بچههایم نمونه بودند. عکسشان و ایدههایی که برایشان اجرا کرده بودم تو نشریه چاپ شد. ایدهها از خودم نبود. از دوستم وام گرفته بودم. برای مشهد بچهها نمیتوانستند هزینه بدهند. چقدر هزینه بود؟ ۱۳۰ هزار تومان. بهشان کمی تخفیف داده بودند. بهشان پول قرض دادم که بعدا هر وقت دلشان خواست بهم برگردانند. پنج بچهی قد و نیمقد را بردم مشهد. به دوستم گفتم همراهم بیاید.
روزی که رفتیم پای اتوبوس سوار بشویم فهمیدم دو نفر از بچههایم، یکی بیست و نه هزار تومان و دیگری نوزده هزار تومان آوردهاند. یکی دیگرش فقط صد هزار تومان. چند نفر دیگر همین حدودها. خودم از قبل تصمیم نداشتم چیزی خرید کنم، مخصوصا جلوی بچهها که از وضعشان بیاطلاع نبودم. تو اتوبوس یک دختر دیگر هم سن و سال بچههایم آمده بود. اسمش مریم بود. شد ششمین بچهی سفر.
اتوبوس وسط راه ایستاد. یادم نمیآید چه مشکلی داشت. نصفمان رفتیم توی اتوبوس دیگری. وسایلمان تو اتوبوس اولی ماند که ترمینال مشهد بگیریمشان. یکی از زنها فکر میکرد من مسئول کاروان هستم. در صورتی که من فقط مسئول همان پنج دختر بودم. خیلی بدزبان بود. تا خود مشهد به من نفرین میکرد و بد و بیراه میگفت. بلند بلند، و جلوی همهی اهالی اتوبوس. منِ زبان بسته فقط میگفتم: «حاج خانوم ساک ما هم تو اون اتوبوسه، نگران نباش». به اختیار خودمان جابهجا شده بودیم. اجباری در کار نبود. گذاشتم به حساب اینکه پیرزن است و کم حوصله. حداقل به خاطر بچهها هم که بود خودم را زدم به خویشتنداری و خم به ابرو نیاوردم.
وقتی مشهد رسیدیم مریم آمد توی اتاق ما. تنها بود و منم هوایش را داشتم. یک اتاق چهار نفره و یک سه نفره. من، سیما و مریم تو یک اتاق، دخترها تو اتاق دیگر. میخواستم پیش هم باشند و در نبود من راحت باشند و بهشان خوش بگذرد. شب موقع خواب رفتم توی اتاقشان و روی زمین خوابیدم که حواسم بهشان باشد. مریم هم آمد. دوستم تنها ماند و یک اتاق درندشت.
از قبل به دوستم گفتم زیاد با بچههایم انس نگیرد. تو کار تربیتیام مداخله نکند و اگر کسی را تنبیه کردم میانجیگری نکند. هواسش به اقتدار من جلوی بچهها باشد. او هم بهتر از خودم متوجه این نکتهها بود.
روزهایی که میرفتیم حرم، مغازههای سر راه را دید میزدیم. مریم پانصد هزار تومان پول آورده بود. کلی خرید میکرد. برای نوهی پدر بزرگ زندایی شوهر عمهاش هم سوغاتی میخرید. مریم کلاس پنجم ابتدایی بود. دخترهای من یکی دوم ابتدایی، سه نفر چهارم و یک نفر پنجم. دسته جمعی میرفتیم و میآمدیم. برای همین همه منتظر بودیم مریم خرید کند. از او خرید و از بچههای من نگاه. خیلی شرمنده بچهها بودم. همهش دوست داشتند برای بچههای فامیل و دختر عمه و خاله و داییهایشان سوغاتی بخرند. ولی با کدام پول؟ پشیمان شدم که مریم را همراه خودم آوردم. فکر کنم خودم را هیچ وقت نبخشم. تازه روزهای بعد دوباره زنگ زد خانوادهاش که برایش پول بریزند به حساب و ریختند.
روزی که از سفر برگشتیم، یکیشان به دیگری میگفت: «حالا تا چند روز عزیز همه هستیم و هی دورمون رو میگیرن». هنوز بعد از سه سال که یاد سفر مشهد میافتم اشکم درمیآید. بچههایم قد کشیدهاند. با اینکه دست خالی بودند با آب و تاب از سفر مشهد یاد میکنند. حتی اسم هتل هم یادشان هست. «قدسفرد». من که یادم نبود. قشنگترین سفر زندگیشان بود و دردناکترین سفر برای من.
پ.ن: بچهها هنوز فاکتور خریدهای قلیل خوشان را نگه داشته بودند.
الهی
درک میکنم
من توی همین سن هم وقتی با دوستام میریم مشهد میبینم بعضیا چطور اذیت میشن
چه برسه به بچه ها توی اون سن
فرم در حال بارگذاری ...