم هست. احتمالا دو روز دیگر باید راهی اهواز بشوم. برنامه بانک را انداختم برای فردا صبح. 

برنامه مسجد که قرار بود ۱۴:۱۵ تمام بشود تا ساعت ۱۵:۱۵ طول کشید. قانون شکنی برادران است و فعلا مجبوریم به دیده‌ی اغماض بنگریم تا به قول حاج حسن این نوزادی را که داریم پرورش می‌دهیم، پا بگیرد. باز خدا به دوستم خیر بدهد که جلسه را برای ساعت ۱۵:۳۰ تنظیم کرد. بعد از جلسه ده دقیقه‌ای خودم را به حرم شاهچراغ رساندم. دوستم تکلیفم را خواند و پیرامون داستان و ایده‌ها و غیره صحبت کردیم.

ساعت ۱۷ رفتیم بالا برای کلاس فیلمنامه. الحمدالله هر جلسه اعضا آب می‌روند. امروز که رسیدیم یک خانم سمت راست و یک آقا سمت چپ بود. حالا من با چه رویی به استاد بگویم هفته دیگر مسافرت هستم؟! باز خدا را شکر چند نفر دیگر اضافه شدند. ده نفری شدیم. یکی از آقایان رفت بالا خودش را معرفی کرد و تکلیفش را خواند. شخصیت جالبی بود. از زمان بچگی‌اش در سینما بود. استاد پیرامون متنش صحبت کرد. همراه با تعریف و تمجید که چقدر کار کارگردان و طراح صحنه و غیره را راحت کرده. من اعتماد به نفس خودم را کاملا از دست دادم. به دوستم گفتم که خجالت می‌کشم بروم متنم را بخوانم. گفت: «ببین! به سن و سال و تجربه هم نگاه کن». برای فیلمنامه یک جدول و فرم‌ طراحی شده وجود دارد که من تا الان روحم از آن خبر نداشت.

متنم را دوباره روی یک کاغذ مرتب نوشتم که وقتی رفتم بالا تپق نزنم. این روزها همه اعتماد به نفس و امیدم را در عرصه نویسندگی از دست داده‌ام. متن دوستان فیلم‌نامه‌ای بود و من خجالت متنم را بخوانم. بالا رفتن و پشت میکروفن خواندن که قوز بالای قوز بود. قلبم تاپ تاپ می‌کرد. بلند شدم و رفتم. آرام روی صندلی نشستم. بسم الله گفتم و یک راست متنم را خواندم. خودم را هم معرفی نکردم. حالا قبلش کلی توی دلم تمرین کرده بودم که بگویم: «روشنک بنت سینا هستم. سطح ۲ حوزه خوندم و دو سال سابقه وبلاگ نویسی دارم». راحت خواندم و مشکلی هم پیش نیامد. استاد برگه‌ام را گرفت که رویش توضیح بدهد. خودم پیش دستی کردم و گفتم که «جدول بندی نیست». یادم نیست استاد چه توضیحی دادند. فقط تعریف و تمجیدها روی ذهنم هک شد. همان آقایی که در سینما ریشه داشت گفت اگر چه جدول بندی نیست باز ذهنیت خوبی به کارگردان می‌دهد و متن تفکیک شده است. هم صداها و هم توصیف‌ها خوب بود. استاد متن را خواند و گفت فیلمنامه باید با افعال زمان حال نوشته بشود نه گذشته. یعنی مثل متن من. تبسمی از سر خوشحالی و در پوست خود نگنجیدن زدم. ولی زود فهمیدم جلوی جمعیت هستم.  سریع نیشم را بستم و نقابِ وقارِ اولیه را به صورت زدم.

متنم چیز شاهکاری نبود و به پای دیگران نمی‌رسید. و به قول دوستم باید سن و سال و تجربه را در نظر بگیرم. ولی همین که مقداری از اعتماد به نفس له شده‌ام را به دست آوردم برایم کافی بود.

فیلم انتخابی من incepion بود. دوستم می‌گفت فیلمنامه‌‌نویسش کریستوفر نولان است. نولان نقل سر زبان بچه‌هاست. بهش گفتم: «پس نولان نولان که میگین ایه؟!». فیلم خیلی جالب بود و داستان و فیلمنامه‌ی قوی‌ای داشت. ولی باید یکی دو بار دیگر هم ببینمش.