تا میآیم از حس و حال کربلا بنویسم و آنچه دیدم، دستم به نوشتن نمیرود. چطور میتوان از چیزی نوشت که درک نمیشود مگر اینکه از نزدیک حضور داشته باشی و ببینی!
بچهای که اگر در خیابان چند قدم راه برود خسته میشود و نمیآید مگر اینکه او را بغل کرد، حالا از اول تا آخر راه را پیاده میآید و دم نمیزند. پیرمرد و پیرزنی که در خانه نا ندارند بلند بشوند و از پا درد و کمردرد مینالند، همپای جوانان قدم به قدم راه میروند. از همه قشری را میبینی، حتی افراد معلول و زن باردار. از همهی شهرها و کشورها. انگار همه با هم آشنا هستند و سالهای سال همدیگر را میشناسند که با محبت با هم برخورد میکنند. بدون اینکه به رنگ پوستت توجه کنند یا بپرسند اهل کجایی و از کجا آمدهای!
سه کلمه چشمم را گرفت. تا عمق تک تک سلولهایم نفوذ کرد و به جان و دلم نشست. جملهای که نیاز به هیچ شرح و پینوشتی ندارد. جامع همهی جوابها است. «حب الحسین یجمعنا».
حالا با دیدن این گردهمایی میلیونی که همه با هم و برای یک هدف مشترک پیش میروند، تصور امام زمان و یارانش در دوران ظهور برایم چندان سخت نیست. آن روز روزی است که باید نوشت: «حب المهدی یجمعنا».
دیدید وقتی کسی از دنیا میرود اطرافیان میگویند: «آخی چقدر این اواخر اخلاق و رفتارش عوض شده بود. اصلا انگار بهش الهام شده بود که رفتنی است». حالا شده حکایت من. خودم حس میکنم این اواخر اخلاق و رفتارم عوض شده است. همهش حرف از رفتن میزنم. به دوستم سفارش میکنم که ببین فلان مقدار پول باید بدی به فلانی، فقط به صورت ناشناس بریز به حسابش. نماز و روزههای قضایم را در آن دفتر کلاسوری بنفش رنگ نوشتم. طلاهایم را بفروشید و صرف نماز و روزههایم کنید، کسری را از جیب خودتان بدهید. کفارهها را ادا کردم، فقط قضاست (البته حساب و کتاب نماز و روزه را شش هفت سال پیش درآوردم). بقیه اماناتی که دستم هست را در دفتر یادداشتهای روزانهام نوشتم. دائم دارم توبه میکنم و ادای آدم خوبها را در میآوردم، به خصوص برای مادرم. گاهی خودم را خیلی تحویل میگیرم و فکر میکنم خیلی آدم حسابی بودم. مثلا میبینم عدهای در آینده سمینار و همایش «روشنک شناسی» میگیرند. عدهای در پی جمعآوری زندگینامهام هستند و به مجموعههای مختلف سر میزنند که در مورد من اطلاعات بیشتری کسب کنند. شاید هم یک انتشاراتی را برای حفظ و نشر آثارم اختصاص دادند. این وسط کسی زیرکی میکند و میآید پستی برای شما مینویسد که: «سرکار خانم روشنک بنت سینا در اندیشهی پرواز به شهادت رسیده است. از این به بعد کانال و وبلاگ ایشان به روز نمیشود». دائم پستهایم در گروهها فوروارد میشود و ذیلش مینویسند «ادمینش شهید شده». شاید فرد باهوشی پیدا بشود و خاطرات گذشتهام را برایتان بفرستند و نگذارد اینجا تار عنکبوت ببندد. حتما آن روز اعضای کانالم و تعداد بازدیدهای وبلاگم در عرض چند روز به طور شگرفی بالا میرود. در گوشههای پیدا و پنهان این مجازآباد نامم را جستجو میکنند، ببیند کجاها برای خودم لانه ساخته بودم. شاید بعضیها این وسط به نام من اکانت بسازند و دلالی کنند که از هم اکنون همه را تکذیب میکنم.
بعضیها را تصور میکنم که چقدر عذاب وجدان میگیرند از اینکه دلم را شکستهاند، ناگفته نماند که آن لحظه خیلی دلم خنک میشود. وقتی استاد با خواندن مطالب اخیرم پیام میدهد که «اینها چیه نوشتی، دل و بدن آدم رو میلرزونی». کافی بود تا کم کم یقین پیدا کنم که رفتنی هستنم.
فکر میکنم وقتی از دنیا بروم، شهدای دهه هفتادی به استقبالم بیایند و به بهشت راهم ندهند و بگویند: «ببین برای از دنیا رفتنت چه لوس بازیا که در نیاوردی! هر چه ما سنگین رنگین شهید شدیم تو زدی تو کاسه کوزههامون و آبرومونو بردی».
تک تک از محلهها حرکت کردند. توشه راهشان بیش از یک کوله پشتی نبود. وقتی همه رسیدند کاروان به راه افتاد. در مقطعی از تاریخ به مرد سالخوردهای رسیدند که او را پیر جماران میگفتند. از پیر جماران پرسیدند: «ما عازم بیت المقدس هستیم از کدام مسیر برویم؟» پیر جماران گفت: «همین “صراط مستقیم” را بروید ان شاء الله اربعین به کربلا میرسید. در کربلا سیدی هست که او را “حسین بن علی علیه السلام” گویند. همه او را میشناسند، آن سید راه قدس را به شما نشان خواهد داد».
دروازه کازرون همیشه برایم جالب است. محلهای است قدیمی، شلوغ، پر از آدمهای مختلف، فروشندههای مختلف و حتی صداهای مختلف. هر روز صبح آفتاب نزده کامیونهای ماهی جلوی ماهی فروشیها پارکاند و دارند بارشان را تخلیه میکنند. روی سبد ماهیها پر از یخهای خرد شده است. اگر بچه بودم میگفتم رویشان برف باریده، یا برف پاشیدهاند.
صبحها که پیاده میشوم باید چادرم را بالا بگیریم و لی لی کنان راه بروم تا پایین چادرم به زمین خیس نرسد و بوی ماهی به خود نگیرد. معمولا جلوی این مغازهها نفسم را حبس میکنم تا کاملا دور شوم.
دروازه کازرون پر از میوه فروشی است. مغازهها کوچکاند. جلوی هر کدام چهار یا پنج سینی بزرگ است که میوهها را با دقت خاصی یکی روی دیگری چیدهاند. سبزیفروشیهای دروازه بوی طراوت و زندگی میدهد. نفس حبس شدهام را اینجا، رها میکنم. بعد وارد خیابان سمت راست میشوم؛ خیابان قاآنی شمالی یا همان قاآنی کهنهی خودمان. جلوی مغازهی عطاری اولی پاهایم شل میشود و خودم مست. بوی کمد مادبزرگم را میدهد. کمد مادربزرگ پر است از داروهای پیچیده شده در پلاستیکهای گره زده. چند مغازه بعدتر حواسم به آقای پارچهفروشی است. یکی یکی طاقهها را جلوی در مغازهاش سر پا نگه میدارد. به مغازهی بعدی که میرسم دلم غنج میرود. بوی ترشی و دوغ محلی تا عمق سینوسهای دماغم نفوذ میکنند.
آدمهای دروازه را میشناسم. هر روز که میروم یک پیرمرد کوتاه قدی با عینک ته استکانی از روبرویم میآید. بند مشکی عینکش از کنارههای گوشش آویزان است. چقدر از بچگی دوست داشتم عینک بزنم و عینکم بند یا زنجیر داشته باشد. پیرمرد آدم فقیری به نظر میرسد. هر روز که میآید یک بسته پلاستیک در دستش دارد. حتما پلاستیکها را میبرد سر دروازه که به زنها و پیرزنهایی که میوههای زیاد میگیرند، بفروشد. هر روز که پیرمرد عینکی را میبینم برایش کلی دعا میکنم. اگر یک روز نبینمش دلم برایش شور میزند. میترسم برایش اتفاقی افتاده باشد.
بعد از ترشی فروشیها تا انتهای خیابان مغازههای ابزار آلات، لوستر و دکور است. فروشندههای جوان رنگ پیرمرد بازاریها به خود گرفتهاند. هر روز صبح یک جوانی دارد جلوی مغازهاش را تی میکشد یا آب میپاشد. بر عکس خیابانهای دیگر، اینها کله سحر بلند میشوند و کرکره را بالا میبرند. بعضی از لوستر فروشیها، بساط زاغ و اسفند هم راه میاندازند.
ظهر که با معدهی خالی و چروکیده همین مسیر را برمیگردم، دوست دارم جلوی فلافلی سر نبش و روبروی عطاری اولی غش کنم و بیهوش بشوم.
البته باید جوجهاش محلی باشد. غذای اعیانی ماست. برای مهمان مهم و عزیز «او جیجَه» میپزیم. این یعنی اینکه خیلی تحویلش گرفتیم. برای کسی که مریض شده هم همینطور. چون باید تقویت بشود. «اُو» همان آب است، منتهی به لهجه لری. مثلا به جای آب گوشت میگوییم: «اُو گوشت».
جوجه محلی را به صورت شکمپُر و مثل آب گوشت میپزیم. کافی است یک نفر نامزد کند و به خانه نامزدش برود. وقتی برمیگردد با یک سوال روبرو میشود «بگو ببینم «اُو جیجه» نامزدت رو خوردی یا نه!». اگر خورده بود یعنی اینکه چشم و چراغ بوده. اگر نخورده بود یک جوری میپیچاند که رو نشود. مثلا میگوید جوجههایشان کوچک بود و موقع کشتنشان نبود یا تازه واکسنشون زده بودند و اینها. حالا من که هنوز قسمت نشده برای کسی «اُو جیجه» درست کنم و او کوفت کند. ولی مامان هر وقت جوجهای از راه برسد صبر میکند تا داییها را هم دعوت کند. ما هم فقط باید شکم صابون بزنیم إلی یوم المعلوم. بعد یک دورهمی دلنشین. حالا آن موقع سهم هر کدام فقط یک بند انگشت از جوجه میشود.
یکبار مامان رفت روستا. من بودم و عمو. دیدم یک جوجه تو یخچال است. ذخیرهی مادر بود برای یک شبِ دورهمی. من به حسابش رسیدم. جوجهای که همیشه، به اندازه یک بند انگشتش به ما میرسید، حالا درسته جلوی من و عمو بود.
مدتها بعد دوباره مامان رفت روستا. من بودم و عمو. باز یک جوجهی تو یخچال بود. صبح درآوردم گذاشتمش روی سینک تا یخش آب شود بعد شکم پُرش کنم. سر ظهر رفتم تو آشپزخانه. اثری از جوجه نبود. «مگه میشه! مگه داریم! یعنی چی؟» حتی تو کابینتِ زیر سینک را هم گشتم. احتمال اینکه زنده شده باشد و رفته باشد آن تو، محال هست ولی بعید نیست. کار خودش بود. خاک بر سر تمام گربههای عالم. کوفتشان بشود الهی. گربه آمده بود و جوجه را قاپیده بود. هنوز حسرتش را میخورم.
بار سوم که مامان رفته بود روستا و به حساب جوجه رسیدم، من بودم و عمو و دخترخالهام. خیلی خوشمزه شده بود. عمو ران جوجه را به دندان گرفته بود ما هم همینطور.
بار چهارمی همین دیشب بود. مامان و بابا هنوز از روستا نیامدهاند. من بودم و دو تا دخترخاله با داداش یازیاز. سر سفره یکی از دختر خالهها گفت: «بذار من یه بار رونِش رو بخورم ببینم چطوره؟» گفتم: «فکر کنم تا حالا رون نخوردی نه!» گفت: «نه، همیشه یکیش گیر بابا میاد. اون یکی هم گیر داداش». پسر خالهام تک پسر است و صاحب همیشگی ران جوجه. یک ران کامل را جلو دخترخاله گذاشتم تا کیف بکند. خواستم آن یکی ران را بخورم، اما گذاشتم برای داداش یازیاز که رفته بود بیرون.
یک جوجه محلی دیگر هنوز تو یخچال هست. اگر مامان تا اوایل هفته دیگر نیامد، هر چه دید از چشم خودش دید.