سال گذشته رئیس جمهور ۲۳ تیرماه را «روز گفت و گو تعامل سازنده با دنیا» نام نهاد. منظور از دنیا کدام کشورها هستند؟ کشورهای مسلمان یا کشورهای مستکبر؟ تعامل سازنده با دوست و دشمن چگونه است؟ با دشمن میتوان تعامل سازنده داشت؟ آیا تعریف ما از سازنده بودن همان تعریف غربیهاست؟
وقتی با کشوری تعامل میکنیم، چیزی میدهیم و چیزی میگیریم. چه در حوزه اقتصادی، چه فرهنگی، چه آموزشی و چه حوزههای دیگر. پس خوب است بدانیم از چه کسی چه چیزی میگیریم. در تمدن غرب دو قوهی شهوت و غضب حاکم است. در مقابل این تمدن سست بنیان، تفکر اسلام ناب قد علم کرده و دارد مبانی ارزشی انسانی و اخلاقی را زنده میکند. کم کم انسانیت میخواهد جان تازه بگیرد. تمدن غرب بر اصول و مبانیای استوار است که هر روز بوی فاسد شدنش به مشام میرسد. هر روز در بوق و کرنا مینوازند که صدای فرو ریختن پایههای تمدنشان به گوش نرسد.
در تفکر و تمدن اسلام هر چیزی را نباید از هر کسی گرفت. در حال حاضر چند کشور در دنیا ظالماند و عدهای از کشورهای دیگر مظلوم. تعامل سازنده با ظالم یعنی اینکه باید جلوی ظلم او گرفته شود و با او دشمن بود. تعامل سازنده با مظلوم یعنی باید آنها را یاری یاری کرد، با آنها دوست بود. چه در حوزهی اقتصادی، چه در حوزه فرهنگی، چه آموزشی، چه نظامی، چه درمانی و غیر اینها. اصلا مگر میشود دو تمدن که مبانی فکری و غیر فکری مشترکی ندارند، بتوانند با هم تعامل سازنده داشته باشند؟ بله میشود. به شرطها و شروطها. پیامبر هم در زمان هجرت به یثرب و فتح مکه، با یهودیان و مشرکان تعامل سازنده داشت. منتهی در موضع قدرت و اقتدار.
اگر مقصود رئیس جمهور تعامل سازنده با کشورهای مسلمان یا خنثی باشد مشکلی نیست. بر کسی پوشیده نیست که طبق نگرش و منش ایشان، دنیا یعنی غرب و اروپا یعنی همان کشورهای مستکبر. در این چند سال اخیر نتیجهی تعامل سازندهی روحانی با دنیا را دیدیم. دیدیم که چطور در این تعامل سازنده، برجامِ نوزاد را زنده به گور کردند و ایشان جرأت قصاص نداشتند. حال چرا رئیس جمهور سه چهار کشور را دنیا مینامند، الله اعلم. اصلا مگر این بانکهای ربوی حاصل تعامل سازنده با غرب و اروپا نبود؟ مگر نه اینکه سند ۲۰۳۰ آنها را به طغیان جنسی وا داشته است و الان میخواهند دیگران را به کیش خود بکشانند؟
کافی است چند کتاب از سید مهدی شجاعی بخوانی تا نثر روانش را بشناسی. «آفتاب در حجاب» کتابی است دلنشین در وصف حضرت زینب. از زمان کودکی تا کربلا و حوادث پس از آن. اولین کتاب زیبایی است که بر مستندات تاریخی و با یک شیوهی دلنشین وقایع زندگانی حضرت زینب را را سلسلهوار و داستانی روایت کرده است. بدون اینکه نثری علمی، تاریخی و خسته کننده داشته باشد.
کتاب را باز میکنی. از همان سطر اول که شروع میکنی به خواندن. بند بند وجودت آب میشود، وقتی میدانی عاقبت این خواهر و برادر چه مظلومانه به ابدیت میپیوندد. اشکت جاری میشود. و تو همچنان به خواندن ادامه میدهی. کربلا نبودی، روی تل زینبیه نبودی، گودی قتلگاه را ندیدی، آخرین بغض و آخرین وداع این خواهر و برادر را ندیدی، در این کتاب هم هیچ تصویری از آنها نمیبینی؛ ولی با واژه واژه و خط به خط روایت کتاب، هر آن میبینی که کربلا جلوی چشمت رقم میخورد و تیغ شمشیر رشته رشتهی محبت یک خواهر به برادرش، امامش، ولیش و امانت الهی را پاره میکند. و باز هم یقین داری که هیچ خطی نمیتواند حقایق دو چهرهی کربلا را روایت کند. عظیمتر از این حرفهاست. مثال قطره در برابر دریا هم نمیتواند چیزی را به ذهن متبادر کند.
معمولا هر دختری یک مشاور اعظم به اسم خاله خانباجی دارد. خاله خانباجی، گاهی عمه است، گاهی خاله، گاهی زن همسایه، گاهی یک دوست باتجربه و شاید هم یک فامیل دور. با دخترخالهها دور خاله خانباجی نشستیم. از تجربیاتش برایمان حرف زد. از دوران نامزدی، عروسی و مدیریت بعد از عروسیش. طبیعتا تو این مواقع دلمان میخواهد شوهرمان، آدمی شبیه شوهر خاله خانباجی باشد.
خاله خانباجی بهمان گفت: «هیچ وقت چشمتون دنبال آدم پولدار نباشه. دنبال تک پسری که خانوادهش میگن کل این زندگی مال خودشه هم نباشه، چون اون وقت همهش منتظری ببینی کی مادر شوهر و پدر شوهر میمیرن و بعد آیا چیزی بهتون برسه یا نرسه. همهش باید انتظار بعدا رو بکشید. فقط و فقط دنبال آدمی باشین که مستقل باشه. اگه مستقل باشه، داشته باشید یا نداشته باشید کسی نمیفهمه. نون خالی بخورید یا آش و گوشت بازم کسی نمیفهمه. بخورید یا بپوشید، کسی بهتون نمیگه چرا خوردید، چرا پوشیدید. سِر زندگیتون مال خودتونه».
یک اصطلاحی داریم که میگوییم: «فلانی زبونش چهل گزه». زبان چهل گزی از ضروریات دختر امروزی است. همیشه مظلوم و متین و باوقار بودن، خوب نیست. از خاله خانباجی پرسیدم: «چیکار کنیم زبونمون چهل گز باشه؟» گفت: «نمیخواد زبونتون چهل گز باشه. فقط عاقل باشید. اگر عاقل بودید و زبونتون چهل گز بود، همه میگن حرف درست میزنه. اگه عاقل نباشید، زبون چهل گزی فایده نداره». راست میگفت، آدم عاقل که باشد همه جا به راحتی خرش را از روی پل رد میکند. حالا یادم رفت ازش بپرسم چطور باید عاقل باشیم!
«قَالَ كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذَٰلِكَ الْيَوْمَ تُنسَىٰ»
«میفرمایند: آن گونه که آیات من برای تو آمد، و تو آنها را فراموش کردی؛ امروز نیز تو فراموش خواهی شد» [طه / ۱۲۶]
آیاتی را که در طول روز سر راهم قرار میدادی، با اینکه میدانستم از طرف توست فراموش کردم. تا آنجا که دیگر آیاتت را نمیدیدم و به چشمم نمیآمدند. حتی توی خواب هم آیاتت را بهم نشان دادی. اما کو گوش شنوا و چشم بینا؟ همینطور فراموش کردم «وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَى». تو هم صاف گذاشتی توی کاسهام که اگر تو انجام دادی، تو پیش بردی، تو مؤثر بودی، حالا ادامهاش بده. اگر راست میگویی برو ببینم چکار میکنی. شکست خوردم. فراموشت کردم و فراموشم کردی؛ «چیزی که عوض داره گله نداره». روی شکایت کردن ندارم. فقط میتوانم بگویم آدم شدم. از این پس کف دستم مینویسم «لا مؤثر فی الوجود الا الله».
بچههایم نمونه بودند. عکسشان و ایدههایی که برایشان اجرا کرده بودم تو نشریه چاپ شد. ایدهها از خودم نبود. از دوستم وام گرفته بودم. برای مشهد بچهها نمیتوانستند هزینه بدهند. چقدر هزینه بود؟ ۱۳۰ هزار تومان. بهشان کمی تخفیف داده بودند. بهشان پول قرض دادم که بعدا هر وقت دلشان خواست بهم برگردانند. پنج بچهی قد و نیمقد را بردم مشهد. به دوستم گفتم همراهم بیاید.
روزی که رفتیم پای اتوبوس سوار بشویم فهمیدم دو نفر از بچههایم، یکی بیست و نه هزار تومان و دیگری نوزده هزار تومان آوردهاند. یکی دیگرش فقط صد هزار تومان. چند نفر دیگر همین حدودها. خودم از قبل تصمیم نداشتم چیزی خرید کنم، مخصوصا جلوی بچهها که از وضعشان بیاطلاع نبودم. تو اتوبوس یک دختر دیگر هم سن و سال بچههایم آمده بود. اسمش مریم بود. شد ششمین بچهی سفر.
اتوبوس وسط راه ایستاد. یادم نمیآید چه مشکلی داشت. نصفمان رفتیم توی اتوبوس دیگری. وسایلمان تو اتوبوس اولی ماند که ترمینال مشهد بگیریمشان. یکی از زنها فکر میکرد من مسئول کاروان هستم. در صورتی که من فقط مسئول همان پنج دختر بودم. خیلی بدزبان بود. تا خود مشهد به من نفرین میکرد و بد و بیراه میگفت. بلند بلند، و جلوی همهی اهالی اتوبوس. منِ زبان بسته فقط میگفتم: «حاج خانوم ساک ما هم تو اون اتوبوسه، نگران نباش». به اختیار خودمان جابهجا شده بودیم. اجباری در کار نبود. گذاشتم به حساب اینکه پیرزن است و کم حوصله. حداقل به خاطر بچهها هم که بود خودم را زدم به خویشتنداری و خم به ابرو نیاوردم.
وقتی مشهد رسیدیم مریم آمد توی اتاق ما. تنها بود و منم هوایش را داشتم. یک اتاق چهار نفره و یک سه نفره. من، سیما و مریم تو یک اتاق، دخترها تو اتاق دیگر. میخواستم پیش هم باشند و در نبود من راحت باشند و بهشان خوش بگذرد. شب موقع خواب رفتم توی اتاقشان و روی زمین خوابیدم که حواسم بهشان باشد. مریم هم آمد. دوستم تنها ماند و یک اتاق درندشت.
از قبل به دوستم گفتم زیاد با بچههایم انس نگیرد. تو کار تربیتیام مداخله نکند و اگر کسی را تنبیه کردم میانجیگری نکند. هواسش به اقتدار من جلوی بچهها باشد. او هم بهتر از خودم متوجه این نکتهها بود.
روزهایی که میرفتیم حرم، مغازههای سر راه را دید میزدیم. مریم پانصد هزار تومان پول آورده بود. کلی خرید میکرد. برای نوهی پدر بزرگ زندایی شوهر عمهاش هم سوغاتی میخرید. مریم کلاس پنجم ابتدایی بود. دخترهای من یکی دوم ابتدایی، سه نفر چهارم و یک نفر پنجم. دسته جمعی میرفتیم و میآمدیم. برای همین همه منتظر بودیم مریم خرید کند. از او خرید و از بچههای من نگاه. خیلی شرمنده بچهها بودم. همهش دوست داشتند برای بچههای فامیل و دختر عمه و خاله و داییهایشان سوغاتی بخرند. ولی با کدام پول؟ پشیمان شدم که مریم را همراه خودم آوردم. فکر کنم خودم را هیچ وقت نبخشم. تازه روزهای بعد دوباره زنگ زد خانوادهاش که برایش پول بریزند به حساب و ریختند.
روزی که از سفر برگشتیم، یکیشان به دیگری میگفت: «حالا تا چند روز عزیز همه هستیم و هی دورمون رو میگیرن». هنوز بعد از سه سال که یاد سفر مشهد میافتم اشکم درمیآید. بچههایم قد کشیدهاند. با اینکه دست خالی بودند با آب و تاب از سفر مشهد یاد میکنند. حتی اسم هتل هم یادشان هست. «قدسفرد». من که یادم نبود. قشنگترین سفر زندگیشان بود و دردناکترین سفر برای من.
پ.ن: بچهها هنوز فاکتور خریدهای قلیل خوشان را نگه داشته بودند.