وبلاگ

توضیح وبلاگ من

شما چطور با هم آشنا شدید؟

 
تاریخ: 28-05-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

اولین تصور من از خواندن کتاب برمی‌گردد به زمانی که دوم ابتدایی بودم. طبیعتا منظورم کتاب درسی نیست. بیمارستان بستری بودم و مدرسه نمی‌رفتم. دلم برای کتاب، کلاس، مشق و دفتر تنگ شده بود. یک پسری هم‌سن خودم شاید یکی دو سال این‌ طرف و آن طرف، روی تخت بغلی بود. کتاب قصه داشت. کتابش را داد به من که بخوانم. نه اسم کتاب یادم هست، نه اسم آن پسر. فقط هاله‌ای از آن روزها را به یاد دارم. دیگر از کتاب و کتاب‌خوانی هیچ اثری در گوشه و کنار خاطراتم یادم نیست تا رسیدم به دبیرستان.

ما دختر دبیرستانی‌ها خیلی اهل چشم و هم چشمی بودیم. به دیگری نگاه می‌کردیم ببینیم چه می‌کند، ما همان کار را با کمیت و کیفیت بیشتری انجام می‌دادیم. چه تو تیپ زدن، چه آرایش کردن، چه مسخره بازی درآوردن و چه چیزهای دیگر. روی همه چیز مسابقه غیر علنی می‌گذاشتیم الا درس خواندن. دختر زرنگ کلاس اهل مطالعه بود. کتاب‌های فلسفی و این چیزها می‌خواند. یک روز گفت: «کانت میگه آدم می‌تونه خدای خودش رو به وجود بیاره و بپرسته». حالا کانت گفته بود یا نه را نمی‌دانم. شاید به جای کانت اسم یکی دیگر را گفت. حرفش برای من خیلی مضحک و خنده‌آور بود. خدایی که بعد از من به وجود بیاید. خخخخ. فکر کن پدری بعد از پسر به دنیا بیاید (این روزها که عقلم به یک چیزهایی قد می‌دهد، می‌بینم بعضی از بنی آدم ساخته‌ی دست خود را می‌پرستند و دیگر برایم مضحک نیست). این وسط سعی می‌کردم تو کتاب خواندن رویش را کم کنم. البته با اینکه مذهبی و اینها نبود چون درس‌خوان، اهل مطالعه و خاص بود ازش خوشم می‌آمد. ولی انگیزه نشد که از بچه درس‌خوان‌ها بشوم. گفتم که روی این یک قلم چشم و هم‌چشمی نداشتیم.

پایم به کتابخانه مدرسه باز شد. انگشت اشاره‌ام را روی تک‌تک کتاب‌ها رد می‌کردم. به کتاب‌ها این فرصت را می‌دادم که برایم دلبری کنند. چند کتاب چاق و تپل برداشتم. «حدس‌ها و ابطاها»، «راهنمای ادیان زنده جهان». خیلی کتاب‌های سنگینی بودند. هر کدام هفتصد هشتصد صفحه. موقع رفتن به خانه این کتاب‌ها را توی دست می‌گرفتم که دیگران بگویند «چه پروفسوری!» یک جورهایی احساس باکلاس بودن بهم دست می‌داد. به قول سیما اقتضای سن است دیگر. حدس‌ها و ابطاها از وجود «حقیقت» در دنیا حرف می‌زد. چند صفحه خواندم و هیچی متوجه نشدم (شاید منظورش همین «معرفت شناسی» باشد که تو طرح ولایت سال گذشته داشتیم). کتاب را برگرداندم. از کتاب ادیان زنده، اسلام ‌و یهود را خواندم و بقیه ادیان برایم جلب توجه نکردند. این کتاب را هم با همان شعف زیر بغل زدنِ تو راه مدرسه برگرداندم.

خواندن داستانهای عشقی و آبکی مجله‌ها زیر پایم نشست و بذر نویسنده شدن را در دلم کاشت. کتاب‌هایم رفت سمت عناصر داستان، رمان و نویسندگی. رسما استارت کتاب خواندن را زدم و مطالعه را دوست داشتم و تا به امروز دوست دارم. زندگینامه مادر ترزا و چارلی چاپلین را در همین ایام خواندم. از افرادی که دارای روح بزرگ بودند خوشم می‌آمد. افرادی که با بقیه آدم‌ها متفاوت و خاص هستند و به نوعی خلاف جهت آب حرکت می‌کنند. مجتبی را به همین خاطر تحسین می‌کردم. اراده‌ای داشت که هیچ کدام از ما نداشتیم. شاید به خاطر همین بود که همه سرزنشش می‌کردند. مجتبی برایم شده بود کسی مثل مادر ترزا و چارلی چاپلین، البته بلا تشبیه اعتقاد. مذهبی شده بود و کلی کتاب‌های مذهبی داشت. انگشت اشاره‌ام با کتاب‌هایش آشنا شد. کتاب «آینه نظم»ش را امانت گرفتم. با خواندن این کتاب عاشق روح بزرگ، لطیف، با احساس، با هیبت، مقتدر، متفاوت و خاص حضرت امام شدم. امام را ندیدم ولی می‌فهمم چه قدر دوست داشتنی بوده و هست. انگار سالهاست از نزدیک می‌شناسمش. بعد از کتابخانه شخصی مجتبی، پایم به کتاب‌فروشی باز شد و کتاب خریدم. حالا هم که پول خریدن کتاب ندارم به امانت گرفتن کتاب از کتابخانه و دوستان رو آورده‌ام. این شد که به دانستن و شناختن علاقه‌مند شدم و پیوندمان محکم و مبارک شد. حالا نوبت شماست. شما و کتاب چطور با هم آشنا شدید؟ یادتان هست؟

پ.ن: در این مجازآباد از پیوند خودتان و کتاب برایم بنویسید با هشتگ یا کلید واژه #پیوند_من_و_کتاب .

کلیدواژه ها: فراخوان, پیوند من و کتاب, چالش, کتاب, کتابخوانی, کمپین


فرم در حال بارگذاری ...

« ساده‌های دوست داشتنی‌ منکتاب «منِ او» نوشته رضا امیرخانی »