پیش دانشگاهیام تمام شد. کل تابستان به عروسی و عروسی رفتن گذشت تا رسید به شهریور ماه که ماه رمضان شروع شد. روز اول عروسی بودم. از روز دوم تصمیم گرفتم کل ماه رمضان را روزه بگیرم و حجابم را حفظ کنم. هر شب برنامه «این شبها» را نگاه میکردم و معنویت زیر دلم جا خوش کرد. رمضان را تا آخر روزه گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن، هر چند کم و زیاد هم میشدند. از سوم راهنمایی چادر پوشیدم ولی نه همه جا. چادر پوشیدنم به خاطر حجاب و دیانت نبود. بلکه به خاطر علاقه به چادر زن عمویم، چادر خریده بودم. حالا تصمیم گرفتم همه جا چادر بپوشم و حجابم کامل باشد. از پاییز کتابخانه شاهچراغ ثبت نام کردم. هر روز کتابخانه میرفتم. چون چادر میپوشیدم، دوستان چادری پیدا کردم. با یکی از کارمندان (خانم رستگار) هم دوست شدم. از دوستان و خانم رستگار سوالات دینیام را میپرسیدم. هنوز برای ادامه این راه تصمیم صد در صد نگرفته بودم. بعد از مدتی که مطمئن شدم میخواهم این راه را ادامه بدهم، مرجع تقلید انتخاب کردم.
تیرماه رسید و من کنکورم را دادم. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم دو هفته قبل از کنکور اعتکاف بروم.
مرداد یا شهریور بود که اعتکافی در ماه رمضان برگزار شد و من برای اولین بار ثبت نام کردم. این اعتکاف خیلی برایم برکت داشت. فکر رفتن به حوزه علمیه افتاد به سرم. ولی هنوز نمیدانستم حوزه چیست و آیا همانی است که میخواهم یا نه.
نتایج کنکور آمد. دولتی رشتههای پیراپزشکی قبول نشده بودم. ولی دانشگاه آزاد استهبان رشته مامایی قبول شده بودم. دختر داییام مامایی جهرم قبول شد. در مورد رفتن به دانشگاه مطمئن بودم. به حوزه هم فکر میکردم ولی مطمئن نبودم.
شبی منزل داییام مهمان بودیم و قرار شد فردا صبحش با پدر، دایی و دختر داییام برویم و برای دانشگاه ثبت نام کنیم.
اینکه چطور یاد حوزه افتادم، نمیدانم. فرصتی برای تأمل نبود یا از فردا دانشجو میشدم و حوزه بی حوزه، یا اینکه باید بی خیال دانشجو شدن میشدم و به طلبگی فکر میکردم. یادم هم نیست چطور بحث به اینجا کشیده شد و چه شد که گفتم: «من دانشگاه نمیروم، میخواهم بروم حوزه». بهم گفتند که اگر میخواهی بشوی مثل فلانی فاتحهات خوانده است، مطمئن باش هیچی نمیشوی. گوشهایم یا کر شده بود یا سوراخ نداشت یا اینکه یکیش در بود و دیگری دروازه.
فردا دختر داییام تنهایی رفت و دانشگاه ثبت نام کرد. من هم آدرس حوزههای علمیه شیراز را پیدا کردم. دو تا حوزه بیشتر نبود. رفتم تا از نزدیک حوزه را ببینم و بعد تصمیم بگیرم. ازشان درباره کتابهایی که تدریس میشود پرسیدم. همچنین پرسیدم «با آمدنم به حوزه اسلام شناس میشوم یا نه؟» جوابشان را به خاطر ندارم. بعد پرسیدم «اینجا پول هم میدهند یا نه؟» جواب این یکی را یادم هست چول خیلی ضایع شده بودم. گفتند اگر میخواهی به خاطر پول بیایی، نیایی بهتر است. به خاطر پول نبود که این سوال را پرسیدم و نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. شاید به خاطر جو اطرافیانم و جامعه بود و حرفهایی که یک عمر در مورد آخوندها میشنیدم. هر چند حرفشان را باور نکردم. گفتم حتما نمیخواهند بگویند که پول میدهند.
بهمن ماه ثبت نام حوزه بود و اردیبهشت کنکور حوزه. نشستم و با اشتیاقی بیشتر درس خواندم. و حتی برای کنکور دانشگاه اصلا ثبت نام هم نکردم. هدفم کاملا مشخص شده بود. به حرفهای دیگران هم اهمیت ندادم. هر چند ناراحتیهایی دیدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم ولی «گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور».
اردیبهشت امتحان دادم و بعد از آمدن نتایج با موفقیت قبول شدم. زمان مصاحبهام مرداد بود.
عصر پنجم مرداد مصاحبه داشتم. آن روز روزه بودم. استرس از سر و رویم بر صفحات رسالهام که از صبح تند تند ورقش میزدم میبارید. وقتی رفتم حوزه ابتدا چند فرم بود بهم دادند که تکمیلش کنم و بعد هم رفتم مصاحبه شفاهی. هیچ کدام از سوالها در مورد احکام و رساله نبود. در مورد خودم و اهدافم و… بود.
آخر مصاحبه گریهام گرفت. کلی گریه کردم. آن سه خانم مصاحبه کننده هم ساکت شدند.. وقتی آرام شدم گفتند که چرا گریه کردم و چند سوال دیگر. ازم تشکر کردند و گفتند که تماس میگیرند. بلند شدم و رفتم. جلوی در دوباره بر گشتم و به آنها گفتم که من واقعا به درد حوزه میخورم و فلان و بهمان.
پنجم شهریور شیراز نبودم. دختر دایی بهم زنگ زد و گفت:
_ از حوزه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدی.
_ ها داری الکی میگی، جون خودت قبول شدم یا نه؟
_ والا گفتن قبول نشدی.
_ برو
_ گفتن قبول شدی، مدارکت رو با بیست و سه تومن پول واسه کتاب بیار و ثبت نام کن.
در پوست خودم نمیگنجیدم. بهترین هدیه عمرم بود که روز تولدم از دختر داییام گرفتم. بعد از حوزه علاقهام نسبت بهش بیشتر شد. چون من با ید بدبینی وارد حوزه شدم و وقتی فهمیدم هیچ کدام از آن حرفها درست نیست، خیلی خوشحال شدم. پولی هم در کار نبود و نیست و نخواهد بود.
* انتشار این مطلب در سایت طلبه نوشت
سیب، انگور، خیار و چند میوهی دیگر توی دیس چیده بودند. برادرش جلوی ما گرفت. تشکر کردیم و برنداشتیم. بغضمان را خورده و سیر بودیم. دست و دلمان به سمت چیزی نمیرفت. بهمان گفت: «مرضیه خانم انگور دوست داشت، بردارید لطفا». یک سیب برداشتم و بعد پشیمان شدم. کاش به جای سیب انگور برمیداشتم، «مرضیه خانم انگور دوست داشت». مرضیه خانم بچهی آخر بود. به طبع دختر مذهبیها خواستگار مذهبی و احیانا طلبه که بخواهد قم ساکن بشود، زیاد دارند. پدر مرضیه و برادرهایش نمیپذیرفتند. پدرش میگفت: «اون یکی دخترم تهرانه، میخوام این یکی کنارم باشه». دوری مرضیه خانم برایشان سخت بود. ولی حالا خیلی زودتر از آنچه که فکر میکردند باید دوری همیشگی مرضیه خانم را طاقت بیاورند. خدا بهشان صبر بدهد. سومین روزی بود که نبود.
وقتی از برگشتم، مامان گفت: «به منم میگفتی میاومدم». من بعد از کلاسم از همان راه رفتم دارالرحمه. گفتم: «نمیدونستم. پنجشنبه با هم میریم». مامان خیلی تو فکر مرضیه است. میگوید: «خدا به مامانش صبر بده». عصر روزی که از تشییع برگشتم، مامان و بابا از روستا آمده بودند. به مامان گفتم که دوستم فوت شد. شبش مامان با مهربانی با من حرف میزد. بهش گفتم: «مامان باهام با مهربونی حرف میزنی. حالا میگی اگه یه روز من نباشم چی میشه و چی نمیشه و فلان و بهمان». مامان هیچی نگفت. فقط آه کشید. دخترها از هر فرصت عاطفی برای اثبات مهر و محبت پدر و مادر و لوس کردن خودشان استفاده میکنند. کاش مرضیه هم بود و بیشتر خودش را برای پدر و مادرش لوس میکرد. حالا که مادر شده بود، عزیزتر هم شده بود. نوه خیلی عزیز است. به خصوص نوهای که تو را به یاد دخترت بیندازد و تنها یادگارش باشد. «خدا به مامانش صبر بده».
روزی که همه جمع شدیم تا برایش دعا کنیم، حالمان خیلی خراب بود. از خنده و گپ و گفتهای همیشگی هیچ خبری نبود. اگر چه تا مرضیه نفس میکشید به رحمت خدا امیدوار بودیم، ولی همه عزا گرفته بودیم. آخر مجلس به زور لبخند روی لبهایمان نشاندیم و گفتیم: «ایشالا به زودیِ زود خونه مرضیه جمع میشیم». به خودمان دلخوشی میدادیم. نمیدانم ته دل دوستانم چه خبر بود. من بین برزخ بودم. سرگردان بین امید به خدا و ناامیدی پزشکانش.
وقتی همدلی و همراهی دوستانم را بعد از پست قبل دیدم که همه دست به دعا شدند، فقط منتظر بودم از خبر سلامتی مرضیه بنویسم و از روزی که خانهاش جمع میشویم. دیروز عصر دوستِ پیگیر همیشگیمان پیامک زد. یکه خوردم. «وای یا خدا». فقط یک جمله نوشته بود، «اِنّا للهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ». حالا لپ تاپ باز میکنم و به عکس مرضیه زل میزنم؛ به خندههایش، به نگاهش و به همهی آرزوهای ناکامش.
وقتی عزیزی، دوستی، مُحبی از دنیا میرود، میگویند: «به رحمت خدا رفت». ما با نظر رحمت خدا به دنیا میآییم و با همان نظر رحمت خدا از دنیا میرویم. فقط از خداوند برای خانواده مرضیه به خصوص پدر، مادر و همسرش طلب صبر میکنم. اگر چه پسرِ مرضیه لذت مهر مادری را نمیچشد، امیدوارم که در دنیا و آخرت از مهر و محبت خداوند سیراب شود و آینده روشنی داشته باشد.
«دوست عزیزم روحت شاد و یادت گرامی. حلالم کن. از احوالت غافل بودم و روزهای آخر عمرت فهمیدم با چه سختیای داری نفس میکشی»
نمیدانم دوستیهای دانشگاه در چه حال و هوایی است. دانشجو نبودم. دانشگاه هم درس نخواندم. ولی جو طلبگی قشنگی داشتیم. بیست و پنج شش نفری بودیم. سال اول سه چهار نفر متأهل داشتیم و سال آخر سه چهار نفر مجرد. وسط ساعتهای کلاسی بحثهای دخترانهمان گل میکرد.
سال اول بحثها حول خواستگار و سنجش اعتقاد و پایبندیاش به مسائل دینی بود. چند جلسه حرف بزنیم. چه سوالهایی بپرسیم. چطور بپرسیم. طولی نکشید که یکی یکی مهمترین «بله» را گفتند. سال دوم بحثها در مورد شناخت نامزد بود. رفت و آمدها چطور باشد و چطور نباشد. چه بپوشند و چه نپوشند. سال سوم در مورد انتخاب آرایشگاه و آتلیه. سال چهارم در مورد «چی بپزیم»، خانهداری، همسرداری، انتخاب دکتر، سونو، زایمان، سزارین و اینها. بعد پیامکی هماهنگ میکردیم که فلانی بچهاش به دنیا آمد، کی برویم خانهشان؟ چند وقت بعد همین قرار و مدارها را برای دوست دیگرمان میگذاشتیم. همه یکی یکی مادر شدند. بعضیها صاحب بچهی دوم و بعضیها بچهی سوم. در شادیهای همدیگر شریک بودیم. همهی زندگیها ساده و عاشقانه بود و هست. چیز به رخ کشیدنی نداشتیم.
امروز دوست داشتیم خانه مرضیه جمع میشدیم. مثل روزی که صاحب خانه شدند و مهمانشان شدیم. توی کوچهشان بودم. بهش زنگ زدم. «الو سلام مرضیه. میگم خونونتون اینیه که درش زنگزده است؟» خندید و گفت: «زنگزده نیست. رنگ نزده است. خودشه. بیا تو». امروز هم باید دوباره مهمانش میشدیم. بهش تبریک میگفتیم. برایمان دمنوش، میوه و شیرینی میآورد. بچه و سیسمونیاش را نشانمان میداد. برایمان از احساس مادرانهاش حرف میزد. ولی هیچ کدام از اینها نبود. خانهی دوست دیگرمان جمع شدیم. همه گریان، همه غمگین، همه منتظر یک معجزه. دست به دعا، مناجات و دامان اهل بیت شدیم که خدا یک بار دیگر مرضیه را به زندگی برگرداند. وقتش نیست مرضیه با مرگ دست و پنجه نرم کند و همه بگویند: «امیدی نیست جز معجزه».
«خدایا! همهی بچهها تو بغل مادر بزرگ میشن. همهی بچهها اولین بار میگن «مامان». مگه نه اینکه بچه باید دو سال از شیر مادر بخوره، هر روز نگاهش به نگاه مادر بیفته، بهش لبخند بزنه، گریه کنه، مادر قربون صدقهاش بره، نازش رو بخره و بزرگش کنه. فرصت بده مرضیه اینها رو تجربه کنه. بچهی مرضیه مادر میخواد، مادر». «مرضیه خیلی بدی! چرا بهمون نگفتی! چرا نذاشتی بفهمیم و ببینیمت! همهمون رو به هم ریختی. لطفا خوب شو. زنده بمون. دعوتمون کن. مثه دفعه قبل. از این روزهای کما رفتنت برامون حرف بزن و خدا رو شکر کن که هستی».
دوستان خوبم. ازتون میخوام همه دعا کنید معجزهی خدا شامل حال دوستمون بشه. مرضیه یک روز هم بچهاش رو بغل نکرد. یکبار هم نبوسیدش. حالا هم بین مرگ و زندگیه. همه چیز فقط چند ماه اتفاق افتاد. فقط چند ماه. خیلی یهویی.
یک
آن شب برای استاد سرتاپا گوش شده بودم. استاد آن طرف گوشی و من این طرف، در این مجازآباد چت میکردیم. منم که دلی پر خون داشتم. نوشتم «استاد بیاین با هم بریم خارج». نوشت «حاضرم شیعهی علی دلم رو بشکونه ولی دشمن بهم لبخند نزنه». هنگ کردم و چیزی ننوشتم. فرکانس جملهاش از معرفت من بالاتر بود و نیاز داشت گیرندهام را دستکاری کنم.
دو
درد ما که به قول مامان «استخوان سر تا ناخن پای آدم را به چِرت مینشاند»، همین مراکز و نهادها و موسسههای مثلا دینی خودمان هستند و آدمهایی که پشت میزِ حقیقی یا فرضی مینشینند و آیه «قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ» را با صوتی دلنشین در گوشمان زمزمه میکنند (البته نه همهشان). بلکه آنهایی که اعتقاد منِ جوان، ایمان منِ جوان و همت منِ جوان را با چرخاندن هر دور تسبیح به بیگاری میگیرد و اسمش را میگذارد کار برای رضای خدا. فرقی هم بین مرد محاسن دار و خانم محجبهاش نیست (البته نه همهشان). همانهایی که از بیکاری و انقلابی بودن من سوء استفاده میکنند و برای خود اعتبار میتراشند.
سه
به دوستمان سفارش کار داده بود، ولی بدون دستمزد. توی این درد و دل کردنها، دوست دیگرمان نوشت: «میخواستی بهش بگی، حقوق ماهانهات رو بده به من، منم دغدغههایم را میدهم به تو. بعد با زن و بچهات بشین دغدغههای من را بخور، منم با زن و بچهام مینشینم نون حقوق تو را میخورم». یک نفر دیگر را لازم داشتیم که این وسط بنویسد «میخواستی بهش بگی تو که پول نداری، مگه مرض داری سفارش کار میدی. گل بگیر در اون مؤسسهات رو. بیدینهای مدرنیته! آدم که خر نیست نفهمد پول دارید یا ندارید.»
چهار
به تمام قطرههای اشکم و لحظههایی که فکرم مشغول بود و خوابم نبرد، سوگند یاد میکنم که احتمال دارد در آینده از رژیم غاصب اسرائیل بگذرم، ولی امکان ندارد از این بیدینهای مدرنیته و اینهایی که وصف جمال نورانیشان شد، بگذرم. همانهایی که ماه به ماه حقوقشان عقب و جلو نمیشود و انتظار دارند امثالِ من نان دغدغههای دینیشان را بخورند و اجر و پاداش اخرویشان را با پولهای کثیف و عنوانهای کثیف دنیوی معاوضه نکنند. همانهایی که انتظار دارند جوان مؤمن انقلابی به دنبال خلأها بدوند و زخمهای جامعه را مرهم نهند و روحیهی جهادی و انقلابی خود را به کمال برسانند با جان و مال و اهلش.
پنج
برای پنجش خواستم فلسفهی دیگری بهم ببافم و در آخر با همان جملهی استاد که نوشت «حاضرم شیعهی علی دلم رو بشکونه ولی دشمن بهم لبخند نزنه» به پایان برسانم. ولی دردهای به دیوار آویختهی بطن چپ و راست قلبم و حرفهای کلیشهشان که تیشه به ریشهی ایمان و همتم میزنند، نزدیک است که از دماغم بیرون بزند. همه را واگذار میکنم به جدِ رهبرم که هر روز سعی میکنند ایمان و امیدواری را به رگهای من و امثال من تزریق کنند. ولی کاش میتوانستند فهم و شعور را به رگهای افراد مذکور هم تزریق کنند. پس درد احبا را به کجا باید برد؟