«وَاْسمَعْ نِدائي اِذا نادَيْتُكَ، وَاَقْبِلْ عَليَّ اِذا ناجَيْتُكَ»
میدانم که گاهی بعضی از بندگان ناسپاست را پس میزنی و صدایشان را نمیشنوی. حال تو را صدا میزنم که مطمئن بشوم از آنها نیستم، صدایم را میشنوی و مرا به خودم واگذار نکردهای. با تو زمزمه و نجوا میکنم تا روی خودت را به سویم برگردانی. هر چند بندهی ناسپاس توأم ولی به نگاه و توجهت محتاجم.
«اِلـهي هَبْ لي قَلْباً يُدْنيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ»
قلبم را از شوق خودت چنان پر کن که چشم و دل سیر بشوم. محبت غیر تو در دلم جا خوش نکند، دل بستهی غیر تو نشوم، همه چیز در نظرم محقر و خوار بشود الا تو و آنچه که تو میپسندی. همین قلب و شوق درونش ریسمانی باشد که از آن بالا بروم و به تو نزدیک بشود.
نام پروفایلش «صداقت» بود. همه به اسم استاد صداقت میشناختیمش. نام واقعیشان زهره جمالیزواره است. در کوثرنت هر دو در یک گروهی عضو بودیم. خانم جمالی یک ایدهای برای رشد شبکه مطرح کردند که همان ایده را با اندکی تفاوت و تقریبا با همان نام، من هم مطرح کرده بودم. ایدهی من «زنبور عسل» نام داشت و ایدهی خانم جمالی «نحل». ایدهی ایشان کاملتر بود و در گروه مورد توجه قرار گرفت. این ایدهی مشترک باعث شد که با همدیگر چت خصوصی داشته باشیم. همین مقدمه آشنایی ما بود. مهر ۹۵ همایش فعالان فضای مجازی در قم برگزار شد. خیلی مشتاق بودم ببینم استاد صداقت چه شکلی هستند. همان شب یک سری نشانیهای ظاهری به همدیگر دادیم تا در فضای حقیقی خیلی غافلگیر نشویم. پرسان پرسان ایشان را در سلف غذاخوری دیدم و کنارشان نشستم. با دیدنشان غافلگیر شدم. برخلاف من چهرهای آرام، مهربان، متین و با وقار داشتند. وقار استاد را با شیطنت خودم در شبکه مقایسه میکردم و آب میشدم و در بشقاب غذایم فرو میفتم. به قول دوستم از روز اول خاله شادونهای وارد شدم و شیطنتم عادی شده بود.
بعد از همایش، وبلاگ «روشنک دختر لر» را زدم. استاد صداقت پشتیبان کوثربلاگ بودند. میآمدند زیر پستم مینوشتند «با سلام مطلب شما در بخش مطالب منتخب کوثربلاگ منتشر شد». این نظر خیلی برایم اهمیت داشت. بهترین انگیزه بود که تلاش کنم بهتر بنویسم. مخصوصا وقتی تصور میکردم که بقیه خوانندهها با دیدن این پیغام حتما کلی به به و چه چه میزنند. خوشحالیام از جنس پز دادن و فخر فروشی و غیره بود. (تو ذات من تواضع و این چیزها پیدا نمیشود؛ گشتم نبود، نگرد نیست.) استاد چند بار اشکالات نگارشی و محتواییام را گرفتند که کمک خوبی برایم بود. علاوه بر اینها وبلاگم اشکالات فنی زیاد داشت. برای همین ارتباطم با استاد صداقت بیشتر شد و با هم دوست شدیم. سر خیلی از موضوعات با همدیگر حرف میزدیم. در این مدت الگوی خوبی بودند. حامی خوبی هم در کوثربلاگ بود. الان دیگر پشتیبان نیستند و با پشتیبان جدید هیچ آشنایی و مراودهای ندارم. کوثربلاگ هم آن صفا و نشاط قبلی را ندارد. هر کسی سرش در لاک خودش است و چیز میز مینویسد و میرود. بزرگترین مشخصه و ویژگی استاد، اخلاق، اخلاص و کم توقعیشان بود.
وقتی وارد شبکه شدم، در مدت کمی با اکثر کاربران آشنا و دوست شدم. از جمله استاد عزیزم سرکار خانم اکرم السادات موسوی. دوستانی که قبل از من در شبکه فعال بودند گفتند که از اساتید بزرگ و دست به قلم هستند. به رواقشان سر زدم. زیاد حضور نداشتند. ظاهرا سرشان شلوغ شده بود و گه گاهی به کوثرنت سر میزدند. هفته اول مهر ۹۵ اولین همایش فعالان فضای مجازی در قم برگزار شد. من هم دعوت شدم. استاد موسوی را در سلف غذاخوری دیدم و با هم سلام و علیکی کردیم، فقط در همین حد. وقتی از همایش برگشتیم آشناییمان بیشتر شد. ایشان آمدند زیر پستهایم نظر گذاشتند. کلی تشویقم کردند که استعداد نوشتن دارم و باید دست بجنبانم. اولش باورم نمیشد. چند بار دیگر استاد پیگیر شدند که چکار کردم؟! دنبالهاش را گرفتم یا نه؟! چند پیشنهاد بهم دادند. تازه حرف استاد را جدی گرفتم و پیشنهادشان را دنبال کردم. یادم نمیرود که بهم گفتند: «بچه جون تو الان باید کتابت چاپ میشد. چرا دیر جنبیدی؟». از آن روز استاد پایه ثابت نوشتههایم بود تا الان که کمی راه افتادم و انگار که شوهرم داده و خیالش راحت شده است، کمتر نقد و انتقاداتشان را میبینم. با استاد در مورد چیزهای دیگر هم گپ و گفتی داشتم.
معمولا بعضی از اساتید حوزه خشک هستند و خیلی مقید به آداباند. همین باعث میشود نتوانیم با آنها راحت باشیم. منظورم از خشک این است که خیلی شیک و با کلاس و رسمیاند. آدم خجالت میکشد راحت با آنها حرف بزند و خودمانی باشد. جایگاه و مقام بعضیها باعث میشود چپ چپ به آدم نگاه کنند. معمولا این ما هستیم که باید به طرف بعضی از اساتید برویم، بر عکس خانم موسوی که اول ایشان به سمت من آمدند. با اینکه تفاوت سنیشان با من زیاد بود، در این مدت دوستم بودند نه استاد. ادبیات دهه هفتادیها را از حفظ بودند. بدون اغراق میتوان گفت ایشان هر چه استادتر میشوند، تواضعشان هم استادتر میشود. واقعا مثل ایشان یکی دو نفر بیشتر ندیدهام. تا الان اگر در نوشتن رشدی داشتهام، همه را مدیون تشویقها و انگیزه دادنهای ایشان هستم. در ادامهی زندگی هم مدیون خواهد بود. نوشتن رویای دبیرستانم بود که استاد موسوی آن را جدی گرفتند و به من «خودباوری» و «میتوانم» را تزریق کردند. البته بودند عدهای که واقعا تشویقم کردند. اما همه از من عبور کردند. فقط استاد همراهم قدم به قدم آمد و مشغلههایشان باعث نشد من یادشان بروم. واقعا برایم وقت گذاشتند. این نکته برایم خیلی مهم و باارزش بود. به ایشان لقب استاد عشق دادهام.
غسل کردم، وضو گرفتم و مفاتیح را روبرویم گشودم. اعمال نیمه شعبان را در حد توانم به جا آوردم. لابهلای فرازها و مناجاتها مرغ خیالم یک دور، دور دنیا میزد. تا نصف دعا رفتم و دوباره از اول همراه با معنی خواندم که بیشتر روی مضامین تمرکز کنم. تو گشت و گذار ذهنی، به چند سال اخیر خودم فکر کردم. در این چند سال خیلی بزرگتر و واقعبینتر شدهام. مخصوصا سال گذشته که خیلی بابرکت بود. برکت همیشه مادی نیست. خوشبختی هم لای فضولات مجلل و گرانبهای مادیای که این روزها همه دنبال آن سگدو میزنند، پیدا نمیشود. نمیدانم اطرافیانم چقدر از زندگیشان راضی هستند و احساس خوشبختی میکنند. ولی من احساسِ غرق شدن در خوشبختی را دارم. الحمدلله رب العالمین از زندگیام راضیام. مفاتیح گفته در نیمه شعبان حاجتهایم را از خدا بخواهم. دوست دارم امشب، شب شکرگذاریام باشد نه شب طلب کردن و حاجت گرفتن. هر چند که وجودم «عین» نیاز و وابستگی به خداوند است. آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.
راستش وقتی به این چیزها فکر کردم، دیدم بهتر است امشب به جای حاجت خواستن و حاجت گرفتن، فقط خدا را به خاطر تک تک نعمتها و لطفهایش شاکر باشم. و ما توفیقی الا بالله العلی العظیم.
«كل عام وانتم بخير»