میآید گوشیام را بر میدارد. تلگرامم را چک میکند. میگوید: «پیام نداد؟» گوشی را از دستش میکشم. بهش میگویم: «نه، نه. کلا پاکش کردم». اصرار میکند که نامش را سرچ کنم. میخواهد پروفایلش را ببیند. تو قهر کردنهای این دو نفر، من حلقهی وصلم. حالا که چاره نیست برایش میآورم. بهش میگویم: «یازیاز! درس که نمیخونی. سربازی هم که رفتی. کار هم داری، دیگه باید زن بگیری. اگه میخوایش، خب جدی بهم بگو تا برم ببینمش و باهاش صحبت کنم!» گفت: «خب نمیری نه!». آرام بهش میتوپم و میگویم: «چطور اون روز که بهت میگیم برات بریم خواستگاری دختر فلانی، میگی کی زن میگیره! خرجش رو از کجا بیارم! اگه خرجش رو میدید برید! و از این حرفا؟ نمیتونی اون لحظه به طور جدی بگی من همین دختر رو میخوام، برام برید خواستگاریش؟ اگه راست میگی چرا محکم حرف نمیزنی؟».
بابا سمت چپم کنار بخاری بود. منم جلوی بخاری رو به تلوزیون، یازیاز سمت راستم، لم داده رو بالشت. پایش را کشیده و کرده تو دهان بخاری. مامان تا میشنود خودش را میرساند. همه در نیم دایرهای به شعاع چند وجبی بخاری مینشینیم. گفته بودم نشستن تو این چند وجبی لذتی دارد که هیچ جای خانه ندارد.
با دست میزنم به پای یازیاز. «گوشیتو بذار زمین، مثه آدم بشین و با بابا صحبت کن. نخند! جدی باش». به بابا میگویم: «یازیاز یه دختری رو میخواد. از وقتی هم سربازی بوده میخوادش». بابا از خودش و خانوادهش میپرسد. به یازیاز اشاره میکنم که ادامهاش را برود. راستی عمو هم روبروی من نشسته. با خنده به بابا میگوید: «کاکا خودشون حرفاشونو زدن. الان دارن شماها رو دعوت میکنن». بابا میگوید اگر خوب باشند حرفی ندارد. ازش اذن میگیرم که بروم دختر را ببینم و مقدمات را فراهم کنم. به یازیاز میگویم: «پول ثبت نام گواهینامهام رو بده تا فردا صبح اول برم ثبت نام کنم و عصرش هم با این عروس بالقوه قرار بذارم و ببینمش!». بالأخره از یک جایی باید شروع کنم و این تنور داغ را بچسپم.
فرم در حال بارگذاری ...