این رمان زندگی خوزه آرکادئو بوئندیا و همسرش اورسلا ایگواران را روایت میکند. آنها بعد از ازدواج در سرزمینی که آن را ماکوندو نامیدند ساکن میشوند. از فرزندان آنها، شش نسل به وجود میآیند. فرزندانی که برخلاف پدر بزرگ و مادربزرگشان دائم در حال خوشگذرانی و روابط نامشروع هستند. اکثر فرزندان آنها و این شش نسل از همین روابط متولد میشوند. رفته رفته از تعداد اعضای خانوادهی آنها کم میشود و در نهایت هیچ کسی از این نسل باقی نمیماند. حوادث زیادی ماکوندو را تحت تأثیر خود قرار میدهد. جنگ، بیماری بیخوابی، تکنولوژی، ورود قطار، کارخانه موز و حتی ظواهر و لباسی که به این دهکده وارد میشود.
با وجود اینکه بی بندباریهای داستان با عقاید ما و حتی خود مسیحیت جور در نمیآید و نقد بسیاری از نظر اعتقادی بر آن وارد است ولی از لحاظ داستانی و ادبی عالی است. حکایت از توانایی نویسنده دارد. کتاب معروفی است و اسمش را زیاد شنیدهایم. دوستان بارها از آن تعریف کرده بودند و گفته بودند «فوق العاده» است. اول کتاب تو این فکر بودم که وقتی تمام شد، به دوستان بگویم آنقدری که میگفتید آش دهان سوزی نبود. ولی اواسط کتاب تا انتها با آنها هم عقیده شدم. با این وجود این سبک را نمیپسندم. آثار ادبی باید در راستای فطرت پاک انسان باشد و بتواند ویژگیهای متعالی انسان را به تصویر بکشد. اینکه ما رذایل اخلاقی و امور ناپسند را با مهارت بالایی به تصویر بکشیم عین ظلم و برخلاف انسانیت است. اصلا در شأن آدمیزاد نیست که همواره به امور سخیف رو بیاورد. در حوزهی ادبیات و مهارتهای امروز، فطرت پاک الهی و انسانی به فراموشی سپرده شده است. این چیزی نیست جز گمراهی اشکار و انحراف بشریت.
سلام
به نظرم روح ادمها مهمتر از نثر خوب و متن عالی است…
ادم بدون خواندن این کتابها، نویسنده میشود،
شک نکن!
فرم در حال بارگذاری ...